بهاره قانع نیا - نه، اشتباه نمیکنم. درست دیدم. خودش بود، خود خودش. پشتش سمت من بود. روی دستگاه ورزشی آن طرف پارک ایستاده بود و داشت دستها و پاهایش را تکان میداد.
حالا درست است که مانند همیشه لباس چهارخانهی آبیرنگ تنش نبود اما حالت موها و قد و بالایش را از صدفرسخی میشناختم.
وحید گفت: «بعید است! لابد چشمهایت آلبالوگیلاس چیده!» با تعجب نگاهش کردم. با خنده گفت: «مادربزرگم هر وقت میخواهد به کسی بفهماند که خطا دیده، از این مثَل استفاده میکند.»
کلافه پرسیدم: «خب، چه ربطی دارد به ماجرای من و احسان؟» دستش را روی دستم گذاشت و گفت: «گیجآقا، ربطش را از استرس توی چشمهایت بپرس!» ساکت و بیکلمه نگاهش کردم.
بلافاصله ادامه داد: «منظورم این است که چشمهایت چیزی را اشتباه و خطا دیده. این ضربالمثل را هم به کسی میگویند که نتواند چیزی یا مسئلهای را بهدرستی تشخیص دهد.»
بهشوخی پرسیدم: «پس چرا نگفتند سیب و پرتقال؟» کمی فکر کرد. انگار کارشناس ضربالمثلهاست! سپس جدی جواب داد: «شاید به این علت آلبالو و گیلاس را به کار میبرند که هردو شبیه هم هستند.
کسی هم که نتواند دو چیز شبیه به هم را تشخیص بدهد، این اصطلاح آلبالوگیلاس را دربارهاش میگویند.»
با تعجب پرسیدم: «یعنی فکر میکنی من احسان را با یکی شبیه به او اشتباه گرفتهام؟ میخواهی بگویی خیالاتی شدهام؟ نه، محال است.
روزی نمیرسد که به او و رفتارهایش فکر نکنم، چهرهاش را توی ذهنم مرور نکنم و در پی تلافی کردن آن لیوان آبی که توی یقهام خالی کرد نباشم.»
وحید از روی نیمکت سبزرنگ پارک بلند شد. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «این بارِ کینه را بیخود روی شانهات نگه داشتهای. ذهنت را اسیر مسائل پوچ و بیارزشی کردهای که تاریخ انقضایش گذشته.
گیرم که آخرین روز مدرسه بوده، همه خسته و هلاک امتحانات بودهایم و تو هم حال و حوصله هیچکس را نداشتهای. احسان هم فکر کرده خیلی بانمک است و آمده ناغافل یک لیوان آب توی یقهی لباست خالی کرده، بعد هم دویده و رفته.
گیرم بچههای توی کلاس یک ساعت به تو و آن شکل و شمایل مضحکت خندیدهاند. حالا تو باید چهکار کنی؟ تمام لحظاتت را خراب کنی و به او و کار مزخرفش فکر کنی یا همهی روزهای تابستان را بگردی تا احسان را پیدا کنی و یک لیوان آب توی یقهاش خالی کنی که جگرت خنک شود؟!»
ساکت بودم. حرفهای وحید مانند نسیمی خنک، داغ دلم را آرام میکرد. سرم را آوردم بالا و توی چشمهایش نگاه کردم. گفتم: «تو جای من بودی چهکار میکردی؟ دنبال آبروی رفتهات راه نمیافتادی؟»
وحید گفت: «من جای تو نیستم! خودت باید درستترین تصمیم را بگیری اما درنظر داشته باش چشم برهم بزنی تابستان دود میشود و میرود هوا. به جای اینکه روزت را مثل شب، تیره و تار کنی احسان و کار بیخودش را فراموش کن و بسپار دست روزگار.
مطمئن باش یک روز، یک جا سر راهت سبز میشود و میتوانی از او دربارهی رفتارش سؤال کنی. در ضمن، فعلا آبرویت سر جایش است. زمانی بر باد میرود که مثل خود احسان رفتار کنی و یکی بشوی شبیه به او.»
حرفهای وحید را مزمزه کردم. طعم خوبی داشتند. مزهی آلبالو و گیلاس میدادند!