صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

پای صحبت‌های بسیجی محله مطهری

  • کد خبر: ۱۵۷۶۶
  • ۰۵ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۴
بار‌ها و بار‌ها قصه نبرد دلاورانه انقلابیون را خوانده و شنیده‌ایم. کسانی که با صراحت و شجاعت در برابر زورگویان و گردن‌کشان ایستاده و از مظلومان و مستضعفان دفاع کرده‌اند.
هانیه فیاض
خبرنگار شهرآرامحله
 جوانمردانی که مایه سربلندی ایران هستند و با مروت انقلابی تا پای جان ایستادگی کردند و اجازه ندادند کشورشان مورد تجاوز بیگانگان قرار گیرد. محمد علیزاده کافی یکی از همین افراد است.
 
بسیجی و مدافعی که مدت‌ها در جبهه نبرد حق علیه باطل جنگیده است و خاطرات تکان‌دهنده‌ای از شهادت یاران و دوستانش در دوران انقلاب و جنگ دارد. او جانباز ۲۰ درصدی است که بعد از مجروح شدنش، باز هم راهی جبهه می‌شود. از یادآوری آن خاطرات و سال‌ها، حال و هوایی زیبا، اما تلخ دارد و گذشت آن روز‌ها برایش غم‌انگیز است؛ حال که از آن روز‌های حماسه و ایثار می‌گوید، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و بغض فشرده در گلویش را قورت می‌دهد تا مبادا از صلابتش کاسته شود. پای صحبت‌ها و خاطرات این بسیجی دلیر و جانباز می‌نشینیم.

ساواک «مُلا» را برد
در سال ۱۳۴۳ در خیابان عبادی مشهد به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود و زندگی معمولی داشتیم. من در کودکی و زمانی که ۳ سال بیشتر نداشتم پدرم را از دست دادم. او کارگر ساختمانی بود که از طبقه بالای ساختمان سقوط می‌کند و داخل چاه موجود در زیرزمین می‌افتد.
 
پیمانکار ساختمان و دیگران که گمان می‌کنند او مُرده است، پدرم را به سردخانه می‌برند. صبح روز بعد که برای تدفین، به سردخانه می‌روند، با جنازه او که پشت در سردخانه نشسته بود، مواجه می‌شوند. گویا وقتی پدرم به هوش می‌آید، خود را پشت در می‌رساند و از ترس سکته می‌کند و می‌میرد. من در شرایط نابسامانی بزرگ و وارد مدرسه شدم و در نتیجه نتوانستم خیلی در حوزه درس موفق باشم، زیرا مجبور بودم کار کنم و خرج مادرم را بدهم.
 
به دلیل اینکه برای کار کردن پشتوانه خوبی نداشتم، در شغل‌های مختلفی از موزاییک‌سازی، چلوکبابی، آهنگری و ... مشغول به کار شدم تا اینکه در شرکت اجاق‌گازسازی کارم را آغاز کردم، اما متأسفانه بعد از ۲۱ سال کار کردن در شرکت، در سال ۱۳۸۴ به دلیل تعدیل نیرو، اخراج شدم. پس از آن هم به دلیل اینکه بتوانم مابقی بیمه‌ام را بریزم به شغل‌های آزاد دیگری روی آوردم تا اینکه بازنشست شدم.

از همان دوران کودکی با حضورم در مسجد، به فعالیت‌های فرهنگی علاقه‌مند شدم و سعی کردم هرکاری که در این‌باره از دستم برمی‌آید، انجام دهم. از نصب بنر گرفته تا رنگ‌کاری و شرکت در جلسه‌های فرهنگی. از طرفی بسیار دوست داشتم که قرآن خواندن را یاد بگیرم و به همین دلیل به مکتب‌خانه رفتم و زیر نظر مربی که آن زمان به او «مُلا» می‌گفتند، یادگیری قرآن را آغاز کردم. چندجلسه‌ای رفتم، اما در یکی از جلسه‌ها، ناگهان خبر آمد که ساواک به قصد بردن مُلا وارد مکتب‌خانه شده است. آقایی سمت ما آمد و گفت که به سرعت از پشت‌بام خانه به خانه همسایه بروید و فرار کنید. من به همراه دیگر بچه‌ها از همین راه از مکتب‌خانه فرار کردیم، اما مُلا را گرفتند و بردند. از همان زمان دیگر فرصتی برایم پیش نیامد که قرآن را یاد بگیرم.

