هماسعادتمند | شهرآرانیوز؛ حاج اصغر تحقیقی یکی از پیرغلامان هیئتهای محرمی مشهد است که صحبت هایش به روایتهای زیبایی از آداب عزاداری مشهدیها در قدیم شهرمی رسد؛ مشهدی که از روحانی تا حاجی بازاریهای معتمد، مردمش هر محرم شانه به شانه هم زیر یک علم و بیرق میایستادند و یکدیگر را غلام اباعبدا... (ع) صدا میکردند. در واقع غلامی این دستگاه، افتخاری بود که به راحتی از کنار آن گذر نمیکردند. سطرهای بعدی، برشی از خاطرات اوست در گفتوگویی که محرم سال ۱۳۹۷ انجام و به صورت مختصر در ویژه نامه محرمی روزنامهشهرآرا چاپ شده است.
نزدیک محرم بود. با همان شور حسینی که از آبا و اجداد خود به ارث برده بودیم، تصمیم گرفتیم با بچههای محل هیئتی راه بیندازیم و برویم بازار؛ مقداری پول جمع کردیم و یک پرچم خریدیم. بعد به فکر افتادیم که علم هم داشته باشیم. رفتیم دنبال علم ساز. بنده خدایی همکاری کرد و علم کوچکی با سیمکو برای ما ساخت و به هر ترتیب روز تاسوعا هیئت را بردیم بازار. جالب این بود برای این کار باید از کلانتری مأمور میگرفتیم. رفتیم کلانتری، نگران از اینکه با این سن وسال به ما اجازه بدهند یا نه. افسر نگهبان اجازه داد و روز موعود نیز تا حرم ما را همراهی کرد.
خلاصه آن روز گذشت. در مدرسه شایع شده بود که ما داریم هیئت راه میاندازیم و عضو گیری میکنیم. این خبر به ناظم مدرسه رسید و پرسید رئیس هیئت کیست؛ بچهها من را معرفی کردند. مرا خواباند و حسابی فلک کرد. کف پاهایم ورم کرده بود و نمیتوانستم راه بروم. شب که به خانه رفتم، مادرم علت را جویا شد؛ چیزی نگفتم تا امروز که حرفش پیش آمد. خواستم در قیامت بگویم: یا امام حسین (ع)! به عشق شما چوب خوردم.
هیئتیهای آن روزگار تیپ خاصی داشتند. درباری وکراواتی زیر پرچم امام حسین (ع) نمیآمد؛ اغلبشان کارگرهایی بودند که حتی برای تأمین هزینههای هیئت، پول نداشتند. مثلا یکی بود معروف به «کاظم شور». این کاظم شور هیئتی داشت منتسب به امام رضا (ع). میرفت از چهارشنبه بازار، لباس سربازی میخرید و میداد رنگ بزنند تا بر تن عزاداران هیئتش مشکی بپوشاند. شب هم که میخواست غذا بدهد، حتی توان پختن آبگوشت را نداشت و با دنبه آبگوشت میپختند. اصلا قشر خاصی بودند. در روزهایی مثل عاشورا و تاسوعا شاید از صبح تا شب برای ده تا هیئت کمکی میرفتند.
حقوق بگیر دربار یا دولتیها و کارمندانش اصلا قاطی ما نمیشدند. پسر خاله همین کاظم شور تعریف میکرد که «یک روز آمد و گفت: پسرخاله! آن قدر قسطی برداشته ام که دیگر به من نسیه نمیدهند؛ بیا برویم یک گلیم قسطی به نام شما برداریم، بفروشیم و خرج هیئت کنیم. خلاصه گلیم را قسطی برداشتیم و در چهارشنبه بازار نقد فروختیم تا خرج هیئت تأمین شود. گلیم فروشی در مسیر رفت و آمدم بود و گاهی از در مغازه اش رد میشدم. بنده خدا کاسب بود؛ یکی دو ماه بعد، یقه ام را گرفت که: گلیم قسطی برده ای، چرا قسطش را نمیدهی؟
حرفمان بالا گرفت؛ من هم آمدم و یقه کاظم را گرفتم که رفتی گلیم برداشتی و گفتی قسطش را خودم میدهم. چرا پول گلیم فروش را نداده ای؟ حالا یقه مرا گرفته است و چنین و چنان. کاظم حجله بند خوبی بود. در جوابم گفت: یک حفظ الرضای صراف است که مادرش فوت کرده؛ در اباصلت دفنش کرده اند و حالا حجلهای میخواهد به فلان مبلغ. اگر این مبلغ را بدهد، میتوانیم بدهی گلیم فروش را تسویه کنیم.
منتها اگر بخواهیم برای جابه جایی حجله پول وانتی بدهیم، دیگر چیزی باقی نمیماند. باید کمک کنی یک گاری از بچهها بگیریم و حجله را با گاری تا اباصلت ببریم. چند کیلومتر راه بود؛ قبول کردم. یک گاری گرفتیم. خود کاظم گاری را از جلو میکشید و من از پشت هل میدادم. هرازگاهی جایمان را عوض میکردیم تا اینکه به اباصلت رسیدیم. آنجا بود که دیدم گیوه اش پاره شده و پایش آبله کرده است. پیرمردی بود از نفس افتاده. پایش را میمالید و میگفت: یا ابا عبدا...! به خاطر بدهی شما بود، وگرنه من که اینجا کاری نداشتم.»
