الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز؛ «گاهی ما را به چشم دیگری میبینند؛ جوری که تمام شخصیتت به ثانیهای میشکند. شکستن نه، خُرد میشود. خیلی ساده بگویم. کنار خیابان چشم انتظار صدایی از رهگذران هستی، برای اینکه به درخواستت برای کمک کردن و عبور از خیابان جواب دهند؛ «ببخشید کمکم میکنید؟» یک دستت عصای سفید و دست دیگر کشیده و مقابل صورتت تکان میخورد تا به کسی برخورد نکنی. تازه صدای پای رهگذری که از کنارت به سرعت عبور میکند، توی گوشت پیچیده که یک چیزی کف دستت سنگینی میکند.
لمس میکنی: پول. چشم برای دیدنش نداری که بدانی کجا رفت تا به او بگویی چه کرده است. یک جمله بگویم و تمام. من و امثال من هم فارسی حرف میزنیم. فقط چند ثانیه صبر کنید؛ فقط چند ثانیه.
یک بار هم شنیدم دوستم پایش شکست. گفت یک نفر دستم را گرفت تا از مسیری مرا عبور دهد. نگفت جلوی پایم یک چاله کوچک است.
خودش از روی چاله رد شد و من داخل چاله افتادم و مچ پایم پیچ خورد. حق داشت. ما را نمیشناسند و نمیدانند باید همه آن چیزی را که میبینید برای کمک به ما بلند بگویند؛ «حواست باشد یک قدم جلوتر چاله است.» برای اینکه یک نابینا را درک کنی فقط چند دقیقه چشم هایت را ببند. دستت را با فاصله از بدن و صورتت بگیر و آرام تکان بده. حالا راه برو. زمین خوردی؟ طبیعی است. ما بارها زمین خورده ایم. الان میدانی از چه چیزی میخواهم صحبت کنم، از تلخ و شیرین یک دنیای تاریک. از شب و روزهای یک نابینا.
سمیه کم بیناست. شرایطی که به گفته او شاید برای ما و افرادی که بینایی کامل دارند غم بزرگی باشد، اما او شاکر است. او خدا را هزار بار شکر میکند برای اینکه نابینای مطلق نیست. نابینایی مطلق یعنی دنیایی تیره، دنیایی بدون رنگ.
دنیای تار سمیه از دبیرستان شروع میشود و با گذر روزها و شبها تارتر میشود، تا جایی که حالا دیدن برای او سختترین کاری است که باید انجام دهد. خیلیها مثل او با گذشت زمان باید از همین کم دیدن دست بکشند و به دست کشیدن بر دور و اطراف برای لمس و تجسم روی بیاورند.
میگوید هر کسی در این دنیا حسرتی دارد. سمیه حسرت خودش را دیدن نازنین زهرا بیان میکند؛ «مگر میشود مادر باشی و دل از دیدن دخترت بکشی؟! دیدن واضح نازنین زهرا برای من حسرت شده است. دستم را روی صورتش میکشم تا همه حسرتم را با لمس کردن پر کنم. گاهی دلم میخواهد موهایش را که شانه زده ام با کشهای موی ریز، مرتب ببندم. اما نمیتوانم. چند بار امتحان کردم. دیدم تارتر از آن است که بتوانم موهایش را مرتب دسته کنم و با کش ببندم. [چند ثانیه سکوت]این هم از حسرتهای مادرانه مادران کم بینا و نابیناست.
من، ولی همه تلاشم را میکنم. نازنین زهرا هنوز سنی ندارد و نمیتواند درک درستی از شرایط من داشته باشد. در همه این سه سال کتاب قصه برایش خوانده ام. تعجب نکنید. درست است که دید آن چنانی ندارم، اما این دلیل نمیشود که جلوی کودکم این مشکل را نمایان کنم. در این مدت، کتاب قصهها را صوتی گوش کردم و شب وقتی قرار بود برای دخترم کتاب بخوانم کتاب را جلوی صورتم باز میکردم. همه تمرکز و حافظه ام را جوری جمع وجور میکردم تا قصه کتاب را حفظی به نحوی بخوانم که با برگههای کتاب قصه تمام شود. داخل خانه هم هیچ وقت برای پیدا کردن چیزی جلوی چشمان دخترم دست روی زمین و اطراف نکشیدم.
