صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت حجت‌الاسلام علیرضا افشار‌صفوی از سیدعلی اندرزگو در مشهد|چریک تنها

  • کد خبر: ۱۲۲۵۵۲
  • ۰۲ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۲:۲۵
سیدعلی اندرزگو متولد سال‌۱۳۱۸ تهران در نوجوانی با نواب صفوی آشنا می‌شود و با الهام از او مبارزاتش علیه رژیم پهلوی را آغاز می‌کند.

حسین بیات | شهرآرانیوز؛ نخستین دستگیری‌ سیدعلی اندرزگو بعد‌از ۱۵‌خرداد سال‌۱۳۴۲ است، اما زندگی مخفی‌اش از یکم بهمن‌۱۳۴۳ و پس‌از شرکت در ترور حسنعلی منصور شروع می‌شود. طی زندگی مخفیانه‌اش با چهره‌های متفاوت و نام‏‌هایی، چون دکتر سید‌حسین حسینی، ابوالقاسم واسعی، عبدالکریم سپهرنیا، ابوالحسن نحوی و آقای جوادی، در شهر‌های مختلف داخل و خارج کشور زندگی و مبارزه می‌کند. یکی از این شهر‌ها مشهد است که اندرزگو پس‌از سال‌۱۳۵۱ و ترک قم به این شهر می‌آید؛ او در این شهر، دکتر سید‌حسین حسینی است و همچنان به مبارزات و شبکه‌سازی خود ادامه می‌دهد. دوم شهریور که مصادف است با چهل‌وچهارمین سالگرد شهادتش به دست مأموران ساواک، بهانه‌ای شد تا به مرور خاطرات حجت‌الاسلام علیرضا افشار‌صفوی از مبارزات چریکی شهید‌سید‌علی اندرزگو در مشهد، بپردازیم.

همراه یک چریک

من با شهید اندرزگو چهار سال قبل از انقلاب یعنی در حدود سال‌۱۳۵۳ از‌طریق مرحوم پدرم آشنا شدم. پدرم آن زمان مغازه تعمیرات لوازم صوتی داشت. یک روز شهید اندرزگو به بهانه تعمیر ضبط صوت به مغازه پدر آمدند و آنجا آشنا شدیم. رفت‌وآمد داشتیم. یک خانه اجاره‌ای داشت در بازار سرشور مشهد. زندگی بسیار ساده‌ای داشت. محیط خانه‌شان یک محیط سازمان‌یافته بود. فکر می‌کنم خانم ایشان هم از فعالیت‌هایشان اطلاع داشت. گاهی شهید‌اندرزگو در برنامه‌ریزی برخی کار‌ها می‌گفت که مثلا فلان مطلب را خانمم به من گفته است.

خرید خانه سرشور با پول امام

در مشهد معروف بود به «دکتر حسینی» و با افراد مختلفی رابطه داشت. ولی چهار نفر بودیم که پای‌کار هم بودیم و دوستانی صمیمی: سیدعلی اندرزگو، آقای احمدی که بعد انقلاب در دادستانی انقلاب تهران مشغول شدند، آقای زاهدی که ما به او می‌گفتیم استاد زاهدی و من هم با ۱۷‌سال، کوچک‌ترین عضو گروه بودم. ما چهار نفر چهارسال پای درس مرحوم ادیب‌نیشابوری می‌رفتیم و درس‌های ادبیات عرب مثل سیوطی را پیش ایشان خواندیم و با مرحوم ادیب هم خیلی خودمانی بودیم. درسش واقعا درس بود.

شهید‌ اندرزگو هم همه این کلاس‌ها را ضبط و تبدیل به نوار می‌کرد. خبر داشتم که شهید اندرزگو با حضرت آیت‌ا... العظمی‌خامنه‌ای (رهبر معظم انقلاب) هم مراوداتی داشتند؛ همچنین با شهید‌هاشمی‌نژاد و شهید‌کامیاب؛ اگرچه معمولا برای جلسات، خودش به‌تن‌هایی می‌رفت و چیزی هم به ما نمی‌گفت. سید سفر‌های زیادی هم می‌رفت که بتواند افراد مختلفی را شناسایی کند، چه افرادی را که با ساواک بودند و چه کسانی که در خط و مدافع حضرت امام بودند.

