رکورددار اهدای خون در مشهد از هجده سالگی تاکنون، ۱۰۷ مرتبه خون، ۴۶ بار پلاسما و ۴۰ مرتبه پلاکت اهدا کرده است.
باران مهرانی - «وقتی به سن قانونی رسیدم، تصمیم به این بخشش گرفتم. اوایل دلیل خاصی برای این کار نداشتم، اما کم کم انگار برایم به یک نوع اعتیاد خوب تبدیل شد؛ اعتیادی که نه خانمان سوز، که خانمان ساز بود.» اینها را یوسف میگوید که حالا در پنجاه و هفت سالگی، رکورددار اهدای خون است. اوایل انقلاب بود؛ به محض اینکه واجد شرایط شد، اهدای خون را شروع کرد. بدون هیچ وقفهای هر سه ماه یک بار، اهدای خون را ادامه داد، حتی زمان جنگ بااینکه خودش رزمنده بود، دست از این کار برنداشت. به قول خودش، زمانِ جبهه، دیگر بهانهای نبود که خون اهدا نکند؛ به این دلیل که در جبهه به خون نیاز بود. البته یوسف، تنها به اهدای خون راضی نشده و پلاسما و پلاکت نیز اهدا کرده است.
خودش میگوید آن قدر خون اهدا کرده که شمارش از دستش رفته است. اما براساس آماری که ثبت شده، یوسف بهرامی فر از هجده سالگی تاکنون، ۱۰۷ مرتبه خون، ۴۶ بار پلاسما و ۴۰ مرتبه پلاکت اهدا کرده است و خدا میداند تا به حال اهدای خون یوسف، چند زندگی را برای بیماران دوباره به جریان انداخته است. باوجوداین او از این بیم دارد که پس از ۶۰ سال نتواند دیگر خون اهدا کند.
جیبِ خالی و جانِ پر
یوسف میگوید: فاصله بین اهدای پلاسما هر ۱۰، ۱۵ یا ۲۰ روز است، در صورتی که یک فرد در سال چهار بار بیشتر نمیتواند خون اهدا کند؛ ضمن اینکه در زمان اهدای پلاسما، هر لحظه ممکن است برای بیمار اتفاقی بیفتد. با وجوداین از این کار ترس نداشتم، چون کمک به دیگران را دوست دارم. یادم است یک بار از سازمان انتقال خون با من تماس گرفتند و گفتند «بیمار بدحال داریم و به دلیل خون ریزی، نیاز به خون دارد.» آن موقع منزل ما در گلبهار بود. وسیله هم نداشتم؛ با اتوبوس خودم را به بیمارستان رساندم.
آن طور که یوسف مدعی میشود، هر بار اهدای پلاسما یا پلاکت، برابر با ۶ مرتبه اهدای خون است و به قول خودش، اگرچه جیبش خالی است، جانش پر است و تا به حال به دلیل اهدای خون، مشکلی برایش پیش نیامده است؛ ضمن اینکه سرحال و سلامت است و هفتهای دو بار به ورزش فوتسال میپردازد و پیاده روی اش هم قطع نمیشود. چون گروه خونی اش o مثبت است، غصهای از اهدای خون به دیگر گروههای خونی ندارد.
خاطرات اهدای خون
یوسف خاطرات زیادی از اهدای خون، پلاسما و پلاکت دارد. میگوید: در سالهای گذشته، وقتی پلاسما از افراد میگرفتند، به آلمان میفرستاند. آنجا پروسهای را طی میکرد و دوباره به دست خودمان میرسید. یادم هست که طی ۲ سال متوالی، هیئتی از پزشکان آلمانی برای بررسی مراحل دریافت پلاسما به کشور آمد تا لحظه به لحظه آن را بررسی کند و اعلام کنند این پلاسما به صورت صحیح ارسال میشود. اهدای خون از نظر آنها مقررات خاصی داشت، حتی باید اطراف تخت فرد اهداکننده خلوت میبود تا در صورتی که برای بیمار اتفاقی رخ داد، سریع به او امدادرسانی شود. به این دلیل که اهدای پلاسما حساسیت بیشتری نسبت به اهدای خون دارد. آن زمان یکی از پزشکان متوجه شد که ورزشکار هستم و فوتسال بازی میکنم. رو به من گفت که «این کار برابر با مرگ است.»، اما من با خنده به او جواب دادم که ایرانیها با همه فرق میکنند.
