لیلا خیامی - دنیا خیلی قشنگ است. هم دریایش، هم جنگلش و هم کوه و تپههایش. تپههای داستان ما هم قشنگ بودند، قشنگ و شاد و سرسبز.
تپهی اولی به تپهی دومی گفت: «عجب صبح قشنگی، عجب هوای خوبی، چه علفهای قشنگی روی پشتمان سبز شده! از این بهتر نمیشود!» بعد هم بدن خاکیاش را تکانی داد و لبخند زد.
دومی گفت: «بله، خیلی خوب است. فقط کاش چند نفر پیدا میشدند میآمدند اینجا و روی پشتمان مینشستند و قدم میزدند.» هنوز حرف کوه تمام نشده بود که از دور چند تا ماشین نزدیک شدند.
عجب سرعتی داشتند، عجب گرد و خاکی به پا کرده بودند! ماشینها آمدند و کنار تپهها ایستادند. بعد هم کلی آدم بزرگ و کوچک و چاق و لاغر از آنها پیاده شدند و روی تپهها دویدند.
تپهها خوشحال شدند و یواشکی به هم چشمک زدند. آدمها هی از روی این تپه روی آن تپه رفتند و بازی کردند و خوراکی خوردند و آتش روشن کردند. تپهها شاد بودند و از شنیدن صدای خنده و شادی آدمها لذت میبردند اما کمکم همهجا حسابی ریخت و پاش شد.
روی سر و کلهی تپهها پر شد از پوست میوه و خوراکی و پلاستیک و ... .
آدمها همینجور تفریح میکردند و زبالهها را همهجا پخش میکردند. آقاها پوست تخمه ریختند و خانمها پوست سیب و پرتقال.
بچهها هم با چند تا بیلچه افتادند به جان تپهها و روی کلهی آنها یک عالمه چاله کندند. نزدیک غروب که شد، تپهها دیگر مثل صبح قشنگ نبودند، سرسبز نبودند، شاد نبودند، پر از زباله و چالهچوله بودند!
تپهها به سر و شکل همدیگر نگاه کردند و آه کشیدند. بعد هم لبخند قشنگ از روی صورتشان پاک شد. مدتی بعد، آدمها سوار ماشینهایشان شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. فقط یادشان رفت زبالههایشان را ببرند و سر و صورت تپهها را تمیز کنند.
تپهها غمگین و ساکت رفتن ماشینها را تماشا کردند اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یک ماشین دیگر از راه رسید. تپهها با دیدن ماشین جدید ترسیدند. بدن خاکیشان از ترس لرزید.
توی دلشان آرزو کردند کاش ماشین با سرعت از کنارشان رد شود و به جای دیگری برود، اما ماشین همان جا کنار تپهها ایستاد و چند تا آدم بزرگ و کوچک پیاده شدند. توی دستهایشان کیسههای زباله بود.
آدمها راه افتادند روی تپهها و زبالهها را جمع کردند. سر و صورت تپهها را تمیز کردند. بعد هم کیسههای زباله را توی ماشین گذاشتند. خودشان هم کمی روی تپهها نشستند و کنار هم چای و بیسکویت خوردند و به غروب آفتاب نگاه کردند.
تپهها که از کار آدمها شاد شده بودند، به هم نگاهی انداختند. تپهی اولی گفت: «عجب غروب قشنگی!» تپهی دومی گفت: «چهقدر خوب است در این غروب قشنگ تنها نیستیم!»
بعد هم دوتایی لبخندزنان همراه آدمها غروب خورشید را نگاه کردند. راستی، عجب منظرهی قشنگی!