لیلاجانقربان لاریچه، خبرنگار شهرآرامحله - کارت طلایی که به اهداکنندگان بالای ۱۰۰ مرتبه داده میشود. بالای ۱۰۰ بار اهدا با حساب سالی چهاربار خونگیری! شاید بر زبان آوردن عدد ۱۰۰ چندان مشکل نباشد، اما اینکه ۳۷ سال پیوسته و هر فصل خودت به سازمان انتقال خون مراجعه کنی کار کمی نیست! کاری که خیلیها اراده آن را ندارند و باوجود تأثیر مثبت آن بر سلامتی ترجیح میدهند این کار را انجام ندهند. میروم تا صحبتی کوتاه از هنر همنوع دوستیاش داشته باشم که متوجه میشوم سبک زندگی و گذشته او بیش از یک کارت طلایی در اهدای خون است و بیش از اینها میشود از او نوشت.
محمدعلی اعزازی از قدیمیهای محله پایینخیابان است که این روزها در محله آب و برق زندگی میکند. از آنهایی که در محله پایین خیابان به دنیا آمده و مدتی در محلههای آزادی و شاهرضانو سابق زندگی کرده است. او از کوچهپسکوچههای چهارراه زرینه هم خاطره دارد و مدتی آنجا ساکن بوده است تا اینکه به محله رضاشهر میآید و ۳۰-۴۰ سالی آنجا ساکن میشود و حالا ۷-۸ ماهی میشود که در خیابان هفت تیر زندگی میکند. زندگیای که سبک متفاوت آن امروز ما را چند ساعتی میهمان خانه او کرده است.
در دانشگاه فرهنگیان استخدام شدم
آقای اعزازی که متولد سال ۱۳۳۴ مشهد و بازنشسته دانشگاه فرهنگیان است. سرحرف را از سالهای ۶۱-۶۲ باز میکند و میگوید: رشته دانشگاهیام تکنولوژی و ارتباطات بود و در دانشگاه فرهنگیان استخدام شدم. مسئول بخش تکنولوژی دانشگاه بودم و در همین رشته آموزشی تدریس درسهایی مثل کار با دوربینهای عکاسی و تصویربرداری، انواع دوربینها، پروژکتورها و... را انجام میدادم. درکل درسهایی را که در حوزه تکنولوژی آموزشی است کار میکردم. یک آتلیه هم داشتم و کار تیزرهای صنعتی و عکاسی صنفی انجام میدادم که آن را چند سال پیش جمع کردم. البته پسرم الان در همین کار است و آتلیه عکس کودک دارد.
سالهای ۶۱-۶۲ بود که برای اولینبار به دانشگاهها میآمدند و از داوطلبان خون میگرفتند. استادان، دانشجویان و کارکنان همه مشارکت میکردند. زمان جنگ بود و خون زیاد نیاز داشتند. همان سالها برای اولینبار رفتم و امتحانی خون دادم. ظاهرا ویروسی بود و من را مسری کرد!
او درباره انگیزهاش برای اینکار میگوید: درباره این موضوع مقداری تحقیق کردم و وقتی دیدم برای بدن خودم هم مفید است و از طرفی کمک به همنوع است دیگر راغب و مقید شدم. اینکه میشنیدم از فراوردههای خونی استفادههای مختلف میکنند و هر فصل یک آزمایش کامل روی خون انجام میشود که آدم از سلامتیاش مطمئن میشود به من انگیزه میداد. درکل در زندگی دنبال چیزهای مفید هستم. اگر بگویند کاری خوب است حتما انجام میدهم. از همان موقع بهطور منظم سالی ۴ مرتبه برای اهدای خون میروم.
از کارتم تا به حال استفاده نکردهام
آقای اعزازی که دارای گروه خونی آ مثبت است در پاسخ به این سؤالم که آیا تا به حال برای آشنایان اهدا انجام داده یا اینکه از کارتش استفاده کرده است، میگوید: ۲۰-۲۵ سال پیش بود که برای یکی از آشنایان یک مرحله خون دادم. از کارتم تا به حال استفاده نکردهام و خودم هم ابدا به خون نیاز پیدا نکردهام. بین اطرافیان و خانواده زیاد اصرار کردهام که برای اهدا بروند، ولی زیر بار نمیروند. بعضیها که از آمپول هم میترسند و بهدلیل سوزنش نمیروند. البته در خانواده، من تنها کسی هستم که اینکار را انجام میدهم و تا به حال هیچ مشکلی برایم پیش نیامده است. حتی خیلی وقتها کارکنان میگویند بعد از اهدا تند راه نرو یا از پله بالا نرو! ولی من فردای اهدا پارک هستم و ورزش میکنم.
