مصطفی خادم | شهرآرانیوز؛ هوشنگ ابتهاج «بس بهار و خزان» از سر گذراند و سعی کرد در شعرش رد پای تاریخ و آنچه را بر مردمان ما رفته بر جای بگذارد؛ از سال ۱۳۲۵ که نخستین دفتر شعرش را در ۱۹ سالگی منتشر کرد تا سال ۱۳۹۵ که «بانگ نی» از او به بازار آمد. به گفته خودش شعر برایش وسیلهای بود که حرفش را بزند، دردی را نشان دهد. دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در یادداشتی با عنوان «آینه دار غمها و شادیهای عصر ما» درباره شعر او مینویسد: «شعر سایه استمرار بخشی از جمال شناسی شعر حافظ است. آنهایی که بوطیقای حافظ را به نیکی میشناسند، از شعر سایه سرمست میشوند.
از لحظهای که خواجه شیراز دست به آفرینش چنین اسلوبی زده و مایه حیرت جهانیان شده است، تا به امروز شاعران بزرگی کوشیده اند در فضای هنر او پرواز کنند و گاه در این راه دستاوردهای دلپذیری هم داشته اند، اما با اطمینان میتوانم بگویم که از روزگار خواجه تا به امروز، هیچ شاعری نتوانسته است به اندازه سایه در این راه موفق باشد.» فارغ از شعرهایی که با رفتنش از ما دریغ شد، مرگ، حافظهای را خاموش کرد که حتی در کهن سالی درخشان بود. او رفیق تختی بود و نیما و شهریار و شجریان و شفیعی کدکنی و بسیار نامهای بزرگ و مؤثر در تاریخ معاصر. در این مطلب که برگرفته از نشستها و گفتگوهای مختلف سایه است، درسها و نکتههایی از او و زندگی اش را از زبان خودش آورده ایم که شاید بخشی از فلسفه ۹۵ سال زیست غنی و پر فراز و نشیبش باشد.
کلمه سایه از نظر حروف الفبا، حروف نرم و بدون ادعایی است. در آن نوعی افسوس وجود دارد. در ذات این کلمه نوعی افتادگی و بی ادعایی هست در مقابل خشونت و حتی وقاحت، ولی کدام یک از اینها و با چه درصدی در زمانی که این اسم را [حدود ۸۰ سال پیش]انتخاب کردم تأثیر داشته است، حالا نمیتوانم بگویم.
در خانهای که یک وقتی داشتم، کندهای از زیر خاک درآمد که قطر کنده زیاد بود و نشان میداد ۲۰۰، ۳۰۰ سال عمر داشته که بریدنش. بعد از چند هفته از اطراف این کنده پاجوشهای کوچکِ سبزِ روشن زد بیرون. سعی کردم در تمام مدت بنایی نگذارم آنجا آهک و آجر و ... بریزند. این پاجوشها هر کدام یک تنه ضخیم درخت شدند. این درخت ارغوان با بچههای من قد کشید و بزرگ شد و من به خود درخت دلبستگی پیدا کردم. در آن سالی که از خانه و زندگی جدا و دور بودم، یاد این درخت همیشه با من بود و تبدیل شد به سمبلی برای همه چیز؛ یعنی زن و بچه و زندگی خصوصی و آرزوها و آرمانها و تصورات و ایدههایی که آدم برای جهان و انسان دارد.
ارغوان/شاخه هم خون جدا مانده من/آسمان تو چه رنگ است امروز؟ /آفتابی است هوا؟ /یا گرفته است هنوز؟ /من در این گوشه که از دنیا بیرون است/آسمانی به سرم نیست/از بهاران خبرم نیست
...
ارغوان/این چه رازی است که هر بار بهار/با عزای دل ما میآید؟
تمام شعرهایم وصف روزگار خودمان است. برای من حرف زدن و درددل کردن خودم مطرح بود، یعنی من هیچ وقت شعری نگفتم که شعری گفته باشم. یک وسیلهای بود که حرفم را بتوانم بزنم، دردی بیان شود. تمام این فوت وفنهای کار شعر هم ابزار کار من بود که بتوانم حرفم را بزنم. برای همین از میان دوستان شعرای معاصر، من کم شعرترین اینها هستم. امیدوارم [مردم هم در باره ام]بگویند که هر چه میگفت با صداقت گفت و باور داشت.
