مهاجر شبیه سه برادر دیگرش روشندل است و از همان دوران کودکی با نورها، اصوات و حواس دیگری دنیا را لمس میکند. همان اولین تئاتری که شاهدش بوده است چراغ یک اتاق تاریک را در ذهن مهاجر روشن میکند.
سحر نیکوعقیده| شهرآرانیوز؛ داستان زندگی او با رفتن و کوچیدن گره خورده است. کوچ از شهر جنگزده مادری به شهرهای دورتر. تمام زندگی او خط و ربطی به هجرت و گذر دارد. او شاید شبیهترین آدم به اسم خودش باشد.
مهاجر سوائدی سال۱۳۵۹ در جریان کوچ خانوادهاش از خرمشهر به مشهد، پا به این دنیا میگذارد. تولد واقعی او اما بهنظر خودش وقتی اتفاق میافتد که در هشتسالگی اولین تئاتر زندگیاش را میبیند، دیدن اما شاید واژه مناسبی برای او نباشد.
مهاجر شبیه سه برادر دیگرش روشندل است و از همان دوران کودکی با نورها، اصوات و حواس دیگری دنیا را لمس میکند. همان اولین تئاتری که شاهدش بوده است چراغ یک اتاق تاریک را در ذهن مهاجر روشن میکند. او را از محدوده محصور وجودش بیرون میکشد و پایش را به دنیای واقعی باز میکند. رؤیای بازی روی صحنه نمایش خیلی زود برای او محقق میشود.
همکاری با گروههای مختلف تئاتر، خاطرات بیشمار او از بازیگری و کلی لوح سپاس، عکس، جایزه کشوری و بینالمللی و... حالا در خانه کوچکش در شهرک شهید بهشتی و محله شهید رستمی تمام اینها را تعریف میکند. همسرش ماجده و دختر و پسر کوچکش هم جزئی از این گفتوگو هستند و با اشتیاق از عضو هنرمند خانوادهشان میگویند.
خانه کوچک و صمیمی مهاجر
اینجا سرزمین کوچک آدمهایی است که سالها پیش از جنوب کشور به آن کوچ میکنند و هنوز که هنوز است به سبک خودشان لباس میپوشند، حرف میزنند و زندگی میکنند. همه اینها باعث شده است که اینجا برای من سمت پررمز و راز و پرقصه این شهر باشد.
در دل خانههای قوطیکبریتی یکرنگ و یکشکل این شهرک، زندگیهایی جریان دارد که شبیه زندگی هیچکس نیست.گیج و سردرگم بین ساختمانهای یکشکل به دنبال خانه مهاجر سوائدی میگردم. حمید نهساله با دستکشهای قرمز پشمیاش بدو بدو به استقبالم میآید. با شور و هیجانی که انگار از وجودش جداشدنی نیست، مرا تا دم در خانه راهنمایی میکند.
مهاجر سوائدی که پشت در منتظر است، با همان لهجه گرم و گیرای جنوبی دعوتم میکند که داخل خانه بیایم. همسر و دختر کوچکش هم به استقبالم میآیند. به محض ورود بوی غلیظ زعفران دمکرده توی مشامم میخورد. همان چای مخصوصی که جنوبیها به میهمانهایشان تعارف میکنند. به اطراف نگاهی میاندازم. خانه یک وجبیشان ابعاد ساده و کوچکی دارد.
رنگ و نور و آواز
انگشتهای یخزدهام را دور لیوان حلقه کردهام. بیآنکه چیزی بگویم خودش شروع میکند به صحبت. از خاطرات محو کودکیاش میگوید که با روایتهای مادرش آمیخته شده است.
با شروع جنگ تحمیلی خانواده یازدهنفره آنها تصمیم به کوچ میگیرند. مهاجر در میانه مسیر به دنیا میآید. در یکی از چادرهایی که دولت برای اسکان موقتشان برپا کرده بود. مادر اسم پرنده کوچکش را مهاجر میگذارد تا یادآور آن روزهای پرالتهاب باشد. پس از یکی دو هفته به مشهد میرسند و در شهرک شهید بهشتی کنار همشهریهای کوچکرده دیگرشان ساکن میشوند. در خانههای یکسان و یکشکل، کنار آدمهایی که شبیه هم هستند. کنار آدمهایی که تمام خاطرات سرزمین پرنورشان را در کولهای ریختهاند و از زادگاهشان دل کندهاند.
