به گزارش شهرآرانیوز؛ ۱۶۴۰ کیلومتر میشود. پیاده از مرز مهران تا خود مشهد؛ یعنی حدود دوازدهبار مسیر نجف تا کربلا را پیاده بروی و بیایی. این قرار هرسال بچههای عراقی است. ۸۵ نفری میشدند. از همهجای عراق؛ از کوت و العماره و نجف و بغداد و یوسفیه و سامرا و.... یک ماه طول میکشد تا برسند مشهد. قرار بود ایام فاطمیه اینجا باشند، ولی شب میلاد حضرت فاطمه (س) رسیدند. حکمتی داشته است؟ گویا. اما عیدی خوبی نصیبشان شده است. قسمتشان این بود که چشمهای خسته و پاهای کمرقمشان با نور چراغانی حرم علیبنموسی (ع) روشن شود و قوت بگیرد.
هرچه هست، حالا بیشتر از آنها خادمان مسجد و حسینیه علیاکبریهای نوغان غصهشان گرفته است. اینهمه راه را آمده بودند تا یکهفته یا ۱۰ روز اینجا بمانند و برگردند. خادمان مسجد تازه داشتند بدون ایما و اشاره، بدون لکنت و بدون هیچ تعارفی با هم عربی حرف میزدند. تازه داشت به همهشان خوش میگذشت. تازه بهزودی ماه رجب از راه میرسد، ولی هر آمدنی رفتنی دارد. مسیر هرچه هم طولانی و پرپیچوخم و بیابانی باشد، شوق مقصد مصائب را تلطیف میکند و گوارا.
حرفهای این کاروان پیاده را در ادامه میخوانید؛ هرچند دیدنشان شوق دیگری دارد و حال دیگری. یکیشان مرد شصتودوسالهای است با دشداشه سفید و عقال مشکی که دور چفیه خاکستریاش پیچیده بود. اهل العماره بود در جنوب شرقی بغداد. دیگری جوان بیستویکساله سنگتراشی بود اهل کوت و دیگرانی که هرکدام اهل شهری بودند و تباری. آنها اینجا از مسیر طیشده با ما حرف زدند؛ از میزبانان مهماننواز خوشمصاحبتی که در مسیر به آنها برخوردند. از مسیر امنی گفتند که انتظارشان را نداشتند. از استقبال روستاییها، از شیرینیها و شربتها و سفرههای رنگارنگ.
چهارشانه، قدبلند، سبزه رو، با لبخندی دائمی و نگاهی پدرانه؛ خلاصه توصیف کامل مردی که با دشداشه یشمی در انتهای حسینیه نشسته از این قرار است. شمرده شمرده خود را این طور معرفی میکند: «کریم مهدی شمخی الماجدی ابوحاتم». با ۶۲ سال سن، گرد سپید گذر عمر روی سر و صورتش نشسته است. متولد بغداد و ساکن شهر العماره است و پنج باری میشود که توفیق زیارت امام رضا (ع) به صورت پیاده نصیبش میشود؛ تنها و بدون همراهی هفت پسر و سه دخترش. میگوید هرکدامشان یک جور مشغله دارند و نتوانسته اند در این سفر همراهی اش کنند. یکی معلم است، چندتایی در ارتش مشغول خدمت هستند و.... هنگام بدرقه پدر، با التماس دعاهایشان کوله بار ابوحاتم را سنگین کردند و او در زیارتهای هرباره اش طی چند روز اقامت در مشهد، سلام و عرض ارادت آنها را به محضر امام هشتم (ع) تقدیم کرده است.
خاطرههای زیادی از سفرهایش به مشهد در ذهن دارد. ساده و کوتاه میگوید از اینکه چرا نمیتواند آنها را برایمان شرح بدهد: «بگویم، اشکم جاری میشود.» در سکوت و نگاه ممتد زائر آقا «اصرار نکنید» آشکاری دیده میشود. بعد هم چشم هایش را لایهای نازک از اشک در آغوش میگیرد که هشدار است برای بارانی شدن آسمان قلب ابوحاتم. موضوع صحبت را باید عوض کرد، پیش از اینکه سیل اشک هایش راه بیفتد. مثلا میشود از رضایت احتمالی اش از این سفر پرسید و «بالاتر از راضی» را جواب گرفت.