سمیه تنها عضو کم بینای خانواده نیست. خواهر و بردارش هم مشکل بینایی دارند. جدا از آنها همسر سمیه و همسر برادرش هم کم بینا هستند. به قول خودش جمعشان جمع است. میگوید: پدر و مادر من دخترخاله و پسر خاله هستند. ۵ فرزند اول آنها همه پسر بودند که هیچ کدام دچار مشکل بینایی نیستند، اما ما سه نفر (من و خواهر و برادرم) که سه بچه آخر هستیم هر سه نفر مشکل بینایی داریم.
برادرم نابینای مطلق است و هیچ دیدی ندارد. آن زمانها کسی زیاد به ژنتیک و اثری که میتواند روی فرزندان بگذارد توجه نمیکرد. بعد از اینکه مشکلات بینایی ما سه نفر در خانواده مشخص شد، به یاد سابقه کم بینایی و نابینایی اقوام دور و اثرات احتمالی آن افتادند.
برادرم با وجود آنکه نابینای مطلق است با هوش و استعدادی که دارد الان وکیل شده است. من و خواهرم بعد از اینکه با مشکل بینایی خودمان کنار آمدیم تصمیم گرفتیم دنبال هنری باشیم.
پدر و مادر سمیه از کودکی قالی بافی انجام میدادند و سمیه و خواهرش از همان کودکی کنار دار قالی بزرگ شدند و تا حدودی کار قالی بافی و گره زدن را بلد بودند. او و خواهرش بعد از آنکه متوجه مشکل بینایی خودشان شدند، تصمیم گرفتند همین هنر قالی بافی را ادامه دهند. وقتی برای دادن آزمون و دریافت مدرک مراجعه میکنند، مربیان باور ندارند که آنها میتوانند کار قالی بافی انجام دهند.
با اصرار آنها آزمون عملی بافت قالی از آنها گرفته میشود. سمیه تا الان سه تابلوفرش و گلیم بافته است، اما با به دنیا آمدن دخترش کمتر وقت کرده است قالی بافی کند. او حالا تمرکزش دادن آموزش این هنر به دیگر نابینایان است.
میگوید: خیلیها وقتی میشنوند که من گلیم و تابلو فرش بافته ام تعجب میکنند. البته تعجب کردن آنها و سؤال یک اتفاق عادی برای من و همه دوستانم است. میگوید: گاهی سؤالات عجیبی میکنند. مثل اینکه شما غذا هم میپزید؟ یا شما کارهای خانه را خودتان انجام میدهید؛ سؤالاتی که گاهی برای ما آزار دهنده است. درست است که فرد نابینا نمیتواند مانند یک فرد عادی از قدرت بینایی برای کارهایش استفاده کند، اما در مقابلش از حسهای دیگرش چنان استفاده میکند که باعث حیرت خیلی هاست.
سمیه میخواهد از دغدغهها و گلایه هایش بگوید. تأکید دارد که این دغدغهها یک نظر جمعی است. میگوید این گلایهها و اتفاقات تنها برای او نیست و اگر سراغ هر کدام از کم بیناها و نابینایان برویم، همین دغدغهها و مشکلات را دارند. با این خواسته که «نابینا را درک کنیم حرفش را بشنویم» از گلایهای پرتکرار میگوید: «بارها از دوستانم شنیدم که برای عبور از خیابان منتظر کمک کسی بوده اند.
یکی از بچههای نابینای مطلق کلاس قالی بافی برای من تعریف کرد که کنار خیابان با عصایی سفیدی که داشته منتظر ایستاده بوده است. چند بار با گفتن «خانم ببخشید» منتظر شنیدن صدایی میشود که خواسته اش را برای کمک و عبور از خیابان پاسخ دهد. کسی که نابیناست این حرف من را کامل میداند و درک میکند که «نابینا تمام تمرکزش به شنیدن صدا از دور و اطرافش است.»
این خانم همان طور که دستش را کمی از خودش دورتر میگیرد که به فردی برخورد نکند، متوجه قرار گرفتن چیزی کف دستش میشود. لمس میکند و متوجه میشود که فردی از کنار او رد شده و کف دست او پول گذاشته است. خیلی ناراحت میشود، ناراحت از اینکه او را به چشم دیگری دیده بودند. ادامه گلایه را سمیه از جانب خودش میگوید: این اتفاق تازه نیست. نمیدانم با اینکه فارسی حرف میزنیم چرا کسی حاضر نیست در حد یک دقیقه تأمل کند تا ببیند درخواست کمک ما چیست؟
کاش کمی برای هم وقت بگذاریم. دنیا و شتابش نمیماند، پس برای مهربانی و زندگی بهتر همدیگر کمی وقت بگذاریم.