مهاجر کنار بچههای شهرک میبالد و بزرگ میشود. پررنگترین خاطره کودکی او جایی حوالی هفت هشتسالگی در ذهنش ثبت شده است. عیسی که دو سال از او بزرگتر بوده و کمبینایی شدید داشته است، دست برادرش را میگیرد و به سالن آمفیتئاتر جهانآرا در شهرک شهید رجایی میبرد. آن نمایش کوتاه بیشتر شبیه یک جنگ شادی بوده، همراه با موسیقی، آواز و لباسهای رنگارنگ بازیگران. مهاجر تمام چند درصد بینایی را که برایش باقی مانده بوده به کار میگیرد و با تمام وجود مسخ آن رنگ و نور و آواز میشود.
نقش مگس پیفپاف خورده
عشق به بازیگری به بازیهای کودکانه او و برادرهایش هم راه پیدا میکند. خواهر و برادرها و دوستهایش را در شهرک ردیف میکرده و به هر کدام نقشی میداده است. یکی رزمنده جهادی میشده و یکی سرباز عراقی. داستانی هم طراحی میکرده تا بازی گرمتر شود. سال69 که دوباره به خرمشهر برمیگردند هم این عشق و علاقه فروکش نمیکند.
سیزدهچهاردهسال بیشتر نداشته که با کانون فرهنگی مسجد محلهشان آشنا میشود. گروه تئاتر کوچکی هم وابسته به این کانون داشتند که در مسجد تمرین میکردند. یک روز مهاجر سر تمرینها حاضر میشود و با آقای طاهریان، مسئول گروه، گفتوگو میکند. به او میگوید که چقدر به بازیگری علاقه دارد و دلش میخواهد عضو گروهشان باشد.
آقای طاهریان اول کار قبول نمیکند و کمبیناییاش را بهانه میکند. با اصرارهای او اما قبول میکند که از او تست بازیگری بگیرد: «کمبینایی من از نوع سیپی است و پیشرونده. آن موقع قدرت بیناییام بیشتر بود. یک چیزهایی میدیدم اما محو و تار. به قول معروف نیمسوز بودم. روز تست، تمام بینایی و حواس دیگرم را جمع کردم. قرار بود نقش مگسی را بازی کنم که پیفپاف میخورد و میمیرد. روز تست گیج خوردم و دور مسجد چرخیدم و افتادم زمین. آن قدر خوب نقشم را اجرا کردم که همه برایم دست زدند.»
خرمشهر، خرمشهر سابق نبود
در اولین سالهای ورودش به این عرصه جزو عوامل پشت صحنه بوده و تجربه کسب میکرده است. در اولین نمایش هم نقش یک درخت بیحرکت را به او میدهند. مهاجر اما دلسرد نمیشود. روزها و شبها با خودش تمرین میکرده است.
همه این قضایا به سال۷۴، ۷۵ برمیگردد. مهاجر توسط همان گروه تئاتر به مناطق جنگی مثل شلمچه، طلاییه، دوکوهه و... میرفته و آنها نمایشهایی با مضمون دفاع مقدس را اجرا میکردند.
در سال۷۶ دوباره به مشهد برمیگردند: «انگار جنگ هنوز تمام نشده بود. رد تانکها هنوز روی آسفالت بود و نصف منطقه مینگذاری شده بود. سنگر عراقیها هنوز پابرجا و خیابانها پر از پوکه فشنگ و اسلحه بود. سالها باید میگذشت تا خرمشهر ما خرمشهر سابق میشد. نتوانستیم آن وضعیت را تاب بیاوریم و دوباره با خانواده به مشهد برگشتیم.»
او در مشهد تحصیلاتش را در مدرسه نابینایان شهید جلیلیان واقع در کوهسنگی ادامه میدهد. فعالیت هنریاش را هم در گروه تئاتر این مرکز پیش میگیرد.
کسب مقام بینالمللی
سال۷۹ اولین مقام هنری زندگیاش را کسب میکند. به همراه گروهشان در دومین جشنواره خلیج فارس در شیراز شرکت میکنند. او در آن نمایش نقش یک همراه ملوان را بازی میکند و مقام دوم بازیگری را کسب میکند.
سال۸۳ در جشنواره اروند که در آبادان برگزار میشود هم نقش یک روشندل را بازی میکند که عاشق یک توانیاب جسمی و حرکتی میشود. اما خودش مهمترین مقامش را مقام سوم جشنواره بینالمللی امید آفرین میداند که در سال۹۵ در اصفهان برگزار میشود. گروههای تئاتر از چند کشور مختلف در این جشنواره شرکت میکنند.
شش ماه پس از آن در ششمین جشنواره خلیج فارس معلولان در یاسوج هم مقام اول را به دست میآورد. این آخرینباری است که مهاجر به روی صحنه نمایش میرود. او بیشترین ارتباط را با نقش این نمایش میگیرد. داستان شخصیت اصلی که همنام با او بوده یکجورهایی شبیه زندگی خودش نوشته شده است.
