صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | شاهکار من و همکار خودکارم!

  • کد خبر: ۱۶۶۵۷۲
  • ۱۸ تير ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۶
همیشه جامدادی‌ها پر از مداد و خودکارهایی هستند که منتظرند یکی در جامدادی را باز کند و آن‌ها را بردارد و شروع به نوشتن کند. خودکار آبی هم در جامدادی منتظر بود.

لیلا خیامی - همیشه جامدادی‌ها پر از مداد و خودکارهایی هستند که منتظرند یکی در جامدادی را باز کند و آن‌ها را بردارد و شروع به نوشتن کند. خودکار آبی هم درون جامدادی منتظر بود.

خودکار آبی درون جامدادی نشسته بود و داشت چرت می‌زد که آقای نویسنده از راه رسید و او را برداشت. کمی نوک خودکار را آرام آرام روی میز کوبید و فکر کرد و بالأخره کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد.

خودکار که منتظر همین لحظه بود، تند و تند شروع کرد به دویدن روی خط‌های کاغذ و نوشت و نوشت. از یک دنیای خیالی نوشت. از موجودات جادویی و دوست‌داشتنی و پری‌ها نوشت و از بچه‌های کوچولویی نوشت که مثل قهرمان‌های بزرگ با موجودات بدجنس می‌جنگیدند و پیروز می‌شدند.

خودکار آبی از این همه ماجراجویی لذت می‌برد و هیجان‌زده بود. انگار خودش هم توی داستان بود! انگار خودش هم جزو قهرمان‌ها بود! او خوش‌حال بود که توی دست نویسنده است.

خوش‌حال بود که می‌توانست متولد شدن قهرمان‌ها و به وجود آمدن ماجراها را از نزدیک ببیند. خوش‌حال بود که خودش همه‌چیز را می‌نوشت، از سیر تا پیاز ماجرا را، کلمه‌به‌کلمه و جمله‌به‌‌جمله.

آقای نویسنده که از تکان‌های خودکار متوجه شده بود او چه‌قدر شاد است، آن را جلو چشمش گرفت و گفت: «خیلی خوش‌حالی! مگر نه؟! من هم مثل تو خوش‌حالم! فکرش را نمی‌کردم بتوانم امروز بنویسم. فکرش را هم نمی‌کردم داستان این‌قدر خوب از کار در بیاید.»

خودکار، نوک فلزی‌اش را تکانی داد و گفت: «بله آقای نویسنده، خیلی خوش‌حالم. تا به حال یک داستان ننوشته بودم. اصلا از وقتی از مغازه‌ی نوشت‌افزار خریده شدم توی جا‌مدادی بودم.»

آقای نویسنده شکم خودکار آبی را نوازش کرد و گفت: «بله، می‌دانم. خب خیلی وقت بود نتوانسته بودم چیزی بنویسم اما الان دوباره شروع شده. نوشتن را می‌گویم. ماجراها همین‌جور دارند از توی ذهنم بیرون می‌ریزند.»

خودکار توی دست نویسنده چرخی زد و گفت: «پس چرا نمی‌نویسی؟! قبل اینکه فکرهای قشنگت را فراموش کنی، بهتر است زود‌تر بنویسی.» آقای نویسنده لبخندزنان خودکار آبی را بوسید و گفت: «بله، برویم سر کارمان همکار عزیز.»

او دوباره خودکار را روی کاغذ گذاشت و شروع به نوشتن کرد. از دزدان دریایی نوشت و از جزیره‌ی گنج و از مادر‌بزرگ مهربانی که کلوچه می‌پخت و ... . او همین‌جور نوشت و نوشت و خودکار تند و تند روی کاغذ دوید و دوید.

یک ساعت و دو ساعت و یک عالمه ساعت گذشت تا بالأخره آقای نویسنده خودکار را روی میز گذاشت و فریاد زد: «تمام شد! نوشتمش. تمامش کردم!»

بعد دوباره خودکار را برداشت و جلو چشمش گرفت و گفت: «نه، بهتر است بگویم تمامش کردیم. مگر نه همکار عزیز؟!» خودکار سرش را تکان داد و با شادی گفت: «بله، همکار خوبم! بله، همکار عزیز!»

خودکار آبی همان‌جور که با شادی به آقای نویسنده نگاه می‌کرد، ادامه داد: «خب، حالا اسم داستان را چه می‌گذاری؟» آقای نویسنده فکری کرد و گفت: «شاهکار من و همکار خودکارم. چه‌طور است؟!»

خودکار آبی که نوک فلزی‌اش از شادی برق می‌زد، گفت: «عالی است! این بهترین اسمی است که می‌توانستی انتخاب کنی! آفرین همکار، آفرین!»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.