سید با حضرت امام هم ارتباط داشت و از‌طریق لبنان به دیدار ایشان در نجف می‌رفت. یک‌بار هم خود امام شخصا به ایشان پول می‌دهند و می‌گویند: «این را بگیر و برو برای خودت خانه بخر.» این را خود شهید اندرزگو به ما گفت. همین منزلی که در کوچه سرشور مشهد هنوز هم هست، از همان پولی خریداری شده که امام داده بودند.

اسلحه زیر سبد خروس!

در خانه مرغ و خروس لاری نگه می‌داشت و گاهی هم خروس‌هایش را به قول خودش برای دعوا انداختن به منطقه سمزقند می‌برد. اما این ظاهر قضیه بود. توی سبدش و زیر مرغ و تخم‌مرغ‌ها اسلحه مخفی می‌کرد. او علاوه‌بر برنامه‌های پخش نوار و کتاب و جابه‌جایی اسلحه، در طول این چهار‌سالی که در مشهد بود، دو ترور را برنامه‌ریزی کرد که البته بنا به دلایلی انجام نشد.

در خانه نمی‌ماند

هر زمان که سید مریض می‌شد، سعی می‌کرد زیاد در خانه نماند. معمولا می‌رفت هتل دایی من. دایی‌ام -‌مرحوم مستوفی- در خیابان سعدی یک هتل داشت و او، بعضا یک یا دو شب می‌رفت آنجا. نمی‌خواست زیاد در خانه ماندگار شود تا مبادا به چنگ ساواک بیفتد.

هیچ‌وقت رفت‌وآمد‌های غیر‌آشنا به خانه‌اش صورت نمی‌گرفت، چه برسد به رفت‌وآمد‌های مشکوک. در مسیر خانه اگر احساس خطر می‌کرد یا شک می‌کرد که تحت تعقیب است، غیرمستقیم می‌رفت؛ مثلا سر کوچه یک قنادی بود که با صاحبش رفیق شده بود. می‌رفت پشت پاچال قنادی تا رد گم کند؛ بعد از نیم‌ساعت که مطمئن می‌شد، می‌رفت خانه. مرا هم آزمایش و تربیت می‌کرد. آن زمان که اسم امام هم پنهانی برده می‌شد، از‌طریق او، کتاب‌ها و نوار‌های کاست امام را برای دیگران می‌بردم. نشانی می‌داد و من هم می‌بردم و تحویل می‌دادم، بدون اینکه آن‌ها را بشناسم، ولی سال آخر دیگر افراد را می‌شناختم.

یک‌بار هم سال آخر، مرا برد به یک عکاسی اطراف حرم و با لباس‌ها و حالت‌های مختلف از من عکس گرفت. نمی‌پرسیدم چرا. چون به این نتیجه رسیده بودم که هر چیزی را صلاح بداند به من می‌گوید. یک روز آمد و یک شناسنامه داد دستم. دیدم عکس من است، ولی با یک اسم دیگر. تعجب کردم. یک بارنامه و مقداری پول هم به من داد و گفت: باید بروی مرز بازرگان؛ کامیونی با این شماره پلاک آنجاست و سیب‌زمینی و انگور بار دارد، آن را از گمرک تحویل می‌گیری و می‌آوری مشهد. برای اینکه گمرک را هم راحت رد کنیم، گفت: اجازه بده مأموران هرچه خواستند از بار بردارند و این پول را هم به آن‌ها بده.

رفتم مرز و ماشین و راننده‌اش را یافتم و کار‌های گمرک را انجام دادم. سید حتی این موضوع را که کجا توقف داشته باشیم، مشخص کرده بود. از مسیر تبریز به قزوین و سپس به تهران و مشهد آمدیم. همان شبانه ماشین را خالی کرده بود. بعد‌ها خودش برای ما تعریف کرد که داخل بار کامیون، اسلحه کلاش و کلت و نارنجک بوده است.
آخرین‌بار او را سه روز قبل از شهادتش در مشهد دیدم. سلام‌و‌علیکی کردیم. گفت: دارم می‌روم تهران. گفتم: خب، شما که همیشه می‌روی. گفت:، ولی این دفعه برنمی‌گردم. گفتم: یعنی می‌خواهی بمانی؟ به این سؤالم جواب نداد.

