لیلا خیامی - آسمان که پر از ابر میشود، همه منتظر باران میشوند. منتظر میشوند تا آسمان سر و صدا راه بیندازد و برق بزند و ببارد، البته اگر خدا بخواهد. باغبان هم تا چشمش به ابرهای پنبهای افتاد، لبخندزنان گفت: «امروز باران میبارد اگر خدا بخواهد.»
آقای باغبان داشت وسط باغش قدم میزد و آواز میخواند و درختهای باغش را نگاه میکرد که یکدفعه چشمش به ابرهای گنده و خاکستری وسط آسمان افتاد. با خوشحالی داد زد: «وای، چه ابرهایی! اگر خدا بخواهد، امروز باران میبارد.»
درختهای باغ صدای باغبان را شنیدند. خوشحال شدند و به آسمان نگاه کردند. آرزو کردند خدا بخواهد و باران ببارد. آنوقت شروع کردند به پچپچ و در گوش هم تکرار کردند: «وای! اگر خدا بخواهد، امروز باران میبارد.»
درختها آنقدر پچپچ کردند که صدایشان به گوش کلاغ سیاه قارقاری که روی دیوار در حال چرت زدن بود رسید.
کلاغ سیاه تا خبر را شنید، به ابرهای گنده نگاه کرد. بعد هم پرید و کنار رودخانه رفت و داد زد: «قار و قار، خبر تازه دارم! اگر خدا بخواهد، امروز باران میبارد.»
رودخانه تا این را شنید، خندهای شرشری کرد. نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «وای، چه عالی! کمکم داشتم خشک میشدم.» او شرشرکنان از خدا خواست باران ببارد.
بعد راه افتاد تا برود و این خبر را به همه بدهد. رودخانه شرشرکنان رفت و با آوازش خبر را همهجا پخش کرد. توی دشت بزرگ، توی مزرعهها، توی روستا و توی کوههای بلند و نوکتیز دور و بر روستا همه با شنیدن این خبر با خوشحالی به آسمان نگاه میکردند و لبخند میزدند.
لبخند میزدند و از خدا میخواستند باران ببارد. دعا میکردند و آرزو میکردند. دعاها و آرزوهای مردم روستا، حیوانات دشت، سنگهای کوه، رودخانهی شرشری، درختهای باغ و آقای باغبان بالا رفت و بالا رفت. رفت توی آسمان. آسمان پر شد از دعا.
پر شد از صدا و آرزو. یکدفعه گرومبگرومب آسمان صدا داد و برق زد. یک خط نورانی کجوکوله از این سر تا آن سرش کشیده شد. بعد هم چک و چک و جر و جر باران شروع کرد به باریدن. بارید و همهجا را تر کرد. درختها را آّب داد، رودخانه را پرآبتر کرد، دشت را شست و مزرعه و روستا را حسابی خیس کرد.
همه با شنیدن صدای باران شاد شدند. با شادی به آسمان و قطرههای باران نگاه کردند و هرکدام با زبان خود تشکر کردند: یکی با تکان دادن شاخههایش، یکی با قار و قار، یکی با شرشر و یکی با خنده و شادی کردن.
از کی تشکر کردند؟ از خدای مهربان. خب، او صداها و دعاها را شنیده بود. او خواسته بود از ابرهای خاکستری وسط آسمان باران ببارد. همهاش کار خودش بود. باغبان هم این را خوب میدانست. او به آسمان نگاه کرد و همان طور که لبخند میزد گفت: «ممنون خدای بزرگ! هرچه تو بخواهی، همان میشود.»