داستان درباره کودکی است که در جریان جنگ تحمیلی خانوادهاش را از دست میدهد و بعد در خانوادهای دیگر در مشهد رشد میکند: «این نقش انگار خود من بودم. برای همین کاملا واقعی آن را بازی کردم و بعد هم توانستم مقام اول را کسب کنم.» اینها فقط بخشی از مقامها و موفقیتهای مهاجر سوائدی در حیطه بازیگری است. تعداد زیادی از مقامها و لوح سپاسها را از قبل آماده کرده و گوشه خانه گذاشته است و یکییکی از تجربیاتی که در این سالها کسب کرده است، میگوید.
شیرینی نخودی توی گلویم گیر کرد
گرم صحبت که میشود، خاطرات شیرینی که از صحنه نمایش دارد یکی یکی به ذهنش میآید. از جشنوارهای محلی میگوید و نمایشی که در آن نقش خواستگار را داشته است. صحنهای بوده که بازیگر نقش عروس به او شیرینی تعارف میکرده و او باید چند دانه شیرینی نخودی از سینی برمیداشته و در دهان میگذاشته است. روی صحنه نوبت به این بخش که میرسد شیرینیها توی گلویش گیر میکند و شروع میکند به سرفهکردن.
کار به جایی میرسد که نفسکشیدن برایش سخت میشود و چند دقیقهای بالا و پایین میپرد تا شیرینیها پایین برود. بعد هم با کمک بازیگرهای دیگر سریع کار را جمع میکنند و نمایش را ادامه میدهند. داورها که فکر میکردند این سرفهها بخشی از نمایش بوده است مقام اول را به مهاجر میدهند!ماجده خانم ،همسر مهاجر، میخندد و ادامه حرف او را میگیرد: «صورتش سرخ و سفید شده بود. تماشاچیها همه میخندیدند اما من فهمیده بودم که یک جای کار میلنگد! هر لحظه میخواستم روی صحنه بروم و لیوان آب به دستش بدهم.»
ماجده خانم در بیشتر نمایشهای همسرش حاضر بوده و او را همراهی کرده است. همراهی او اما فقط به آمدن و دیدن نمایشها ختم نمیشود. مهاجر تعریف میکند همان اول که متن را از کارگردان میگیرد، ماجده برای او متن را روخوانی و ضبط میکند تا برای تمرین راحت باشد. مهاجر که در خانه تمرین میکند ماجده با دقت بازیاش را زیر نظر میگیرد و هر جا که نکتهای به ذهنش برسد به او میگوید.
صحنه نمایش را در ذهنم تصویر میکنم
با همه این تمرینها مهاجر از کار سخت یک بازیگر نابینا روی صحنه میگوید. او در کلاسهای بازیگری و تئاتر شرکت کرده است اما بیشتر آموختههایش را در میدان عمل و روی صحنه نمایش کسب کرده است.
تجربیاتی که مهاجر از آن حرف میزند با تجربیات یک بازیگر بینا زمین تا آسمان فرق میکند. میگوید: «یک بازیگر بینا کافی است قدم به سن بگذارد، با چشم ابعاد را ببیند، نقاط طلایی را ارزیابی کند و خلاصه با یک نیمنگاه همه چیز را شناسایی کند. اما همین شناسایی برای ما فرایندی سخت و طولانی است.
من قبل از هر نمایش با عصا قدم به قدم روی صحنه را متر میکنم. تمام عناصر و دکور را با دستهایم لمس میکنم. متراژ و میزانسنها را روی ذهنم ترسیم میکنم. علاوهبر مهارت بازیگری باید قدرت تخیل قوی داشته باشم و همه چیز را توی ذهنم تصویر کنم. باید هوش خوبی داشته باشم و نقاط مختلف سن، ابعاد و موقعیت را شناسایی کنم.»
قدردانی با کاسه و بشقاب!
این روزها مهاجر سوائدی بیشترین فاصله را با صحنه نمایش دارد. بچهها که به دنیا میآیند زندگی هم روی دیگرش را به او نشان میدهد. عشق، علاقه و استعدادش را کنار میگذارد. پی کار میگردد اما هر بار به در بسته میخورد. چند وقت پیش هم از طریق سازمان تبلیغات استان خراسان رضوی برای ساخت برنامهای تلویزیونی دعوت میشود. یک ماه جلو دوربین بازی میکند اما در نهایت نه قراردادی با او میبندند، نه دستمزد این یک ماه را به او میپردازند.
میگوید: «تمام عمرم را صرف بازیگری کردم. این همه مقام کشوری و بینالمللی کسب کردم اما در نهایت با کاسه و بشقاب از ما قدردانی میکردند. اینها در شأن یک هنرمند نیست.»