لبخندی میزنم و میگویم از ظاهرتان معلوم است که ورزشکار هستید! میگوید: هر روز پنج و نیم صبح تا ۱۰ پارک ملت هستم. چه زمستان باشد و چه تابستان؛ هر روز ۵-۶ ساعتی ورزش میکنم. دوبار دور پارک میدوم و با وسایل بدنسازی کار میکنم. بعضی وقتها بدمینتون که ورزش اصلی من است بازی میکنیم. گاهی تا میرسم خانه، اذان ظهر است. ورزش عشق و اولویت زندگی من است.
میپرسم از اینکه این کار را انجام دادید؛ پشیمان نیستید؟ میگوید: فقط افسوس میخورم که چرا زودتر نرفتم. تقریبا بیستوپنجسالگی این کار را شروع کردم. ۴۰-۴۵ سال است که آن را ادامه دادهام و اکنون حدود ۱۰۰ دفعه شده و قرار است کارت طلایی برایم صادر کنند. با کارکنان انتقال خون دیگر آشنا شدهام. تا سناباد بود آنجا میرفتم اکنون هم ۱۰-۱۵ سالی است که به مرکز میلاد میروم.
شادابی پوست و گردش خون منظم و آرامش اعصاب و روان حاصل همین کار و البته دیگر کارهایی است که انجام میدهم. با اهدا، دستگاه خونسازی بدن فعال میشود و همیشه خون تازه و نو در آن جریان دارد. بیشتر بیماریها از کبد و خون کثیف بهوجود میآید، برای من سلامتی خیلی مهم است.
هدیهها در حد ظرف بلور است
میپرسم حتما شما هم از آنهایی هستید که کارتهای قدیمی داشته است و پاسخ میدهد: بله، اتفاقا روی مدارکم خیلی حساس هستم و از اولین فیش حقوقیای که دریافت کردهام تا همین آخری را دارم. کارتهای اهدایم را هم داشتم. چندتایی را گم کردهام، ولی بیشترشان موجود است. تعداد آنهایی که پیدا کردهام با مجموع دفعاتی که در سیستم ثبت شده است بیش از صدتاست. من که برای کمک به دیگران و سلامتی خودم اهدا میروم، ولی بهنظرم سازمان برای تشویق اهداکنندگان برنامههای خاص و ویژهای باید داشته باشد که ندارد! گاهی ظرف بلوری هدیه میدهند و چندباری هم مراسم گرفتهاند که متأسفانه، چون بودجه ندارند برنامهها ضعیف اجرا میشود. برای ایجاد انگیزه باید برنامههای تشویقی مانند سفر یا دوبار در سال چکاپ داشته باشند یا برنامهای جذاب بچینند که ترغیبکننده باشد. من این حرفها را بارها گفتهام، ولی میگویند بودجه نداریم. حالا شما اینها را بنویسید شاید مسئولی پیدا شد و مطلب را خواند و اثری گذاشت. بهنظرم باید به کسانی که خونشان را اهدا میکنند توجه بیشتری شود چراکه از جانشان مایه میگذارند و کاری میکنند که کمتر کسی حاضر به انجام آن میشود.
دندانهایم سکه را تا میکرد
آقای اعزازی لبخندهای زیبایی دارد و دندانهای مرواریدیاش نگاه آدم را میدزدد. اول فکر میکنم که در شصتوچهارسالگی بعید است که دندانهای خودش باشد، ولی کاملا اشتباه فکر میکنم. همه طبیعی و خدادادی هستند. لبخندی زیبا میزند و میگوید: با این دندانها سکه تا میدادم و سرنوشابه باز میکردم. درکل سبک زندگی خاصی دارم و نکات خاصی را رعایت میکنم که بعید میدانم کسی همه اینها را با هم انجام دهد و اگر کسی پیدا شود که این کارها را انجام دهد یک سفر اروپا به او هدیه میدهم!
میگویم: مگر چه میکنید؟ میگوید: در روز ۵-۶ ساعت ورزش میکنم البته به غیر از جمعهها، در زمستان و تابستان دوش آب سرد میگیرم و تا به حال نشده است که بدنم را با آب گرم و حتی ولرم بشویم. چهاردفعه در سال خون میدهم، تا به حال لب به چای نزدهام و اهل هیچ دود و دمی هم نیستم، کمتر کسی است که بتواند من را عصبانی کند، هیچ وقت هم مریض نمیشوم و حتی سرما هم نمیخورم و سردرد هم نمیشوم، اراده خیلی خوبی دارم و هرکاری که اراده کنم انجام میدهم! به نظرتان اینکارها را کسی انجام میدهد؟
میگویم: همهاش برای یک نفر زیاد نیست! لبخندی میزند و میگوید: سلامتی برای من خیلی مهم است. اگر بدن و روحیه سالمی نداشته باشم از عهده زندگی و مشکلات برنمیآیم.
