صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | افطاری یک روزه‌اولی

  • کد خبر: ۱۵۰۵۴۹
  • ۳۱ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۶
اسم من الهام است و خیلی خوش‌حالم که دیگر به سن تکلیف رسیده‌ام و توانستم امسال برای اولین‌بار یک روزه‌ی کامل بگیرم.

فهیمه فرشتیان - اسم من الهام است و خیلی خوش‌حالم که دیگر به سن تکلیف رسیده‌ام و توانستم امسال برای اولین‌بار یک روزه‌ی کامل بگیرم.

من و خانواده‌ام ماه رمضان را خیلی دوست داریم. برای همین، هرسال یک هفته قبل از شروع رمضان، با کمک همدیگر خانه را تمیز می‌کنیم.

بابا کلی خرید می‌کند: خرما، آرد، شکر، هل. دارچین، پودر نارگیل و زنجبیل. این همه عطر یکجا را خیلی دوست دارم و از همه بیشتر از بوی گلاب خوشم می‌آید.

روز اول ماه رمضان بود و من هم روزه‌اولی بودم. مامان داشت توی آشپزخانه فرنی درست می‌کرد. از ظهر که گذشته بود، سرم کمی درد می‌کرد. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: «مامان، کی اذان می‌دهند تا افطار کنیم؟!» مامان گفت: «گرسنه شدی حتما. نه؟»

مامان دنبالم آمد و وقتی رنگ پریده‌ام را دید گفت: «تو روزه‌اولی هستی. اگر حالت خوب نیست، بگو!»

بعد، مانند همیشه ملاقه را پر از گلاب کرد و داد به من تا بریزم توی فرنی. خیلی ناراحت بودم. برای همین، زود ملاقه را خالی کردم و رفتم توی اتاق. دلم می‌خواست گریه کنم.

نمی‌خواستم روزه‌ام را افطار کنم اما یکهو دیدم که بابا سرش را از لای در آورد تو. یک خنده‌ی بزرگ هم روی صورتش بود. گفت: «الهام، یک راه حل خوب برایت دارم که حالت را خوب می‌کند!»

گفتم: «چی؟» بابا گفت: «می‌دانی اگر به کسی افطاری بدهی، مساوی او ثواب کرده‌ای؟! حتی اگر یک خرما یا یک تکه نان باشد.»

خیلی خوش‌حال شدم. پول‌هایم را از توی کمدم آوردم. با کمک مامان و بابا آن‌ها را شمردم. ۱۲۰هزار تومان بود. گفتم: «می‌خواهم افطاری بدهم!»
من و بابا حاضر شدیم تا برویم به مغازه‌ی جوادآقا و خرما بخریم. مامان هم بدوبدو رفت و از توی کیفش صدهزار تومان آورد. گفت: «من هم می‌خواهم افطاری بدهم!»

وقتی رسیدیم بابا گفت: «فکر کنم اگر من هم با تو و مامان شریک شوم، خوب باشد!»
بعد روی پول من و مامان صدهزار تومان دیگر گذاشت. با همه‌ی پول‌ها نان قندی و خرما خریدیم.

هر نان قندی را چند تکه کردیم. بعد، با چند خرما توی کیسه‌ی فریزر گذاشتیم. هوا تاریک شده بود و داشت صدای اذان می‌آمد. من و بابا رفتیم مسجد سر کوچه و به هر کسی که می‌آمد بیرون، نان قندی و خرما تعارف کردیم.
یک نفر، دو نفر، سه نفر...

آن‌قدر زیاد شدند که یادم رفت همه را بشمارم. به بابا گفتم: «وای، چه خوب! خیلی ثواب روزه جمع کردم! نمی‌دانم چند تا.»
وقتی برگشتیم خانه، به مامان گفتم: «می‌شود یک بار دیگر هم افطاری بدهم؟»

مامان گفت: «بله، تو حالا یک روزه‌اولی هستی، یک روزه‌دار واقعی که می‌توانی حتی به روزه‌دارها افطار بدهی.»
قرار شد شب نیمه‌ی رمضان باز هم با کمک بابا و مامان یک افطاری ساده به همسایه‌هایمان بدهم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.