صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

خاطرات زنی که ۱۰ سال در انتظار همسر مفقودالأثر خود بود

  • کد خبر: ۱۲۱۵۹۰
  • ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۳:۲۱
محمدرضا یزدی‌پناه، از افسران نظامی، یکم مهر ۵۹ در حالی اسیر می‌شود که همسرش در خانه‌های سازمانی دزفول چشم‌به‌راه برگشت اوست. این چشم‌به‌راهی بیش از ۱۰ سال بدون هیچ خبری از همسر ادامه می‌یابد ...

شهرآرانیوز - محمدرضا یزدی‌پناه، از افسران نظامی، یکم مهر ۵۹ در حالی اسیر می‌شود که همسرش در خانه‌های سازمانی دزفول چشم‌به‌راه برگشت اوست. این چشم‌به‌راهی بیش از ۱۰ سال بدون هیچ خبری از همسر ادامه می‌یابد و تا ۲۴ شهریور ۶۹ به درازا می‌کشد. در این مدت، معصومه شجاع، یعقوب‌وار به دنبال یوسف خود می‌گردد.

هجده‌ساله بودم

معصومه شجاع که چشم‌هایش از تکرار خاطرات تلخ آن دوران خیس است می‌گوید: برای پیدا کردن محمدرضا هر جایی از ایران را که فکرش را بکنید رفتم. همه می‌گفتند: دنبالش را نگیر! ولی من ناامید نمی‌شدم. آن زمان در کاشمر زندگی می‌کردیم. هجده‌ساله بودم که محمدرضا رفت. می‌گفتند شهید شده است تا اینکه دو سال و نیم بعد، در سال ۶۲ به من اطلاع دادند خانمی در مخابرات منتظر من است و می‌خواهد تماس بگیرد. خانم غدیری که پشت خط بود گفت: شما همسر آقای یزدی‌پناه هستی؟ همسرمن، مرسل آهنگری، اسیر است و در نامه‌ای اسم همسر شما را نوشته است و گفته که سلام می‌رساند. کجایی که هفت هشت ماه است دنبالت می‌گردم؟!

اسرا در نامه‌هایی که می‌نوشتند به طور رمزی اسم بچه‌هایی را که همراهشان در اسارت بودند می‌نوشتند تا خانواده‌هایشان مطلع شوند. از اینکه محمدرضا زنده بود خیلی خوشحال بودم، ولی نمی‌توانستم با اسارتش کنار بیایم. از طرفی، دیگران هم حرفم را قبول نمی‌کردند که زنده است و می‌گفتند اگر زنده است چرا خودش نامه نمی‌نویسد! یک سال بعد، از همسر آقای مرسل خواستم که اگر می‌شود من نامه بنویسم. او هم قبول کرد و در جواب نامه یک رمز نوشته بود: محمدرضا خوب است به‌خصوص آقای شجاع که در تربت حیدریه است. منظورش برادرم بود و من امیدوار شدم که او زنده است.

گفت برو خانه و کیکت را بپز

همه نامه‌ها را مثل سند جمع کرده بودم و هرجا می‌رفتم نشان می‌دادم. بیشتر شهر‌های ایران را گشتم، ولی هر خبری داشتم از ابتدای اسارت بود. هشت سالی گذشته بود تا اینکه یک روز گفتند یکی از مسئولان وزارت خارجه می‌خواهد با خانواده اسرا صحبت کند. من هم رفتم. هرکس شرح حالی از خودش می‌گفت تا اینکه نوبت به من رسید و گفتم هشت سال است خبری از همسرم ندارم. گفتند: شما بعد از جلسه باش تا بیشتر صحبت کنیم.

جلسه که تمام شد، حاج‌آقایی که مسئول بود یک فهرست که اسم‌های خارجی در آن نوشته شده بود به من داد و گفت: ببین اسم همسرت در این فهرست هست. نگاه کردم. در صفحه اول اسم همه کسانی که با آن‌ها نامه‌نگاری می‌کردم بود، ولی اسم محمدرضا نبود. صفحه را ورق زدم. ناامید بودم که در ورق دوم اسم همسرم را پیدا کردم. خوشحال شدم و گفتم این اسم همسرم من است. آن آقای مسئول گفت: این‌ها اسم افسرانی است که در اسارت هم به جنگ ادامه داده‌اند. این افسران هم آزاد می‌شوند. گفت: دخترم، برو خانه و کیکت را بپز.

