بعضی آدمها با بی مهریها خوب کنار میآیند. یک بی نیازیای در آنها هست که باعث میشود حتی در هجوم نامهربانیها روی پای خودشان بمانند و زندگی شان وابسته به مِهر دیگری نباشد؛ نه اینکه اندوهگین نشوند، متوقف نمیشوند. آنها حتی در اوج بی مهری ها، زیبا باقی میمانند!
آن دو گلدان گل کاغذی، من را یاد همین آدمها میاندازد. رفته بودیم توی گل فروشی و آن گلهای قرمز و نارنجی نازک، چنان چشم ما را گرفته بود که هر دو گلدان را بغل زدیم و آوردیم خانه. اسفند بود. یک چیزی توی دلم میگفت این گلدانها توی آپارتمان نمیمانند. عمری نمیکنند. اگر این طور بود که باید نمونه این گلها را توی آپارتمانها زیاد میدیدیم.
آنها را توی پذیرایی و پشت پنجرهها گذاشتیم. همان اوایل بهار، کم کم آن گلهای خوش رنگ شروع به ریختن کردند، مثل برگ پاییزی. وقتی میافتادند دوست داشتی برشان داری لای یک کتاب خشکشان کنی، بس که زیبا بودند.
گفتیم پیش از اینکه همه این زیبایی پرپر شود، گلدانها را ببریم جای بهتری. این طور شد که رفتند توی تراس. گاه و بیگاه چندتایی گل میدادند. فقط همین.
مواقع زیادی پیش میآمد که از قلم میافتادند و فراموش میکردم به موقع به سراغشان بروم. بعد، دیگر گلی نبود، تنها ساقههای چوبی شان رشد میکرد و برگهای سبز میدادند.
من از ماندگاری آنها ناامید شدم و روزی را میدیدم که باید جنازه خشک شده شان را از توی تراس جمع کنم. آن همه زیبایی به فنا رفته بود. دیگر آنها را نمیدیدم.
زمستان سختی آمد. هوا بیش از حد سرد شد. برگها هم ریخت و فقط چوبهای خشک ساقه باقی ماند. مثل استخوان بی گوشت و پوست. من هم یک جورهایی ولشان کردم به امان خدا. نمیدانستم باید چه کارشان کنم. مدام میخواستم بروم توی این گوگل و جست وجو کنم ببینم اینها دقیقا چه لازم دارند و اصلا میتوان به عمر داشتنشان توی آپارتمان امیدوار بود. اما هیچ وقت پیش نیامد این کار را بکنم. تراس شد قبرستان آن ها.
گاهی پارچ آبی پای خاک خشک و ترک خورده گلها میریختم تا اگر فردا هیچی از آنها نماند، خودم را سرزنش نکنم.
بهار که آمد صبح یکی از روزها، آن شکوفههای ریز قرمز و نارنجی در کمال ناباوری دیده شدند. ما اصلا انتظارش را نداشتیم. بعد بیشتر و بیشتر شدند.
اینکه چطور توانسته بودند از هجوم آن همه بی آبی و بی مهری و سرما، جان سالم به در ببرند، برایم عجیب بود. احساس کردم نیازی به من ندارند.
حالا میدانم آنها کار خودشان را میکنند، حتی اگر فراموش شوند و دیربه دیر سراغشان بروم. خشک میشوند، اما با کوچکترین آبیاری، زیبایی میبخشند.
گلها تابه حال بارها ما را غافل گیر کرده اند. مثلا همین حالا در دل پاییز، برگ هایشان سبز و شفاف شده اند و ساقهها در کمال تعجب گل داده اند! ما حالا در دل پاییز، شکوفههای بهاری داریم.