سلامتی، مدیون اهدای خون
در تمام این سالها ۴ ستونِ بدنِ یوسف سالم بوده است و البته او این سلامتی را مدیون اهدای خون نیز میداند و به غیر از سرگیجه مختصری که طبیعی است بعد از اهدای خون داشته باشد، عارضه دیگری سراغ او نیامده است. اما یادش هست شبی پسرش در تب سوخت و فردای آن روز برای اهدا رفت. آنقدر ذهن یوسف درگیرِ بیماری پسر کوچکش بود که فردای آن روز و در زمان اهدا، رنگ یوسف پرید و دستگاه هشدار دارد. پرستارها از این اتفاق متعجب شده بودند به این خاطر که یوسف هیچوقت سابقه این علائم را نداشت.
او میگوید: فقط زیر دستگاه به این فکر میکردم که پسرم شب گذشته تب کرده بود و درد میکشید. میخواهم بگویم ما آدمها زود عصبانی میشویم و فریاد میزنیم و نمیدانیم که با این کار اولین عارضهاش به خودمان برمیگردد.
به رسم پدر
یونس و الیاس، پسرانِ یوسف هم پاجای پای پدر گذاشته و چند باری خون اهدا کرده اند تا اهدای خون به رسمِ خانوادگی آنها تبدیل شود؛ آنها هم رسم ایثار و اهدای خون را به خوبی پاس داشته اند. با این حال از وقتی یونس به سربازی رفت، دیگر نتوانست خون اهدا کند و دستِ روزگار، الیاس را درگیر بیماری کرد.
الیاس ورزشکار بود؛ ورزشی پرجنب و جوش به نام «پارکور» که از دویدن گرفته تا پریدن و خزیدن در آن وجود دارد، اما بیماری آرام آرام در او ریشه دواند. یوسف میگوید: در این مدت گاهی تب میکرد. با خودمان میگفتیم لابد سرما خورده است. سر و صورتش ورم میکرد. ما هم مانند تمام پدرها و مادرها فکر میکردیم به این دلیل است که هر شب تا دیر وقت چشم هایش روی صفحه گوشی میچرخد و از بیدارخوابی است. کار به جایی رسید که الیاس کاهش وزن پیدا کرد. برای اطمینان به دکتر رفتیم. دکتر هم دستور عکس و سی تی اسکن داد و گفت که این مشکل حاد است و ممکن است خطرناک باشد. الیاس با جستجوی علائم بیماری، خودش متوجه سرطانش شده بود. الیاس فردای آن روز باید در جلسه امتحان نهایی شرکت میکرد، اما شب قبلش راهی بیمارستان شد.
مصیبت از همه جا میرسید
یوسف بازنشسته شرکت برق است و در همین بحبوحه بیماری که گریبان ته تغاری اش را گرفته بود، متوجه شد یکی از اقوام، کلاه او را برداشته است. الیاس ۱۰ روزدر بیمارستان بستری بود و بعد هم قرار شد شیمی درمانی را آغاز کند. در این مدت ورم سر و صورتش خوابید و دردش ساکت شد. بعد از آن قرار بر شروع جلسات شیمی درمانی بود. بین ۸ تا ۱۲ جلسه، باید هر دو هفته یک بار شیمی درمانی میشد.
یوسف میگوید: نتیجه شیمی درمانی این شد؛ پسرم که پارکور کار میکرد، حالا دیگر نمیتوانست سر پا بایستد. ما ناراحت بودیم، اما پسرم ما را دل داری میداد.
