بهاره قانع نیا - ای کاش میتوانستم این لحظه از زندگیام را با کسی تقسیم کنم تا هم حس و حال خوبم را با دیگران شریک شوم و هم ذهنم را از این همه حرف و کلمه خالی کنم. شاید اینطوری کمی آرام میگرفتم.
امروز شبیه پروانه شدهام، پروانهای که تصمیم گرفته است در پیلهاش صبر کند تا اینکه بالأخره زمانش برسد و پرواز را تجربه کند. روی صندلی آبیرنگ اتوبوس نشستهام و دارم از مدرسه به خانه برمیگردم.
به زندگی دانشآموزیام فکر میکنم، به این آمدنها و رفتنها، به ساعتهای درسی و آموختههای جدیدم، به زنگهای تفریح، به لحظههای خندیدن با دوستانم، به همهی خاطرات خوب امروز در کلاس انشا و حرفهای آقای بصیرت دربارهی زبان فارسی.
***
ساعت آخر، پشت نیمکت فلزی نشسته و کش آمده بودم، خسته از ساعتها درس خواندن. توانی برای زنگ انشا نداشتم اما مانند همیشه آقای بصیرت، دبیر ادبیات فارسی و نگارشمان، با یک معجزه وارد کلاس شد.
کلمههای «پرواز کردن و پروانه شدن» از همانجا در ذهنم نشست و مرا باخودش به آسمانها برد. آقای بصیرت به محض ورود به کلاس، پای تخته نوشت: واژه، زبان، مادر، وطن، شعر، فردوسی، اردیبهشت، جانشینسازی.
بعد رو کرد به ما و گفت: «بچهها، ببینید روزها چهطور دارند یکییکی سپری میشوند! به سرعت برق و باد، رسیدیم به روزهای پایانی اردیبهشت.»
یکی از بچهها گفت: «آقا، لطفا یادمان نیندازید که خردادماه از آنچه در آیینه میبینیم به ما نزدیکتر است! استرس امتحانها خفهمان کرد!»
آقای بصیرت لبخندی زد و گفت: «پسرها، هیچوقت نگران روزهای نیامده نباشید که امروزتان را تلخ و لحظههایتان را بیهوده میکند!
از همین هوای خوب اردیبهشت، از همین مدرسه و نیمکت، از زبان فارسی که داریم با آن حرف میزنیم که مثل قند شیرین است و مثل شعر زیباست لذت ببرید.
چرا عادت کردهاید همزمان با خوشحالی، غصه بخورید و با اینکه میدانم امیدوارید نتایج خوبی در امتحانات بگیرید، باز خودتان را برای وقت زیادی که ندارید غمگین میکنید!
عزیزانم، در این دنیا باید رفت تا رسید، مثل همین زبان فارسی که آنقدر از گذشته بالا و پایین دیده تا امروز مثل یک میراث ارزشمند به ما رسیده است.
اصلا زندگی پروانهها را در نظر بیاورید. ببینید چهطور در آن پیلهی تاریک صبر میکنند تا پروانه شوند. هر چیزی در زندگی هزینهای دارد. هزینهی بال گشودن و پرواز کردن تحمل زندگی در محیط پیله است.
شما هم زندگی دانشآموزی را که پشت سر بگذارید، به امید خدا آیندهای روشن نصیبتان خواهد شد. حالا هم به جای این حرفها، دلتان را به من بدهید که میخواهیم عملیات جانشینسازی را تمرین کنیم!»
عرفان پرسید: «در این عملیات، دقیقا باید چهکار کنیم؟»
آقای بصیرت گفت: «از همین ثانیه تا جلسهی هفتهی آینده میگردید و میچرخید و چشم میدوزید به دهان آدمها و هرجا لابهلای حرفهایشان کلمهی بیگانهای پیدا کردید، سریع توی دفترچهتان یادداشت میکنید و برای آن کلمه بیگانه یک جایگزین مناسب فارسی پیدا میکنید. جلسه آینده فهرستها را نگاه میکنم. هرچه پربارتر، بهتر.
در گوشه پنهانی از ذهنم به دنبال واژههای بیگانهی پرکاربرد میگردم و به واژههای روان فارسی فکر میکنم که میتوانند پرقدرت جای آن کلمات بیگانه را بگیرند، واژههایی فارسی که مال من هستند و میتوانم آنها را در قلبم بکارم و همیشه مواظبشان باشم. راستی، واژههای بیگانه از کجا میآیند؟
این سؤال را علیرضا از معلم ادبیات پرسید.
آقای بصیرت نگاهمان کرد و همان سؤال را از ما پرسید. سروش گفت: «شاید از گفتوگوی عابران در کنار خیابان.»
من گفتم: «شاید از خواندن تیتر درشت یکی از روزنامههای صبح، جلو دکهی روزنامهفروشی.»
معین گفت: «به نظرم، از سفرها میآیند. واژهها راهی طولانی را طی میکنند تا به ما برسند.»
آقای بصیرت خندید و گفت: «چهقدر شماها خوبید بچهها! آنقدر زیباسخن هستید که آدم را شگفتزده میکنید. لطفا به من قول بدهید تا جایی که میتوانید به جای واژههای بیگانه از واژههای زیبا و خوشآهنگ خودمان استفاده کنید!»