لاستیک آتش می‌زدیم
کم‌کم به امور فرهنگی مشغول بودم تا اینکه به عضویت بسیج محله درآمدم و در حوزه ابوذر مشغول به فعالیت شدم. ناگفته نماند که قبل از انقلاب به فعالیت‌های انقلابی وابسته بودم. از سال‌ها قبل زمزمه‌های آمدن مردی برای تغییر و دگرگونی رژیم غاصب به گوش می‌رسید تا اینکه خبر آمد که زمان آمدن رهبر فرا رسیده است. مردم تجمع می‌کردند. تظاهرات مختلفی برگزار شد. نیرو‌های رژیم شاهنشاهی به کوچه و خیابان ریخته بودند و به کسی رحم نمی‌کردند. من به همراه تعدادی از دوستانم در طول روز لاستیک و چوب جمع می‌کردیم و شبانه به دلیل اینکه توجه تانک‌ها و نیرو‌های شاه را به سمت خودمان جلب کنیم تا میدان شهدا برای حضور انقلابیون خلوت شود، لاستیک‌ها را سر چهارراه گاز آتش می‌زدیم. حتی به یاد دارم یک بار سربازان شاه به دنبالمان آمدند تا به کوچه ما رسیدند. ما را گم کردند، اما شلیک‌های هوایی کردند که ما را بترسانند.

پرونده‌های جاسوسان
در دوران انقلاب، از سمت چهارراه شهدا به سمت چهارراه زرینه، سومین ساختمان که اکنون هتل شده است، محل استقرار نیرو‌های پایداری بود. در شلوغی‌های آن زمان، مردم ساختمان را آتش زدند. من سن و سال کمی داشتم، اما به زور وارد ساختمان شدم. در همان حین چشمم به پرونده‌هایی افتاد که درون پوشه‌های بزرگ قرار داشت. چند تا از آن‌ها را نگاه کردم و دیدم بانک اطلاعاتی افرادی است که در محله‌ها نیروی ساواک بودند. عکس، فتوکپی شناسنامه و فرم ثبت‌نام نیرو‌های نفوذی ساواک و جاسوسان در میان مردم در پوشه‌ها قرار داشت. تعدادی از آن‌ها را برداشتم که با خودم بیرون بیاورم، اما ناگهان نیرو‌های ارتش با تانک و تیراندازی آمدند و مجبور شدم که پرونده‌ها را رها و فرار کنم.

یکشنبه خونین در میدان شهدا
سال ۱۳۵۷ تمام برنامه‌های تظاهرکنندگان از طرف آیت‌ا... قمی و آیت‌ا... شیرازی به مردم ابلاغ می‌شد. صبح‌ها همگی در منزل این بزرگواران جمع می‌شدند و دستورات و برنامه‌ها را دریافت می‌کردند. از طرفی کُشت و کشتار در میان تظاهرکنندگان بسیار بود به طوری‌که در جریان تظاهرات ناگهان تانک‌ها و نفربر‌ها شروع به تیراندازی می‌کردند. من در حادثه یکشنبه خونین در سال ۱۳۵۷ حضور داشتم. مردم برای تظاهرات و راه‌پیمایی به خیابان‌ها ریخته بودند. تانک‌ها با نفربر‌ها به سمت مردمی که در میدان شهدا تجمع کرده بودند، حمله کردند. من به همراه تعدادی از دوستانم سریع به اتاقک برق پناه بردیم. وقتی کمی اوضاع آرام شد، خارج شدیم و دیدیم که متأسفانه مردم را قتل‌عام کرده‌اند و جنازه‌های بسیاری به شکل غلتیده در خون روی زمین قرار داشت.
 
صحنه‌های واقعا ناراحت‌کننده‌ای بود، اما با این حال مردم دست از مبارزه نمی‌کشیدند. همگی در ساعت‌های مشخصی تجمع می‌کردیم و شعار می‌دادیم، من هم در تمام مراسم‌ها و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم و به نوعی پای ثابت همه سخنرانی‌ها بودم. البته شیطنت‌هایی هم می‌کردم، مثلا اعلامیه‌هایی را که لای در مغازه‌ها و خانه‌ها می‌گذاشتند، بر می‌داشتم و می‌خواندم و به درون مغازه‌های دیگر می‌رفتم و آن‌ها را به دور از چشم صاحب مغازه روی پیشخوان و میزشان قرار می‌دادم و سریع از مغازه خارج می‌شدم. دلم می‌خواست همه افراد به اعلامیه‌ها دسترسی داشته باشند و آن‌ها را مطالعه کنند.