ایران را بلد امین (سرزمین امن) توصیف و صمیمانه تشکر میکند از همه ایرانیها و مشهدیهایی که پذیرای او و هم سفرانش بودند. «غیر از این هم بود، اشکالی نداشت. در راه زیارت امام رضا (ع) مشکلی وجود ندارد. حتی طی کردن کوه و تپههایی که به طور مثال، توی ایلام، زیاد و سخت بود.»
با دستش بالاو پایین رفتن از سربالاییها و سرازیریها را نشان میدهد و از سرمای مسیر میگوید؛ همین طور از حدود ۱۰ ساعت پیاده روی روزانه که جز با عشق و اعتقاد نمیشد تحمل کرد.
با خندههایی سرخوشانه از گم شدن جوراب یکی از هم سفرانش، تعریف میکند که تا پایان راه، دست مایه شوخی جمع شده بود. انگار که غمی توی دلش نیست. هست؟ بله، هست. مثلا غصه نوه اش که با وجود عمل جراحی و خارج کردن تومور از مغز، هنوز بهبودی پیدا نکرده است. جزئیات ماجرا را نمیپرسیم تا کامش تلخ نشود. امام رئوفی که ابوحاتم را به حضور پذیرفته است، همه چیز را میداند. او دل خوش است به کرامت امام که در قضیه شفای ستون فقراتش به چشم دید و اگر این معجزه بی نقاره زنی نبود، نمیتوانست برای پیاده روی تا مشهد قدم از قدم بردارد.
سر به زیر انداخته است و تسبیح سبز را تندتند میچرخاند، با نگاهی به قالیهای حسینیه مسجد. اسمش را روی کاغذ نوشته ایم، برای اطمینان از آنچه شنیده ایم؛ «علی عوّاد». بیست ویک ساله است، اهل شهر کوت در عراق و شاغل در کارگاه برش سنگهای ساختمانی.
هفده ساله بود که اولین بار و به صورت هوایی به زیارت امام هشتم (ع) آمد و پس از آن، هرسال، شیرینی زیارت تکرار شد. مزه سفر اخیر برایش چیز دیگری است. چون با پای پیاده به پابوس آقا مشرف شده است. با لبخند میگوید که ابتدا دل پدرش به این سفر راضی نبود. خبر ناآرامیهای اخیر به گوشش رسیده و به علی که پسر بزرگ خانوادهای نه نفره است، گفته بود: «به ایران نرو، آنجا ناامنی است.» مادر، اما مخالفتی نکرده بود. شاید، چون میدانسته است وقتی پسرش بخواهد کاری را انجام بدهد.
میدهد.
علی با لبخندی کم رنگ گره را از ابروهای پیوسته اش باز میکند و میگوید: «به ایران آمدم و دیدم همه چیز امن و خوب است. برعکس چیزهایی بود که شنیده بودیم. اینها را به خانواده ام که دائم در تماس بودیم، میگفتم.»
او هرسال در ایام اربعین، در یکی از موکبهایی که در مسیر زائران پیاده حضرت اباعبدا... (ع) برپا میشود، خدمت میکند و صحنههای محبت متقابل زوار و خادمان را زیاد دیده است. با این حال، برایش تازگی دارد ادب و تکریمی که همسایههای ایرانی در مسیر پیاده روی به مقصد مشهد به او و هم سفرانش ابراز میکردند و اصرار داشتند بیشتر در منازلشان توقف کنند.
از جلیل (مترجممان) میخواهیم از علی بپرسد چرا سفر با پای پیاده؟ آن هم در این هوای سرد و با وجود وسایل حمل ونقل که کارها را ساده کرده است.
سکوت میکند و سپس چیزهایی را بریده بریده میگوید که انگار شنیدنش مترجم را هم منقلب کرده است. جلیل از همه آنچه شنیده است، به ترجمه همینها اکتفا میکند: «این پیاده روی که چیزی نیست! برای امام حسین (ع) جانمان را هم بدهیم، کم است. امام رضا (ع) با امام حسین (ع) فرقی ندارد.