هزینههای سرسا م آور درمان
او میگوید: درمانِ الیاس شروع شده بود. هزینه داروهای شیمی درمانی که البته بعضی از آنها به ندرت پیدا میشد، سنگین بود و به ۴۰۰ هزار تومان میرسید. هزینه درمان و سی تی اسکن هم بیشتر از یک میلیون تومان بود و میشود گفت که ماهی ۲ میلیون تومان برای درمان پسرم هزینه میکردیم. آن هم در شرایطی که حقوق بازنشستگی ام، فقط ۲ میلیون و ۷۰۰ هزار تومان بود. هزینههای درمان از یک طرف و درد کشیدن الیاس از طرف دیگر، دل پدر و مادر را آزار میداد. به قول خودشان، بچهای که خیلی شاد بود، حالا پرخاشگر شده بود. جوانِ خوش قد و بالایشان لاغر شده و بر اثر شیمی درمانی تمام موهایش ریخته بود. چهره اش از این رو به آن رو شده بود. در بیمارستان به جوانِ کم حوصله معروف شده بود. مواقعی که بیمارستان بود، دائم از خانواده میخواست که او را به خانه ببرند؛ تحمل درد از حد توانش بیشتر شده بود.
یوسف ادامه میدهد: از یک طرف بابت اعتماد بیجایی که کرده بودم، بدهکار بودم و از طرف دیگر باید هزینههای درمان پسرم را جور میکردم. خانه و ماشین را قبل از بیماری الیاس فروخته بودم و اجاره نشین بودیم. راهی برایم نمانده بود جز اینکه دائم از این و آن قرض بگیرم و برای درمان پسرم هزینه کنم.
سالهای سخت پیش رو...
مادرِ الیاس هم میگوید: سرطان، اسم وحشتناکی دارد. به خصوص اینکه پدرم و یکی دیگر از اقوام، سرطان داشتند. آنها هم دچار عوارضی مانند الیاس شده بودند. باور کنید وقتی که از آن روزها تعریف میکنم، تمام بدنم میلرزد. حالا ۷ ماه از شروع بیماریای که حتی شنیدن اسم آن برای همه ما هولناک است، میگذرد؛ خوشبختانه الیاس از آن دست آدمهای خوش شانس بود که زود متوجه بیماری اش شدند و بدنش به درمان جواب داد. الیاس بر اثر این بیماری، چهر ه اش خیلی تغییر کرد، تمام بدنش پر از دانههایی شبیه آبله مرغان شد که هنوز هم اثرات آن هست. حتی مجبور به ترک تحصیل شد، اما بالاخره سلامتی اش را به دست آورد و حالا برای حمایت از روزهای فداکاری مادر و پدرش، در یک ساندویچ فروشی کار میکند تا کمک خرج پدر باشد.
یوسف میگوید: من ۳۰ سال حسابدار بودم و شش دانگ حواسم جمع بود که یک ریال این طرف و آن طرف نشود، اما در آخر چک هایم را به اجرا گذاشتند. حالا حقوق بازنشستگی ام بیشتر شده است، اما حدود ۲ میلیون تومان پول اعسار چک هایم را در شورای حل اختلاف میدهم. بابت پولهایی که برای درمان پسرم قرض کرده ام، ۳۰ میلیون تومان بدهکار هستم. ضمن اینکه پسرم نوزده سالش تمام شد و از اوایل مهر ماه بیمه تأمین اجتماعی به او تعلق نگرفت. پسرم محصل نبود و گواهی اشتغال به تحصیل هم نداشت؛ البته حالا در مدرسه شبانه روزی درس میخواند. یوسف با لبخند تلخی از حال و احوال این روزهایش یاد میکند و میگوید: الیاس کمتر غذا میخورد تا هزینههای خانه کمتر شود؛ طبق برنامه غذایی دکتر باید هفتهای یک بار ماهی بخورد، اما ماهی گران است؛ ماهی دوبار باید برای چکاپ مراجعه کند، اما این کار هر بار ۵۰۰ هزار تومان هزینه دارد و او از عهده مخارجش بر نمیآید و سایر هزینههای زندگی هم که شوخی بردار نیست. یوسف، از دوره جوانی با اهدای خون، از بسیاری از بیماران دستگیری کرد؛ لطفی که هنوز هم از آن مضایقه نمیکند. هر چند سرطان بارش را از زندگی او و فرزندش جمع کرد و رفت، هنوز بارِ هزینههای مالیای که این بیماری با خودش به همراه آورد، روی دوش خانواده مانده است.
حرفهای آخر را یوسف اینگونه میگوید: اگر امروز خدا پسرم را دوباره به من برگردانده، همه را به دلیل تلاش برای دستگیری از مردم و اهدای مستمر خون میدانم.