رزمیکار بودم
میگویم با این اوصاف که روزی ۴-۵ ساعت ورزش میکنید لابد ورزشکار حرفهای بودهاید؟ میگوید: ورزش حرفهای را از هفدهسالگی شروع کردم. رزمی کار میکردم. کشتی کج، کاراته و جودو و آیکیدو را آموختهام. استاد باشگاه ما استاد سیدحسن یحیایی بود که ۲ ماه پیش فوت کرد و در قطعه نامآوران بهشت رضا دفن شد. او اولین کسی بود که کشتی کج، کاراته و جودو را به مشهد آورد. آن زمان فقط یکی از بازیگران قدیمی تهران این سبکها را کار میکرد و همرزم استاد یحیایی بود. از سال ۵۴ با هم کار کردیم. مرد خوبی بود و به عقاب طلایی خراسان معروف بود. تمام استادان هنرهای رزمی الان از شاگردان او هستند. تقریبا از نوجوانی شاگرد او بودم. آنزمان باشگاه بهرامی در بالاخیابان میرفتم که الان خراب شده است. آنجا هر ۳ رشته را پیش استاد یاد گرفتم. از آنزمان چند باشگاه عوض کردند، آخرین باشگاهی که با هم بودیم همین باشگاه بانک ملی چهارراه آزادشهر بود. بعد از فوت استاد دیگر نتوانستم باشگاه بروم.
ورزش، عشق زندگی من است
میپرسم مدال و مقامی هم در این زمینه کسب کردهاید؟ میگوید: تا کمربند قهوهای رفتم، ولی، چون در وادی کار بودم زیاد دنبال مسابقات و قهرمانی نبودم. دوستانم دنبال مسابقات رفتند، ولی من فقط دنبال ورزشکردن و سلامتی بودم. اولین عشقم در زندگی ورزش است و تمام سلامتیام را مدیون همین کار یا همین عشق هستم.
این ورزش کردن در کنار موارد دیگری که گفتم باعث میشود زندگی سالم و خوبی داشته باشم، حتی آلودگی هوا هم روی من اثر ندارد و در آلودهترین روزها هم به پارک میروم و ورزش میکنم. وقتی آدم بدن سالمی داشته باشد و سیستم دفاعی بدن قوی باشد مشکلی ایجاد نمیشود. حتی سردرد هم سراغم نمیآید و یادم نمیآید آخرین باری که سرما خوردم کی بوده است. دارو هم اصلا نمیخورم. به غذایی که میخورم و اندازه، کیفیت و زمان آن دقت میکنم و اهمیت میدهم.
به وسایل قدیمی علاقه دارم
چشمم به هرکاره و هاونی میافتد که گوشه پذیرایی گذاشته است. میپرسم حتما داخل اینها برای خودتان غذای سالم میپزید؟ لبخندی میزند و میگوید: از مادر خدابیامرزم به من ارث رسیده است. به وسایل قدیمی علاقه دارم. این هاون سنگی، آن سماور زغالی، پریموس فشنگی، چرخ گوشت دستی، سینی مسی، چراغ سهفتیلهای و هرکاره سنگی چند تکه عتیقهای است که به من رسیده است. آن زمان روی همین چراغهای سه فتیلهای غذا درست میکردند. سماور زغالی میگذاشتند و با همین هاون کوفته درست میکردند و گوشت میکوبیدند، ولی الان که دیگر نمیشود در این خانههای آپارتمانی از این کارها کرد. از بچگی به یاد دارم مادرم ما را به کار میگرفت و آشپزی میکردیم. الان هم دستم به غذا میرود و خدا را شکر میتوانم کارهایم را انجام دهم. البته به قول قدیمیها دستم به همه چیز میچسبد و همه کارهای خانه و شخصیام را خودم انجام میدهم. با اینکه ماشین هست، ولی لباسهایم را با دست میشویم، حتی دوخت و دوزهای جزئی را خودم میکنم و در حد جزئی خیاطی بلدم. تعمیرات اولیه و مختصر خانه را خودم انجام میدهم.