این طور دلدادگانی بودند؛ مثلا خدا رحمت کرده، پدربزرگم، از یک هفته قبل محرم، همه حساب هایش را در بازار تسویه میکرد. معتقد بود که این دهه متعلق به امام حسین (ع) است و باید برود خدمتگزار امام حسین (ع) باشد. خلاصه که اوضاع هیئتیهای مخلص این بود؛ عاشقی با دست تنگ و جیب خالی.
یک سالی که شماره اش خاطرم نیست، همراه هیئتی که حاجی علی اصغر عابدزاده هم در آن بود، به بازار رفتیم. آن روزها هیئت از کوچه چهارباغ به سمت مسجدشاه حرکت میکرد، بعد وارد بازار میشد. دو بازار فرش فروشها و زنجیر را رد میکردیم تا به حرم برسیم. هیئت پشت پنجره فولاد عزاداری مختصری میکرد و برمی گشت؛ رسم هر سال همین بود. آن روز تازه به بازار رسیده بودیم که صدای صلات ظهر عاشورا بلند شد.
حاجی عابدزاده صدا بلند کرد که «پرچمها را جمع کنید و مهیای نماز شوید.» یکی با حساب سرانگشتی گفت: «حاجی ده دقیقه دیگر به حرم میرسیم. بعد از اتمام عزاداری، یومیه را همان جا به جا میآوریم.» حاجی خمی به ابرو آورد که «امام حسین (ع) برای احیای نماز شهید شدند.» نماز را خواندیم و با هیئتی که او پیش قراولش بود، راه حرم را در پیش گرفتیم. توی حرم بودیم که حاجی دوباره صدا بلند کرد و گفت: «من خاک کفش این هیئتیها هستم.» مرحوم عابدزاده آدم کمی نبود. همین یک جمله اش خیلی جلوه داشت. اصلا به هیئتیها عنوان داد.
داستان و روایت درباره محرم و عزاداری هایش زیاد است. البته این روایتها این روزها فراموش شده و هیئتیهای قدیمی دست وپا شکسته چیزهایی در ذهنشان باقی مانده است. یکی از این خاطرات مربوط به عباس شمر است. این عباس شمر، اوایل انقلاب، خیمه گاه کربلا را بعد از نماز ظهر عاشورا آتش میزد.
محافظانی داشت که مردم را کنترل میکردند تا از غیظ و خشم به او آسیبی نزنند. یک سال غافل شدند و مردم، عباس شمر را کشتند. یکی از عالمان شنیده بود که این آقا شهید شده. رفته بود کربلا. شبی در خواب او را دید که میگوید: «امام حسین (ع) آمد دیدنم و شفاعت مردم را کرد و گفت این مردم به عشق من احساساتی شدند؛ از آنها درگذر.» دستگاه امام حسین (ع) این است؛ بد را خوب میکند.
دوره پهلوی دوم در هر محله ای، حسینیهای برپا بود که از هیئتهای بزرگ منشعب میشد؛ از جمله تکیه حاج رجب که دو تا هیئت داشت. رقابت خاصی هم بین این هیئتها بود. مسجد صاحب الزمان (عج)، مسجد دلاکها و مسجد قبله هم بودند. اگر در محلهای حسینیه وجود داشت، دیگر مسجدها رنگ و بویی نداشتند. یادم است ماه صفر که تمام میشد، تکیه داروغه، دهه عسکریه را روضه میخواند. حسینیه کرمانی ها، حسینیه پزندگان، نانواها، تکیه حاج رجب و تکیه سیستانیها همه دور وبر ما بودند.
هیئتیها آدابی برای خروج از مسجد داشتند؛ به این شکل که ابتدا یک پذیرایی مختصر انجام میشد و هر هیئتی که سابقه بیشتری داشت اول قرار میگرفت؛ مثلا هیئت حجارها که بیشترشان سید بودند، دم اول بودند. اینکه دم دوم و سوم چه کسانی باشند، حساب شده بود. علمها نیز به همین ترتیب؛ هر کدام قدیمیتر بود، جلوتر قرار میگرفت. شالهای علم را هم صاحب آن تهیه میکرد. زمان علم برداشتن اسبی به عنوان یدک میآوردند و آن را با پارچه و وسایل اضافه تزیین میکردند. سنت بود که هیئتهای متوسلین به ائمه (ع)، روز وفات همان امام بازار بروند و بقیه سال را کمکی میرفتند. مشهدیهای عزادار، سینه زن بودند و به دو دسته حیدری و صفدری تقسیم میشدند. بالاخیابان و پایین خیابان محل جولانشان بود.
آذربایجانیها که به چند تیره هم تقسیم میشدند، علم نداشتند و فقط زنجیر میزدند؛ مثل اردبیلیها و پاچناری ها. قمه زنی رسم اردبیلیها بود. البته عدهای هم بودند که پدر رهبر انقلاب، جزو این گروه بود؛ اینها از روز اول ماه محرم هر روز از مسجد شاه میرفتند حرم و بعد در منزل آقای شیخ جلوس میکردند. اینها علم نداشتند؛ فقط یک پرچم در اول دسته و یک پرده در آخر دسته حمل میشد.