شهادت به روایت بازجوی ساواک

حجت‌الاسلام سید‌علی اندرزگو، از مبارزان فعال نهضت امام‌خمینی (ره)، ۲‌شهریور‌۱۳۵۷ در ماه مبارک رمضان به دست عوامل ساواک به شهادت رسید. بهمن نادری‌پور ملقب به «تهرانی» که از عوامل مطرح ساواک بوده است، در دوران بازجویی خود پس از پیروزی انقلاب اعترافات شایان‌توجهی دارد. او در بخشی از اعترافاتش درباره نگرانی ساواک از فعالیت‌های اندرزگو و نحوه تعقیب و مراقبت از وی، روز‌های حضورش در مشهد و سرانجام شهادت او توسط عوامل رژیم پهلوی توضیحاتی داده است که گوشه‌ای از آن را در خطوط زیر می‌خوانید.

تا آنجا که یادم می‌آید، ساواک نسبت به پیداکردن ردی از مرحوم اندرزگو که بر‌اساس اطلاعات موجود و سوابق ضبط‌شده در پرونده در ترور حسنعلی منصور دخالت داشته است و گفته می‌شود که طرح کشتن سرتیپ سعید‌طاهری به‌وسیله او یا تسهیلاتی که ایجاد کرده مثل دادن اسلحه به عاملان اجرای طرح صورت‌گرفته است، حساس بود و خیلی فعالیت می‌کرد. در سال‌۵۲ که تعدادی از مرتبطین ایشان دستگیر شدند، معلوم شد وی به نام مستعار «شیخ عباس تهرانی» در حوزه علمیه چیذر زندگی می‌کرده و از همان‌جا مبارزات خود علیه رژیم را ادامه می‌داده است.

کشف تعداد زیادی اسلحه کمری و فشنگ که شاید در حدود ۴۰ یا ۵۰ قبضه اسلحه و صد‌ها تیر فشنگ بود این حساسیت را بیشتر کرد، به‌طوری‌که در آن سال پس‌از ریختن به خانه وی، ضمن اینکه همسر و خانواده همسرش را دستگیر کردند، همه جهیزیه زنش را نیز به انبار کمیته مشترک منتقل کردند و تقریبا هر سرنخی که پیدا می‌شد، به‌شدت تعقیب می‌گردید؛ ولی کمتر نتیجه‌ای داشت و سرانجام آخرین عکس به‌دست‌آمده از وی تکثیر و مشخصات او در دفترچه متواریان درج شد.

تا وقتی که من در کمیته مشترک بودم، هیچ‌گونه سرنخی از سید‌علی اندرزگو (شیخ عباس تهرانی) به دست نیامد. حدس زده می‌شد به عراق رفته یا در سوریه باشد. پس از اینکه به واحد مستقر در اوین منتقل شدم، متوجه شدم چند نفر من‌جمله احمد برزگر نفری، محسن رفیق‌دوست و علی حیدری در ارتباط با او دستگیر شده و مطالبی اظهار کرده‌اند، مبنی‌بر اینکه شیخ عباس به منزل آن‌ها می‌آمده است یا اینکه در مشهد او را دیده‌اند.

البته من نه‌تنها در بازجویی این سه نفر نبودم، بلکه از آن‌ها هم بازجویی نکرده‌ام و فقط در زندان یا هنگامی‌که برای صحبت با هوشنگ ازغندی (منوچهر) به دفتر کار ما می‌آمدند، آن‌ها را می‌دیدم. حدود اواخر سال‌۵۶ یا اوایل سال‌۵۷ بود که هوشنگ ازغندی گفت تلفن مغازه لبنیات‌فروشی صالحی را که احتمالا با سید‌علی اندرزگو تماس دارد، بدهم تا کنترل کنند.