بعد با انگشت بخاری کنار پذیرایی را نشان میدهد و میگوید: همین بخاری را خودم بههم ریختم و تعمیر کردم. از هرکاری کمی میدانم و حتی بنایی هم بلدم. بچههای قدیمی با الان خیلی فرق میکردند. ۷-۸ سالم بود که در آشپزی و کارهای خانه به مادر خدابیامرزم کمک میکردم. درکل به یادگیری علاقه داشتم و وقتی کسی کاری را انجام میداد نگاه میکردم و یاد میگرفتم و خدا را شکر الان تقریبا برای کارهای جزئی خودکفا هستم و نیازی به کسی ندارم.
ایران را به تصویر دوربین درآوردهام
روی میز تلویزیون خانه آقای اعزازی چند دستگاه قدیمی ویدئو میبینم. دستگاه فیلمهای بزرگ وی اچ اس قدیمی. میگویم ظاهرا در کنار فیشهای قدیمی حقوق، این دستگاهها را هم نگه داشتهاید؟ میگوید: بله. زمانی سمینار، کنگره و همایش برگزار میکردم و اینها وسایل کارم بود. کار را گذاشتم کنار تا وقتم آزادتر شود و بیشتر به ورزش و سفر برسم و کارهای معوقهام را انجام دهم. از دوران نوجوانی عکاسی میکردم، ولی از زمانی که وارد دانشگاه شدم بهطور حرفهای آن را ادامه دادم. با دوربینهای قدیمی روسی ۱۱۰، ۱۲۰ و ۱۳۵ و دوربینهای جدید دیجیتال و انواع لنزهای حرفهای کار کردهام و از نصف ایران عکس دارم.
در ۱۹ سالگی پدر شدم
عکسهای روی دیوار پذیرایی چشمم را به خودشان جذب میکنند. خانواده آقای اعزازی هستند. میپرسم نوه هم دارید؟ لبخندی عجیب میزند و میگوید: نوهام ۲۳-۲۴ سالش است. ۱۷ سال و نیمه بودم که ازدواج کردم. ۱۹ سالگی بچهام بغلم بود. مهم تفکرات و بینش شخصی است. ۱۷ سالم بود که یک شب مراسم عروسی رفته بودیم. آن زمان عروسیها در خانه برگزار میشد. همه دورتادور خانه مینشستند. آن شب آقای مرتب و باشخصیتی کنارم نشسته بود. کم کم سرحرف را باز کرد و پرسید ازدواج کردهام یا نه؟ من هم گفتم «دهنم بوی شیر میدهد و هنوز موقعیت ندارم و شرایط نیست.» یک مقدار برای من صحبت کرد و مغزم را شستوشو داد، البته نه به معنی منفی بلکه مثبت بود و از اینکه به حرفش گوش کردم بد ندیدهام. گفت: «ازدواج خیلی خوب است و دنبالش برو. میتوانی بچهات را درک کنی و زیاد اختلاف سنی نداری. سرت گرم است و کنار بچهات هستی و به راه خطا نمیروی» از آنجا که آمدم بیرون نشستم فکر کردم و دیدم که بد نمیگوید. فردایش رفتم و به مادرم گفتم میخواهم ازدواج کنم. گفت: «برو بچه تو دهنت بوی شیر میدهد!» یک روز هم سر سفره به پدرم گفت: «ببین این پسرت چه میگوید! میگوید میخواهم ازدواج کنم!»
پدرم هم گفت: «تو که هیچ چیز نداری چطور میخواهی ازدواج کنی!» من هم گفتم میخواهم ازدواج کنم و کاری به این چیزها ندارم. یک برادر بزرگتر از خودم هم داشتم که سربازی بود و شرایط بهتری برای ازدواج داشت. شوخی شوخی ۲-۳ ماهی گذشت و من همچنان روی حرفم بودم و خانواده فهمیدند که حرف مرد یکی است! (خودش از این جمله خندهاش میگیرد)
جریان جدی شد و مادرم کم کم دنبال خواستگاری رفت و دید که مرغم یک پا دارد. اتفاقا اولین جایی که رفت از فامیلهای دور خودش بود. رفتیم خواستگاری و همان جلسه اول پسندیدم. مادرم گفت: «همین خوب است؟ جای دیگری نمیخواهی بروی؟» گفتم «نه، خوب است.» آن زمان رسم بود که شیرینی میخوردند و بعد از مدتی عقد میکردند و بعد عروسی میگرفتند. ما هم یک حلقه گرفتیم و مراسم کوچکی برگزار کردیم و نشان گذاشتیم. رفت تا ۷ ماه بعد که پدرش پیام داد برای عقد بیایید. رفتیم و صحبت کردیم و خریدها را انجام دادیم و مراسم عقد و عروسی را با هم گرفتیم. یک شب عقد، یک شب عروسی و یک شب هم پاتختی گرفتیم. آن زمان خانه پدرم سمت مصلی بود حدود ۷۰۰ متر که تمام حیاط را قالی کردند و میز و صندلی چیدند و چند آشپز هم به خانه آوردند. گرامافون گذاشته بودیم و ۳ شبانه روز صفحه اینها را عوض میکردیم. همان جا در خانه پدرم یک اتاق به ما دادند و زندگی را شروع کردیم.