شکنجه‌های ناجوانمردانه ساواک
در مدتی که در چلوکبابی کار می‌کردم، نیرو‌های ساواک گاهی به آنجا می‌آمدند تا غذایی بخورند یا نفسی تازه کنند. مغازه‌ای که من آنجا مشغول بودم در خیابان احمدآباد قرار داشت. یک روز تانکی جلو در مغازه ایستاد. بیرون آمدم و دیدم سربازانش تشنه هستند و طلب آب می‌کنند. برای آن‌ها درون قمقمه نوشابه ریختم و بردم. یکی از سربازان مردی را نشان داد که کت و شلوار بر تن داشت و عینک آفتابی هم بر چشمانش زده بود، گفت: «آن آقا را که می‌بینی، رئیس ساواک منطقه است، به او هم نوشابه بده» من هم به علت اینکه به او نوشابه ندهم، محتوای قمقمه را روی زمین خالی کردم. دلم راضی نمی‌شد که برای ظالمان و زورگویان رفاه فراهم کنم. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که چه بلایی بر سر کارگر رستوران آوردند. تعداد زیادی از ساواکی‌ها به همراه خانواده‌هایشان برای ناهار به رستوران آمده بودند. بعد از رفتنشان، کارگر تقریبا مُسِن رستوران برای جمع کردن میزشان به بالا رفت. وقتی میز را تمیز کرد به پایین آمد. چند دقیقه‌ای از آمدنش نگذشته بود که ساواک به داخل رستوران ریخت و او را برد. گویا گردنبند طلای یکی از همسران ساواکی‌ها روی بشقابی جا مانده و گم شده بود. کارگر طفلک اصلا آن گردنبند را ندیده بود و مثل اینکه قبل از بالا رفتن او، یکی دیگر از همراهان ساواکی گردنبند را دیده و برداشته بود. خلاصه اینکه کارگر بینوا را به کلانتری ۶ خیابان کوهسنگی بردند و آن‌قدر او را شکنجه داده بودند که نمی‌توانست راه برود. چند روز بعد که برای عیادت او به منزلش رفتیم دیدیم از شدت شکنجه‌های ناجوانمردانه ساواک، کف پاهایش سیاه شده بود.

خدمت در جبهه‌های جنگ
زمانی که در حوزه ابوذر بودم، از پایگاه‌های مختلف دعوت می‌کردند تا نیروهایشان را عازم جبهه کنند. خودم هم خیلی اصرار کردم که راهی جبهه شوم، اما مسئولانم قبول نمی‌کردند و می‌گفتند اینجا بیشتر به تو نیاز داریم. در هرصورت توانستم آن‌ها را مجاب کنم که اجازه دهند تا من هم بروم. در سال ۶۱ در یک عملیات مقدماتی برای پاک‌سازی مهمات راهی مرز شدم. درست در تاریخ ۲۲ بهمن‌ماه همان سال، ساعت ۱۰ صبح، با سلاح دوربُرد دشمن مورد اصابت قرار گرفتم و ۱۶ ترکش به پیشانی و پای چپ من خورد و مجروح شدم. از طرفی موج انفجار هم مرا گرفت. مدتی در بیمارستان بقایی اهواز بستری شدم و بعد از ترخیص به مشهد برگشتم.
 
دوباره مردادماه سال ۱۳۶۲ عازم سایت ۴ و ۵ خوزستان شدم. مدتی در پشتیبانی خدمت می‌کردم. یک روز که عقب تویوتا نشسته بودم مورد هدف دشمن قرار گرفتیم و با سلاح‌های سنگینی به ما حمله کردند. ماشین چپ کرد و چندین بار به دور خود چرخید. موج انفجار مرا گفت و چندین زخم سطحی برداشتم. مرا به بیمارستان بقایی اهواز و سپس به بیمارستان لقمان الدوله تهران منتقل کردند و پس از بهبودی به مشهد فرستاده شدم.