اگر به اختیار من بود همین مسیر را میآمدم. کلی تماشا کردم من. اگر هیچ چیز هم در زندگی نمیبود -زن و بچه و خوشیهایی که پیش آمده- همین تماشایی که ما کردیم [ارزشش را داشت]، شما این شانس را داشتید که یک درخت را تماشا کنید. در هر صورت زندگی کردن مغتنم است و گران بهاترین چیزی است که آدمیزاد دارد و تمام معجزاتی که آدمیزاد بروز داده در زندگی کردن اتفاق افتاده نه در مرده بودن.
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
هر خوبی و زیبایی که تصور کنی در زنده بودن است. با همه مشکلاتی که آدمی در طول تاریخ با آن رو به رو بوده، این همه کار کرده آدمیزاد. این همه آفریده. از اختراع چرخ تا رباتهایی که امروز میسازد. اینها را آدمهای زنده ساخته اند. مردهها که نمیتوانند پا شوند و بیایند چیزی تازه بسازند... از زندگی راضی بودم. مگر این تماشا را مفت به آدم میدهند. میدانی چه چیزهایی دیدیم، چقدر معنی زندگی پیدا کردیم. کشف زندگی با زیباییها و بدی هایش. خیال میکنم تأثیری هم روی زندگی گذاشته ام. من این شانس را پیدا کردم که چیزی به اسم سمفونی ۹ بتهوون گوش کنم. کجا میتوانستم گوش کنم [اگر نبودم]، این میز میتواند بگوید که من سمفونی ۹ یا آواز ابوعطای شجریان را شنیدم؟ کجا میتوانستم اینها را بشنوم جز در زندگی؟ هر چیزی هم بهایی دارد بالاخره.
به امید باور دارم. در جوانیِ من مبارزه میشد برای ۸ ساعت کار در روز. آن زمان یک کارگری باید از طلوع آفتاب کار میکرد تا غروب آفتاب، تا موقعی که چشم میدید... کلی تظاهرات و اعتصاب و مبارزه شد تا ۸ ساعت کار تصویب و قانون شد.... سال ۱۳۲۳ در تهران آدم کشته شد برای تظاهرات کارگری که امروز اصلا کسی یادش نیست... آدمهایی هم کشته شدند، فراموش شدند. شما قدم به قدم پیشرفت کردید. زمان بی کرانه را/تو با شمار گام عمر ما مسنج/به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
این امیدی نیست که به اجبار به خودتان تحمیل کرده باشید. شما این مسیر را دارید میبینید، البته اگر شما بخواهید همه چیز در زمان شما اتفاق بیفتد، پس تکلیف پدر من و پدربزرگ من و اجداد من چیه؟ آنها هم آدم بودند و آرزوهایی داشتند. من نمیدانم من و شما و دیگران چقدر دیگر باید تحمل کنیم... فقط میدانم که باید خواست. این تصمیم من نیست که بگویم زنده باد امید، مسیر را میبینیم.
با ما و بی ما آن دلاویز کهن زیباست/در راه بودن سرنوشت ماست/روز همایون رسیدن را/پیوسته باید خواست/ای غم نمیدانم/روز رسیدن روزی گام که خواهد بود/اما درین کابوس خونآلود/در پیچ و تاب این شب بنبست/بنگر چه جانهای گرامی رفته اند از دست
ما لالیم، داریم لال بازی میکنیم. من خیال میکنم بعد از هشتادوچند سال تجربه شعری، تقریبا زبان من به جایی رسیده است که میتوانم از عهده گفتن خیلی از حرفها برآیم تقریبا، اما اگر حرف دلم را بخواهم بزنم، در موفقترین شعرهایی که ساختم کمتر از ۲۰ درصد از آنچه میخواستم بگویم، گفته ام. نمیشود گفت. زبانی که ما داریم برای جهان بیرون از آدمیزاد است؛ میز، صندلی، در، دیوار ... شما میتوانید میز را توصیف کنید... اگر متوجه نشد دستش را میگیرید و میآورید بهش نشان میدهید که به این میگویند میز، به این میگویند صندلی، اما کلماتی را که مربوط به درون آدمیزاد است چه جوری میخواهید به کسی بفهمانید. درد را شما چطوری میخواهید به من بگویید؟ ببینید چقدر اصطلاح بیرونی را برده ایم تو؛ «دلم آتش گرفته»، «دلم میسوزد»، «دود از سرم بلند شده» اینها مال بیرون است. وام گرفته ایم برای یک مسئلهای که نمیشود گفت. برای آنها [دردها]زبان نداریم.