پس از مدتی که نوار‌های کنترل تلفن گوش داده شد، معلوم گردید حاج‌اکبر حسینی‌صالحی با عده‌ای من‌جمله اکبر پوراستاد، عباس بهشتی، احمد لبانی، مهدی بهرامی، احمد نصیری فرید، حاج‌آقا اسلامی، مهدی دزفولی، پسری به نام محمود که در کار چاپ اعلامیه بود و عده زیاد دیگری و شخصی به نام «جوادی» ارتباط دارد و جوادی هرچند وقت یک‌بار به منزل حاج‌اکبر حسینی می‌رود و با احمد نصیری‌فرید، پوراستاد و اسلامی مذاکراتی انجام می‌دهد. ضمنا جوادی به منزل احمد نصیری‌فرید و اسلامی هم تردد دارد و با مرتضی حسینی هم در‌ارتباط است. به‌این‌ترتیب تلفن منازل افراد مذکور نیز تحت کنترل قرار گرفت و شماره‌تلفن منزل جوادی در مشهد که از منزل حاج‌اکبر حسینی به آنجا تلفن کرده بود، به دست آمد و تقریبا معلوم شد جوادی همان سید‌علی اندرزگو است.

دست خط بهمن نادری‌پور ملقب به «تهرانی»

قرار شد اندرزگو در مشهد تحت مراقبت قرار گیرد و مرتبطین با او شناسایی شوند. به همین مناسبت حدود ۲۷ مرداد ۵۷ بود که گروهی متشکل از عده‌ای از مأموران تعقیب و مراقبت و چند راننده و من به سرپرستی هوشنگ ازغندی به مشهد رفتیم و مشغول شناسایی منزل در محله چهنو بودیم که سید‌میرفخرایی (سعیدی) از تهران تلفنی اطلاع دادند که جوادی در تهران است و به آبادان رفته بوده است.

ازغندی همان شب از مشهد با ثابتی تماس گرفت و موضوع را گفت و قرار شد بلافاصله حرکت کنیم. حدود ۱۰‌صبح به تهران رسیدیم. بلافاصله به دستور ازغندی من به بخش شنود واقع در خیابان ابوریحان (البته پس از اینکه از مدیرکل اداره پنجم سرتیپ ساعدی اجازه گرفت) رفتم و سید‌میرفخرایی هم با همکاری من، لیستی از افرادی را که احتمال دستگیری آن‌ها لازم بود، تهیه کرد و هوشنگ ازغندی (منوچهری) لیست مذکور را به کمیته مشترک برد تا به‌وسیله اکیپ‌های کمیته مشترک دستگیر شوند. من با گوش‌دادن به تلفن‌ها مطلع شدم که قرار است برای ساعت ۵ یا ۵:۳۰ بعدازظهر جوادی به منزل حاج‌اکبر صالحی برود. موضوع را به ازغندی اطلاع دادم و همان جا بودم برای اینکه اگر تغییری در برنامه صورت گرفت، مجددا اطلاع بدهم.

چون نگران بودم، مرتبا تلفنی از میرفخرایی سؤال می‌کردم چه خبر. بالاخره معلوم شد هنگامی‌که مأموران مرحوم سید‌علی اندرزگو را دیده‌اند، برای دستگیری نزدیک می‌شوند و به او ایست می‌دهند که وی با انجام حرکاتی که نشان‌دهنده مسلح‌بودنش باشد، آن‌ها را وادار به تیراندازی کرده و قبل‌از شهادت کاغذی را هم از داخل دفترچه‌اش برداشته و خورده است. باوجوداینکه سعی می‌شود وی به بیمارستان اعزام و از مرگش جلوگیری شود، مع‌هذا به‌علت شدت خون‌ریزی شهید می‌شود. بعدا هم مرتبطین وی من‌جمله پوراستاد، حاج‌اکبر صالحی و چهارنفر برادران وی و حاج‌آقا لبانی و سه نفر از پسرانش و عده‌ای دیگر دستگیر شدند.

منزل مرحوم اندرزگو در مشهد به‌وسیله سازمان مشهد بازرسی شد و چند قبضه اسلحه و تعدادی نوار، اسناد مالکیت منزل و نوشته‌های خطی که حاکی از ارتباط شهید مذکور با آقای جلال‌الدین فارسی در لبنان بود، به‌دست آمد.
همه و فرزندان شهیداندرزگو به تهران منتقل شدند و همسرش پس از یک بازجویی چند‌ساعته که من در آن حضور نداشتم، آزاد و به خانه پدرش برده شد و سایر افرادی که دستگیر شده بودند، به‌تدریج آزادشدند.
منبع پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.