صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یک زن تنها با حرم چه کنم!

  • کد خبر: ۱۲۰۰۷۹
  • ۱۴ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۸:۳۵
فاطمه خلخالی استاد - روزنامه نگار

ما همدیگر را گم کرده بودیم. آخر شب بود و داغی هوا پریده بود. رفته بودیم زیارت. اول حرم حضرت عباس (ع) رفتیم و بعد امام حسین (ع). آرام قدم برمی‌داشتیم، چون هم شلوغی حرم نمی‌گذاشت تندتر برویم، هم بابا پایش درد می‌کرد. حواسمان به هم بود. از حرم که بیرون آمدیم مشغول تماشای مغازه‌ها در کوچه‌های تنگ و باریک شدیم. به سمت هتل که تا حرم یک ربع پیاده‌روی داشت می‌رفتیم. آخرش شلوغی جمعیت بابا را بلعید. شاید هم ما زیادی گرم پیداکردن سوغات شده بودیم. نبود. اطراف را نگاه کردیم، مغازه‌های دور و بر را. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.

نه زبان عربی می‌دانستیم و نه هیچ‌کدام گوشی همراهمان را برده بودیم. آن سال‌ها، برای ورود به حرم و بردن گوشی، سخت‌گیری می‌کردند. مادر بیش از من و خواهرم آشفته بود. سعی می‌کردیم آرامش کنیم، اما بی‌فایده بود. مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف می‌رفت. می‌گفت بابا از بین این کوچه‌های تودرتو و باریک، راه هتل را نمی‌تواند پیدا کند. می‌گفت بابا زانویش درد می‌کند، نمی‌تواند زیاد راه برود.

چاره‌اش این بود برگردیم حرم. گفتیم شاید بابا برود آنجا و یک گوشه منتظرمان بماند. توی بین‌الحرمین، هرکدام سمتی را می‌گشتیم و حواسمان بود از هم دور نشویم، اما مادر هم ناپدید شد، از بس این طرف و آن طرف می‌دوید. صدای خواندن زیارت عاشورا و زیارت وارث کاروان‌های ایرانی از گوشه و کنار بلند بود. من و خواهرم شانه‌به‌شانه هم می‌رفتیم که همدیگر را گم نکنیم. نگران بودیم و از این حرف می‌زدیم که حالا باید چه‌کار کنیم.

بعد بدجور دعوایمان شد. هرکداممان آن یکی را مقصر این ماجرا می‌دانست. تابه‌حال چنین مخمصه‌ای را تجربه نکرده بودم. گم‌شدن در شهر و کشور غریب، وقتی زبان آدم‌ها را هم نمی‌فهمی. باید برمی‌گشتیم به هتل؟ اگر نبودند چه؟ رفت و برگشتِ دوباره‌مان نیم‌ساعت طول می‌کشید. آخر شب بود و کوچه‌های کم‌نور کربلا ساکت. کرکره مغازه‌ها آمده بود پایین.
ایستادیم گوشه‌ای در بین‌الحرمین. با هم حرف نمی‌زدیم. هردو نگران پدر و مادر و دلگیر از یکدیگر بودیم. فکرمی‌کردم چه اتفاق تلخی شد! این استرس و نگرانی و بحث و جدل وسط این سفر از کجا آمد؟ لذت سفر را لکه‌دار کرد.

بعد روی لبه سکوی حاشیه مسیر نشستیم. یک کاروان ایرانی با جمعیت زیادی داشت از جلو چشممان عبور می‌کرد.
مداح می‌خواند:

سایه روی سرم چه کنم
یک زن تنها با حرم چه کنم
به من خسته غم‌زده رحمی
به دل جان به لب آمده رحمی
نرو نرو یک نگاه به حرم کن به حرم رحمی.

چون شعر را بلد بودم توی ذهنم با مداح هم‌نوایی می‌کردم. حتی وقتی کاروان دور شد، شعر توی سرم رژه می‌رفت. یک نگاه به این حرم، یک نگاه به آن حرم. از دورتر، بابا و مادر داشتند از سمت حرم حضرت عباس (ع) می‌آمدند. چهره مادر آشفته بود و بابا دست به زانو داشت.

مادر ما را که دید، اشکش درآمد. چیزی نگفتیم. کنار هم روی سکو نشستیم. هر چهار نفر ساکت بودیم. انگار از وسط یک شب تاریک بیرون آمده باشیم، داشتیم روشنایی دوباره را مز‎مزه می‌کردیم.

حدود ۱۰ سال از آن موقع گذشته است. بابا شش سالی است برای همیشه گم شده است و من هنوز جرئت نکرده‌ام دوباره به این سفر بروم. بدون او رفتن کار آسانی نیست. حالا هربار این مداحی به گوشم می‌خورد، آن خاطره توی ذهنم زنده می‌شود.

سایه روی سرم چه کنم
یک زن تنها با حرم چه کنم
به من خسته غم‌زده رحمی
به دل جان به لب آمده رحمی

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.