خانه دلتنگ غروبی خفه بود/مثل امروز که تنگ است دلم/پدرم گفت چراغ/و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم/یک روز گذشت/مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت/ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد/که گمان داشت که هست این همه درد/در کمین دل آن کودک خرد؟ /آری آن روز چو میرفت کسی/داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم معنی هرگز را/تو چرا بازنگشتی دیگر؟ /آهای واژه شوم/خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال/چشم دارم در راه/که بیایند عزیزانم آه…
این اواخر به مرگ فکر کردم، اما چیز زشت و بد و ترسناکی نیست. من کارهایم را کرده ام. یک اشتباهی دارد شکل میگیرد، آدمها برای زنده بودن حرص دارند میزنند. این به اختیار خودشان نیست. هزار عامل هست. اگر گسلی تکان بخورد، خداحافظ. با هفت هزارسالگان سر به سریم به قول خیام. شما هیچ وقت با مرگ روبه رو نمیشوید تا زنده هستید از مرگ خبری نیست و موقعی هم که مرگ هست که زنده نیستی و اصلا نمیدانی یعنی چه. تا شما هستید آن اتفاق نمیافتد. همه ما به مرگ فکر میکنیم. فکر میکنم که بالاخره باید تمام شود.
مرغ شب خوان که با دلم میخواند/رفت و این آشیانه خالی ماند/آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت/گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم/دست هیزم شکن فرود آمد/در دل هیمه بوی دود آمد/کُنده پیر آتش اندیشم/آرزومند آتش خویشم
جلال حاجی زاده: من چگونه بنویسم؟ چه بنویسم؟ مگر مرگ، مگر این کلمه زهرآگین بدشگون میتواند روی سایه را بگیرد. مگر میشود پیش شکوه سایه از مرگش نوشت. مگر میشود برای تاریخ زندگی، تاریخ فوت نوشت؟
ابتهاج قلب شعر بود. ابتهاج قلب بزرگ و تپنده شعر بود. حالا شعر بدون قلب چطور میتواند ادامه داشته باشد. من خجالت میکشم. من از ریش و موی سپید استاد، از «آینه در آینه» از «تاسیان» از «سیاه مشق» از «بانگ نی» خجالت میکشم. من چگونه بگویم او دیگر شعر تازهای نخواهد نوشت. همین دو شب پیش به یکی از دوستانم که او هم، چون من با حضور پیر پرنیان اندیش روزگار گذرانده است میگفتم: «اگر استاد برود غزل یتیم میشود» و شد.
نه تنها غزل که سازها هم از قبل غمگینتر و بیچارهتر خواهند شد. نه، نباید این حرفها را نوشت. باید جلوی این جملات تاریک را از همین جا گرفت. نباید ادامه داد. استاد فقط خسته شده است. استاد به دیدار دوستانش میرود. به دیدار لطفی و شهناز و شجریان و شهریار. میرود تا دیداری تازه کند. خودش میگفت رفاقتش با آنها تمام وقت بوده است. حالا با گذشت این همه سال باید به او حق داد که به دیدار دوستانش برود. استاد از ندیدن ارغوان کلافه شده بود. تاب غربت را نداشت. دیگر طاقت نیاورد، رفت که آواز تازهای بشنود. «پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم/ کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان...» بدرود استاد.