پدرم پایین خیابان نجاری داشت. روبهروی مسجد صاحبالزمان (عج) کوچه حاج ابراهیم بود. مدتی پیش پدرم کار کردم و سرکارهای مختلف رفتم. عادت داشتم و از هفت، هشت سالگی کار میکردم. روزها کار میکردم و شبانه درسم را ادامه دادم. سالهای ۵۷-۵۸ بود که کنکور دادم و تربیت معلم قبول شدم و همان جا درس خواندم و کار کردم و بازنشسته شدم. وقتی کنکور میدادم یک دختر داشتم.
بوتیکی به نام دکمهسرا داشتیم
میپرسم سخت نبود؟ میگوید: همین تابلو کوبلن روی دیوار را خودم کار کردم. سال ۵۵ دخترم ۲-۳ ساله بود که در دزفول و اندیمشک زندگی میکردیم. اندیمشک مغازه داشتیم و بعد از جنگ، دقیق روز دوم شروع جنگ به مشهد برگشتیم. آنجا بوتیکی به نام دکمه سرا داشتیم. برادر بزرگترم استخدام نیروی هوایی بود و در پایگاه وحدتی دزفول خدمت میکرد. گفت: اینجا تنها هستم. بیا با هم مغازه بگیریم و کار کنیم. ما هم وسایل را جمع کردیم و آنجا رفتیم و یک بوتیک زدیم و خیلی خوب هم گرفت. بعدازظهرها برای خرید جلوی مغازه صف میکشیدند. آنقدر در شهر معروف شده بودیم که وقتی میخواستند قرار بگذارند با نشانی مغازه ما آدرس میدادند. کارمان که گرفت یک جای بزرگتر رفتیم و ۷-۸ تا فروشنده هم داشتیم و علاوهبر آن وسایل خرازی، لباسهای عروس، لوازم آرایشی و بچهگانه هم میفروختیم. آنجا کنکور دادم، هم کار میکردم و هم درس میخواندم. اما جنگ که شروع شد شهر دیگر حالت خود را از دست داد و به پایگاهی نظامی تبدیل شد. همه مغازهها را بستند و وسایلشان را جمع کردند و رفتند. سر و صدای تیربارها و هواپیماها خیلی آزاردهنده بود. اتفاقا روز قبل از جنگ دقیق روز ۳۱ شهریور سال ۵۹ برای ما جنس جدید آورده بودند و بنده خدا قرار شد که فردا صبح برای گرفتن پولش بیاید. یک فولوکس استیشن بزرگ داشت. درست ساعتی که بمب زدند در خاطرم هست. خانمم غذا درست نکرده بود و رفته بودم ساندویچ بگیرم. تا ساندویچها را پیچید، یک دفعه صدای بمباران بلند شد. من که نمیدانستم بمب است. ساندویچها را برداشتم و سمت خانه دویدم. یک ساعت بعد برادرم تماس گرفت و گفت وسایل را جمع کنید و به مشهد برگردید. وسایل را جمع کردیم، ولی ماشینی نبود که برگردیم تا اینکه خدا برای ما درست کرد و کسی که برای ما جنس آورده بود برای گرفتن پولش آمد و ما هم از خدا خواسته بچهها را سوار کردیم و برگشتیم.
از زندگی راضی هستم
میگویم با این توصیفها پدر چند فرزند هستید؟ میگوید: دختر بزرگم ۴۴ ساله است و یک دختر ۳۷ ساله و یک پسر ۳۲ ساله دارم. خدا را شکر همه اعضای خانوادهام خیلی خوب و باگذشت هستند. در زندگیام سعی کردهام اول خودم را اصلاح کنم و بعد به دیگران بگویم. هیچ وقت بچههایم را تنبیه نکردهام. هیچ وقت حرف بدی در خانه نزدهام. از زندگی راضی هستم و باوجود اینکه مشکلات زیادی داشتم و از نظر مالی به مشکلات زیادی برخوردم، ولی زندگی خوبی دارم و راضیام. البته اخلاقی هم دارم که هیچ وقت مشکلات زندگی را در خودم نگه نمیدارم و دورشان میکنم. زندگی فراز و نشیبهای زیادی دارد، اما آدم باید با تسلط بر خودش این مسیر را به بهترین شکل ادامه دهد.