در دورانی که در جبهه بودم، برای آزاد کردن زندان «دوله تو» واقع در روستایی به همین نام و در نزدیکی سردشت، محبور بودیم به دامنه کوه‌ها برویم. این زندان تحت کنترل حزب دموکرات کردستان ایران قرار داشت که حدود چند صد تن از زندانیان نیرو‌های دولتی اعم از سپاه پاسداران،  ارتش و ژاندارمری جمهوری اسلامی ایران،  جهاد سازندگی و ...  در آن نگهداری می‌شدند و آن‌ها اسرا را تحت شکنجه‌های فراوان نظیر ناخن کشیدن و سر بریدن قرار می‌دادند. دی ماه بود و برف زیادی می‌بارید. ما مجبور بودیم که برای رساندن خودمان به دامنه کوه از داخل رودخانه حرکت کنیم، این در حالی بود که فاصله ما تا پُل حدود ۱۰۰ متر بود، اما به دلیل اینکه دیده نشویم باید تمام شب را از رودخانه می‌گذشتیم. شهید کاوه به عنوان فرمانده تیپ ویژه شهدا ما را همراهی می‌کرد. وقتی از رودخانه بیرون آمدیم به قدری سرد بود که لباس‌های خیسمان بر بدنمان یخ زد و این شرایط را برایمان سخت‌تر می‌کرد. خلاصه به هر زحمتی بود خودمان را به بالا رساندیم و دیدیم که دموکرات‌ها زندان را تخلیه کرده‌اند و در روستا پراکنده شده‌اند. مردادماه سال ۱۳۶۷ هم به عنوان مسئول پشتیبانی پادگان شهیدکاوه، در جریان پاک‌سازی عملیات مرصاد حضور داشتم.

شهیدکاوه مرد عمل بود
یادش بخیر شهیدکاوه مرد عمل بود و حضورش تنها به عنوان حضور فیزیکی ملموس نبود بلکه در تمام عملیات‌ها مؤثر و مفید حاضر می‌شد. من زمانی که در گردان امام حسین (ع) بودم، در قسمت آماد و پشتیبانی با شهیدکاوه آشنا شدم. آن زمان مجروح شده و دستش داخل گچ بود؛ اما با آن حال هم، این فرمانده جوان سعی می‌کرد خودش بخش مهمی از کار‌ها را پیش ببرد.

سرباز زرنگ
در سال ۱۳۶۳ به خدمت مقدس نظام وظیفه رفتم. دوران آموزشی‌ام را در بیرجند گذراندم و پس از آن تقسیم شدیم و من به ستاد فرماندهی شهید صیاد شیرازی منتقل شدم. ۲۲۰ نفر از نیرو‌ها را در سالنی جمع کردند. یکی از فرماندهان در جلوی صف ایستاد و فریاد زد: «چه کسی دیپلم دارد؟» همه بچه‌ها از ترس اینکه قرار است وظیفه سنگینی به آن‌ها محول شود، ساکت ماندند. دستم را بالا بردم و گفتم: «من دیپلم دارم!» از من پرسید که چرا آرم روی لباست را نصب نکرده‌ای و من از او اجازه گرفتم که دلیلش را در گوشش بگویم. به او نزدیک شدم و گفتم پول نداشتم که بخرم! آن زمان آرم روی لباسمان ۲ ریال بود که من واقعا پول تهیه آن را نداشتم. گفت: «برو سر جایت بنشین.» دو مرتبه دیگر سؤالش را تکرار کرد و کسی پاسخ نداد، این در حالی بود که خیلی از افراد حاضر مدرک تحصیلی دیپلم داشتند، اما من نداشتم! هر دوبار باز هم من دستم را بالا بردم تا اینکه فرمانده عصبانی شد و دستور داد یکی گوش مرا بگیرد و مرا به اتاق معاون صیادشیرازی ببرد.
 
من به آنجا رفتم و تمام دوران خدمتم را در جوار معاون صیادشیرازی طی کردم، در طول مدت زیادی که آنجا بودم به گونه‌ای خدمت کردم که کسی جویای مدرک من نشد و  فرمانده‌ام همیشه می‌گفت در تمام ۳۳ سال خدمتم، تابه حال سربازی به زرنگی تو ندیده‌ام.


عروسی پُرماجرا
من جزو آن دسته از کسانی بودم که اعتقاد داشتم، تا جنگ تمام نشود، ازدواج نمی‌کنم. بالاخره در سال ۱۳۶۸ به صورت کاملا سنتی ازدواج کردم و با یک مراسم بسیار ساده زندگی مشترکم را آغاز کردم. ماحصل این ازدواج ۲ فرزند پسر و یک دختر است. آن زمان در سپاه فعالیت می‌کردم و مسئول شیفت گشت‌های شبانه هم بودم. یادم می‌آید حتی شب عروسی‌ام، سرکار بودم. گشت داشتیم، بچه‌ها را در پُست گشت قرار دادم و به خانه رفتم، لباس‌هایم را عوض کردم و به دنبال عروس رفتم تا در مراسم حاضر شویم.
 