از گفتن نیتی که او را به پیاده روی تا مشهد امام هشتم (ع) کشانده است، میگذرد و با سرفههایی که ثمره تحمل سرما در روزهای متمادی این سفر است، میگوید که هنوز از مشهد نرفته، برای زیارت بعدی امام رضا (ع) قصد کرده است. چشممان نخ سبزرنگی را میبیند که مچ دست علی را تنگ دربرگرفته و یادگار مشهد است و گوشمان آخرین جمله اش را میشنود که همچنان با سربه زیری بیان میشود: «امام ما را بس است.»
باقی مانده سفر زوار فشرده است. برخی امروز عصر عازم هستند و گروهی دیگر فردا صبح. باید زودتر کارهایشان را ردیف کنند و برای زیارت وداع بروند حرم. با همه این ها، نمیشود بی خیال گفتگو با پیرمردی شد که متانت و آرامش از چهره اش میبارد؛ همان که ریشهای بلند و سپید دارد و چفیه عربی به سر کرده است.
باورش سخت است که او هم پای جوانان کاروان همه این ۳۵ روز را پیاده آمده باشد. برای گفتگو که به سمتش میرویم، بوی عطر عربی اش به استقبال مشاممان میآید. حاج صبری ابوجری هفتادسالگی را پر کرده و این پنجمین دفعه است که با پای پیاده به مشهد امام غریب میآید. حساب سفرهایی را که سواره به پابوس آمده، از دست این دلداده قدیمی آقا خارج شده است. نیت حاجی هرچه هست، تکدر خاطر را میشود از چهره اش خواند بابت اینکه چرا نتوانسته است در این سفر آخرین گامها تا حرم امام هشتم (ع) را پیاده طی کند. او همه راه از مرز مهران تا مشهد را پیاده آمده است، همه به جز بخشی از جاده نیشابور تا مشهد را که به سرمای آزاردهندهای برخوردند و مجبور شدند با اتوبوس بیایند. پنج فرزندی که دست پرورده حاجی صبری هستند، مانع زیارت پیاده پدر با وجود کهولت سن او نشدند. مانع نشدند که هیچ، او را به قدم گذاشتن در این راه ترغیب کردند. «در طول سفر اصلا بدی ندیدم»، «به خاطر امام رضا (ع) به این سرزمین امن و امان میآیم»، «به عراق که برگردم، تعریف میکنم از خوبیهای مردم ایران، از پذیراییهای بین راه، از اینکه ما را در خانه هایشان میزبانی کردند» و.... مترجم دارد تشکرهای حاجی را با لهجه عربی به فارسی ترجمه میکند.
در قلب رئوف این زائر امام رئوف، جا برای همه هست؛ برای همه کسانی که نادیده دوستشان دارد، برای ما که نهایت آشنایی مان به یک ساعت میرسد، برای شمایی که این جملات را میخوانید و دیگرانی که هرگز حاجی صبری، اهل العماره عراق را ندیده اند و نخواهند دید. او میگوید در این سفر، اول برای مردم ایران دعا کرده است، بعد برای ملت عراق و بعدتر برای خود و خانواده اش و ما به استناد نگاههای نافذ، آرامش عجیب و مهربانی وصف نشدنی پیرمرد، به راست بودن حرف هایش ایمان میآوریم.
با بلندشدن صدای خندهها و داغ شدن بساط عکسهای یادگاری، حضور توأمان غم و شادی را در فضای مسجد میشود حس کرد. زوار عراقی تأکید دارند که حاج حسین (از اعضای هیئت علی اکبریها که این چند روز افتخار خدمت به زوار را داشته است) در عکس باشد؛ عکاس روزنامه نیز همین طور. طوری اصرار میکنند که انگار اگر این غریبههای تازه آشناشده در جمعشان نباشند، عکس خوبی از کار درنمی آید. میدانیم که در ادبیاتشان نه «پ» دارند، نه «چ». با این حال، تا سراغ پرچمشان را میگیریم، یکی از جوان ترها داد میزند: پرچم، موجود! در چشم به هم زدنی پارچه نوشته «یا فاطمةالزهرا (س)» را مقابلشان میگیرند و مرتب میایستند. باید تغییر کاربری داد و از خبرنگار به عکاس ثبت کننده این دورهمی تبدیل شد. حالا نوبت دیده بوسیهای خداحافظی شان رسیده است. در زمانهای که نامهربانیها بیداد میکند، تماشای جمعی که خدا و بندگان برگزیده اش واسطه گره خوردن قلب هایشان شده اند، دیدن دارد.