صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | یک قطره تنها به چه دردی می‌خورد؟!

  • کد خبر: ۱۳۵۳۰۷
  • ۰۱ آذر ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۳
گاهی ممکن است با خودتان فکر کنید: من توی این دنیای بزرگ خیلی کوچولویم! به چه دردی می‌خورم؟

لیلا خیامی - گاهی ممکن است با خودتان فکر کنید: من توی این دنیای بزرگ خیلی کوچولویم! به چه دردی می‌خورم؟ قطره کوچولو هم همین فکر را می‌کرد وقتی تک و تنها از آسمان پایین افتاد.

قطره کوچولو از یک ابر گنده توی آسمان پایین افتاد. با خوشحالی دور و برش را نگاه کرد. دلش می‌خواست با قطره‌های دیگر حرف بزند اما هیچ قطره‌ای دور و برش نبود.

قطره کوچولو با تعجب بالای سرش را نگاه کرد و با خودش گفت: چه عجیب! پس بقیه قطره‌ها کجایند؟ یعنی من تنهایم، تنهای تنها؟

قطره کوچولو کمی ترسید. خودش تک و تنها داشت از آسمان با سرعت پایین می‌آمد. فکر‌های جورواجور به سرش زد: وای! نکند تک و تنها گم شوم!

حالا روی زمین تنهایی چه‌کار کنم؟! یک قطره تک و تنهایی به چه دردی می‌خورد؟! قطره کوچولو هنوز توی همین فکرها بود که رسید به زمین و صاف افتاد روی گلبرگ یک گل صورتی.

گل که قلقلکش آمده بود، لبخندزنان گفت: قطره کوچولو! تنهایی آمدی، تنهای تنها؟! قطره کوچولو لبخندی زد.

دل شفافش را لرزاند و گفت: بله، تنهایی. از همان بالا تنها آمدم پایین، اما نمی‌دانم یک قطره تک و تنها به چه دردی می‌خورد!

همین موقع بود که سر و کله یک زنبور طلایی پیدا شد. زنبور گوشه برگ گل نشست و تا قطره را دید، لبخندزنان گفت: وای! یک قطره! خیلی تشنه بودم! بعد جلو آمد و هورت یک کمی از قطره نوشید.

قطره قلقلکش آمد و با خنده گفت: چه خوب که تشنگی‌ات را بر طرف کردم! زنبور طلایی وزوزکنان گفت: ممنون! باید بروم. خیلی کار دارم. زنبور وزوزی پرید و رفت.

زنبور تازه رفته بود که سر و کله چند تا مورچه کارگر پیدا شد که داشتند دانه گندمی را با خودشان می‌بردند. مورچه‌ها هم تشنه و خسته بودند.

تا قطره را روی گل صورتی دیدند، قطارقطار از ساقه گل بالا آمدند و هرکدام کمی آب خوردند و راهشان را کشیدند و رفتند.

قطره کوچولو حالا کوچولوتر شده بود. دل شفافش لاغر شده بود. حسابی سبک شده بود. برای همین، از روی برگ گل سر خورد و افتاد پایین، روی خاک.

بعد هم مثل برق و باد رفت توی خاک. زیر خاک یک دانه بود. قطره دانه را تر کرد. دانه که منتظر یک قطره آب بود، لبخندی زد و گفت: وای! آمدی؟! حسابی تشنه بودم. دلم می‌خواست آب بخورم.

قطره کوچولو نتوانست جواب بدهد چون دیگر نبود. ذره‌ذره شده بود و رفته بود توی دل دانه. روز بعد، دانه که حسابی آب خورده بود، لبخندزنان به خودش تکانی داد و از زیر خاک جوانه زد و بیرون رفت، یک جوانه سبز کوچولو.

گل صورتی تا چشمش به جوانه افتاد، خندید و گفت: قطره کوچولو! حالا دیدی چه‌قدر به درد خوردی؟! یک قطره کوچولو و تنها هم که باشی، می‌توانی خیلی به درد بخوری.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.