شب سختی را پشت سر گذراندیم. از یک طرف نگران کارم و گشت بودم، از طرفی باید در مراسمم حضور می‌داشتم. آخر شب هم که ماشین برادرم چهاراره خسروی چپ کرد و او به همراه خانواده‌اش آسیب دیدند. وقتی من به صحنه تصادف رسیدم پلیس‌ها اجازه نمی‌دادند که نزدیک شوم و ببینم. آن‌ها به زور مرا سوار ماشین عروس کردند و گفتند: «برو و اینجا نمان» ساعت ۵ صبح گشت را به پایان رساندم و به پیگیری وضعیت برادرم و خانواده‌اش پرداختم. درست است که آن شب خیلی سخت گذشت، اما همسرم با صبر و بردباری زیادی همیشه کنارم ماند. او هیچ وقت از وضعیت زندگی‌مان و نبودن‌های من گله‌ای نمی‌کند و در تمام این سال‌ها به خوبی از عهده اداره خانه برآمده است.

حضور پُررنگ در امور فرهنگی
از سال ۱۳۵۸ وارد حوزه مقاومت بسیج شدم و اکنون حدود ۴۰ سال است که در حوزه ۳ ابوذر فعالیت می‌کنم. سعی کرده‌ام در تمام این دوران تا جایی که می‌توانم به اهالی محله و مردمم خدمت کنم. از همان کودکی که پدر نداشتم همیشه به مادرم می‌گفتم که به مسجد می‌روم و او هم از رفت و آمدم به مسجد استقبال می‌کرد. تا اینکه به امور فرهنگی و عملیاتی مسجد مشغول شدم. در سال ۱۳۹۵ با همکاری شهرداری منطقه، ۱۰ یادواره شهدا برگزار کردیم که این یادواره‌ها برای نخسیتن بار وارد فضای پارک‌ها شد. خیلی‌ها در طول این مدت آمدند و رفتند، اما من سعی کردم همیشه ثابت قدم بمانم و در خدمت به مردم سنگ تمام بگذارم. گاهی حتی هفته‌ها و روز‌ها می‌شد که خانه و زندگی‌ام را نمی‌دیدم، اما تلاشم این بود که در کنار کار و زندگی خود فعالیت‌های بسیجی‌وارم را ادامه دهم. از طرفی بنا به لطف معتمدان محل چندسالی است که عضو شورای اجتماعی محلات محله مطهری هستم و در حد توان در رفع مشکلات محله تلاش می‌کنم. بار‌ها پیش آمده است که شهردار منطقه یا مسئولان مرتبط را پای کار آورده‌ام تا معضل پیش آمده را از نزدیک ببینند و به آن رسیدگی کنند.

در سال ۱۳۹۶ نخستین مراسم عقد در مسجد را برگزار کردم. دختر و پسر جوانی قصد ازدواج داشتند، اما شرایط برای آن‌ها مهیا نبود. خانواده‌هایشان یکدیگر را در حرم دیده و این گونه با هم آشنا شده بودند. وقتی به من مراجعه کردند پیشنهاد عقد آن‌ها در مسجد را دادم که استقبال کردند. سفره عقدی برایشان در مسجد جوادیه خیابان هجرت  آماده کردیم و مراسم عقد آن‌ها برگزار شد. حتی به یاد دارم عکاسان چند رسانه هم برای پوشش تصویری مراسمشان آمده بودند.

یکی دیگر از طرح‌هایی که در محله برگزار کرده‌ایم و اکنون هم انجام می‌دهیم، «آبروی محله» است، به این ترتیب که اگر مادر شهید یا پدر شهیدی در محله فوت کند، یک صندلی در محله به عنوان جایگاه برای او قرار می‌دهیم و مراسم یادبودی برگزار می‌کنیم. این طرح هم با مشارکت شهرداری برگزار می‌شود. اکنون هم سرکشی به خانواده‌های شهدا را در برنامه خود داریم و هر از گاهی به دیدار خانواده‌هایشان می‌رویم. به طور کلی تأکید می‌کنم که با برگزاری جلسه‌های فرهنگی و عملیاتی بسیاری در محله، با هم محله‌ای‌هایم انس گرفته‌ام و به بودن و حضور آن‌ها عادت دارم.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.