ارتشی رفته و روحانی برگشته بود

انتظار من خیلی طولانی شد، ولی می‌گفتم آخرین نفری که آزاد می‌شود محمدرضاست. زیاد با هلال احمر تماس می‌گرفتم تا اینکه یک روز اخبار اعلام کرد آقای ابوترابی به همراه تیمسار خلبان محمدی و تعدادی از افسران آزاد شده‌اند. خوشحال شدم و ناخودآگاه گفتم: رضا آزاد شد. وقتی فرودگاه می‌رفتم، با خودم فکر می‌کردم موهایش سفید شده باشد، ولی دیدم خیلی تغییر کرده است. محمدرضا ارتشی رفته بود و روحانی برگشته بود. وقتی آمد، هیچ‌کسی را نمی‌شناخت. فقط افتاده بود روی پای پدر و مادرش و گریه می‌کرد. حتی من را هم نمی‌شناخت. وقتی رفتم کنارش، خودش را عقب می‌کشید که مادرشوهرم گفت: همسرت است، معصومه.

هفت سال اسارت

حمیده جلالی وقتی هجده‌ساله بود سر سفره عقد با جواد بیست‌ساله نشست. جنگ شروع شده بود، اما شب عروسی صدای ‏هلهله زن‌ها کوچه قدیمی در دل مشهد را برداشته بود. جواد از عملیات برگشته و با یاد خمپاره و تیر و ترکش، ‏دست نوعروسش را گرفته و به خانه برده بود. حمیده آن شب فکر نمی‌کرد عمر آن روز‌های شاد آن‌قدر کم ‏باشد و وقتی تن هجده‌ساله‌اش تازه داشت به داشتن میهمانی کوچک در دلش عادت می‌کرد، همسرش برود و ‏هفت‌سال برنگردد. «هجده‌ساله بودم که همسرم رفت. دانشجوی دندان‌پزشکی و بیست‌ویک‌ساله بود که اسیر شد: نهم اسفند سال ‏‏٦٢. فرزند اولم را باردار بودم.

وقتی همسرم اسیر شد، دوازده روز از زایمانم گذشته بود. رفته بود که پانزده‌روزه ‏برگردد. همه روز‌های بیمارستان چشمم به در بود. هر اورکتی می‌دیدم، دست و پایم شل می‌شد. سرم ‏را می‌کردم زیر لحاف که هم‌اتاقی‌ام را که همسرش کنارش بود نبینم. خیلی سخت بود. می‌دانستم شهید یعنی چه و ‏مفقود کیست، ولی با کلمه «اسیر» هیچ آشنایی‌ای نداشتم. هیچ خبری از او نبود. او از دانشگاه همراه با ‏‏دوازده نفر دیگر به‌عنوان داوطلب رفته بود که در عملیات خیبر نهم ‏اسفند اسیر شد و هجدهم اسفند پسرم به دنیا آمد. او اسیر شده بود و ما نمی‌دانستیم. هفت سال تمام این دوری به درازا کشید، از سال ١٣٦٢ تا ١٣٦٩. وقتی برگشت بیست‌وپنج‌ساله بودم و پسرم می‌خواست مدرسه برود.»

سخت‌ترین زمستان

هاشم علی‌خانی وقتی بعد از سه سال اسارت ‏برگشت، جای سالمی نداشت. ٩٠ کیلو رفت و ٤٥ کیلو برگشت. گفته بود از بس زمستان‌ها آب سرد زیرشان ‏سرازیر می‌کرده‌اند، همیشه حس می‌کند خیس است و سردش است. بعد لعنت فرستاده بود به هرچه زمستان ‏است و جنگ و خمپاره و خون و ضدهوایی و خاک‌ریز و مرگ و اردوگاه. آه از اردوگاه! هاشم را اردوگاه بیچاره ‏کرد. توانش را بعثی‌ها در اردوگاه موصل از او گرفتند. وقتی برگشت، منصوره او را شبیه یک ماکت دیده بود، درظاهری شبیه انسان و خالی از بدن یک انسان. پرسیده بود: پسرعمو! تویی؟ بعد، از هوش رفته بود.

روز‌های پر‏ملال بعد، زمان زیادی داشتند برای پرسیدن. یک‌بار منصوره پرسیده بود: چرا قدت کوتاه شده؟ جواب ‏شنیده بود: خانم، وقتی پای یک درخت آب نریزی، خشک می‌شود. قدش هم کوتاه می‌شود. درخت وقتی ‏شاداب و سرسبز است، سربلند هم هست. هاشم درخت تکیده دردمندی بود که شرمنده می‌نشست گوشه ‏خانه و نای حرف زدن با کسی نداشت. همین درد‌ها هم دست آخر او را کشت. ‏هاشم ارتشی بود و روز‌های آخر جنگ، دو سال طعم اسارت را سخت چشید.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.