صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

ویدئو | روایتی از تجربه خبرنگار شهرآرا که راننده آمبولانس حمل پیکر شد | راندن در  مسیر سوگ‌های ناتمام

  • کد خبر: ۱۶۸۴۲۳
  • ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۸:۳۶
حوالی ساعت ۱۰ آماده می‌شویم برای اعزام به صحنه خودکشی؛ بولوار فرودگاه و یکی از کارگاه‌های عمرانی شهرمان. مردی خود را حلق آویز کرده است. مأموران پلیس، پخش در محوطه کارگاه، منتظر آمبولانس هستند. کارآگاه پلیس مشکوک نگاهم می‌کند. پیش از این، سر صحنه‌های خودکشی فقط یک راننده آمبولانس را دیده است، اما حالا دو نفر از آمبولانس پیاده شده اند.

به گزارش شهرآرانیوز، دیدن تن بی جان دختر دوساله به خودی خود آدم را ویران می‌کند، چه برسد به آنکه کالبدشکافی هم شده باشد. سنا را مادر معتادش کشته، وقتی به سیاق همیشه برای آرام کردن و خواباندنش به او شربت ترامادول داده است؛ دارویی را که اصلا نباید می‌داده، به او خورانده و زیاد هم داده است و  حالا من که به لباس راننده آمبولانس آرامستان بهشت رضا (ع) درآمده ام، باید در حیاط پشتی آزمایشگاه پزشکی قانونی زیپ یک کاور سیاه را بکشم و تن و صورت دوخته شده او را نشان عمویش بدهم تا بزند زیر گریه و بگوید که: «خودشه.» این فقط یکی از تن‌های بی جانی است که رانندگان آمبولانس ۱۵۳۰ هر روز شبیهش را بسیار می‌بینند؛ همان‌ها که با کم لطفی بعضی از ما «نعش کش» یا «مرده کش» خوانده می‌شوند.

من، حسین بیات، بی آنکه بدانم چه چیزی در انتظارم است، به مدت یک روز لباس آن‌ها را پوشیدم و در مشهد راندم. اینجا «سمت پنهان» است؛ سمت مشاغلی که کمتر دیده می‌شوند. لازم است ذکر شود در قسمت اول «یک شغل، یک تجربه» نیمه‌شبی را به عنوان پاکبان همراه با خودروی حمل‌زباله ۱۰ کیلومتری را دویدیم و از سختی کارشان نوشتیم. شما هم می‌توانید به ما شغل‌های سخت و خاص را پیشنهاد دهید تا تجربه‌اش کنیم.

آدم ۷ لیتر خون دارد

مرکز اعزام آمبولانس شاهد؛ ساعت ۷ صبح است. آمبولانس را شسته ایم و منتظریم تا اپراتور ۱۵۳۰ گزارش یک فوتی را بگیرد و برای جابه جایی اش اعزام شویم. این روز‌ها مشهد هر روز حدود شصت فوتی دارد. زیاد طول نمی‌کشد که سردخانه بیمارستان قائم (عج) دو نفر فوتی را اعلام می‌کند؛ یکی مسن و دیگری جوان. در مسیر از روح ا... بیات، راننده قدیمی آمبولانس که همراهش شده ام، می‌پرسم چه چیز این شغل از همه بدتر است؟ می‌گوید: گریه‌هایی که همیشه دور و برت هست.

تجربه اش نکرده ام، اما همراهی با سوگی مدام حتما غریب است. بخشی از این غربت را در همان رویارویی با اولین پیکر درک می‌کنم. بیرون سردخانه روی نیمکت‌های کنار دیوار دو خانواده مغموم، نه که نشسته باشند، فروریخته اند. یک تابوت از آمبولانس بیرون می‌کشم. با چند متر فاصله، دو پیکر بی جان درون پوشش سیاهی قرار دارند. نمی‌شود تشخیص داد کدام جوان است و کدام سال خورده. مسئول سردخانه مشخص می‌کند که اول پیرمرد را جابه جا کنیم. دو نفر از نزدیکانش هم آمده اند تا در حمل تابوت کمک کنند.

من سمت پای متوفی را‌ می‌گیرم و هماهنگ با دونفری که گوشه‌های بالای پوشش یا همان کاور را گرفته اند، بلندش می‌کنیم. به محض بلندکردن، حدود یک پارچ خون از کاور آبشار می‌شود کف سردخانه. تاکنون ریختن یک باره این حجم از خون را ندیده ام. همه جا خون است. حرکاتم لکنت گرفته، اما هرطور شده، تا گذاشتن پیکر درون تابوت خودم را حفظ می‌کنم. تابوت دوم را که هُل می‌دهم توی آمبولانس، راه می‌افتیم.

صدای ریختن یک باره خون مدام در گوشم تکرار می‌شود. پیکر اول، بیماری دیالیزی بوده که هنگام عمل فوت شده است. وقتی این طور بمیری، همه خون رگ هایت در کمتر از یک ساعت از زخم‌ها بیرون می‌زند. در مسیر برگشت به بهشت رضا (ع) ساکت هستم. دم سردخانه، مسئولش که متوجه بهت و وحشتم شده بود، گفت: «آدم هفت لیتر خون دارد.» بله، آدم هفت لیتر خون دارد و‌ می‌تواند با نصفش همه ذهن آدم را سرخ کند.

ریسمانی که به سقف کوتاه گره شده است

حوالی ساعت ۱۰ آماده می‌شویم برای اعزام به صحنه خودکشی؛ بولوار فرودگاه و یکی از کارگاه‌های عمرانی شهرمان. مردی خود را حلق آویز کرده است. مأموران پلیس، پخش در محوطه کارگاه، منتظر آمبولانس هستند. کارآگاه پلیس مشکوک نگاهم می‌کند. پیش از این، سر صحنه‌های خودکشی فقط یک راننده آمبولانس را دیده است، اما حالا دو نفر از آمبولانس پیاده شده اند.

کلافه‌تر از آن است که حوصله اش را به این تغییر بدهد. نیم ساعتی هست که صحنه را بررسی کرده و منتظر است تا پیکر به پزشکی قانونی منتقل شود و او برگردد به کلانتری. اتاقک چسبیده به اتاق نگهبانی را نشان می‌دهد. در را باز‌ می‌کنم. شکل انباری دارد و وسطش پیکر بی جان و لاغر مردی لخت افتاده است. پیش از رسیدن ما، او را پایین آورده اند و برای بررسی احتمالی امکان قتل، تنش را وارسی کرده اند. انگشتانش از جوهر استامپ انگشت نگاری سیاه است. کاور را کنارش پهن می‌کنم. من دست ‎هایش را‌ می‌گیرم و روح ا... پاهایش را. بلندش که‌ می‌کنیم، سرش به عقب می‌افتد.

در مسیر برگشت برگه گزارش کلانتری فرودگاه را‌ می‌خوانم: «حسن... ۴۹ساله... نگهبان کارگاه... خانواده دارد، اما تنهاست.» نمی‌دانم حسن چه شبی را گذرانده است؛ شبی را که پیش از برآمدن آفتاب چند سانتی متر بالاتر از سیمان کف انباری جان داده است. نمی‌دانم، اما دیدن رد کبود طناب زیر گلو، دهان کف آورده، چهارپایه کوتاه واژگون و ریسمانی که به نبشی‌های سقف کوتاه گره شده است، هیچ خوشایند نیست.

قاتل هم سن شماست

به پزشکی قانونی یک جنازه می‌دهیم و پزشکی قانونی سه جنازه به ما. کالبدشکافی شان تمام شده و علت مرگ مشخص است و‌ می‌شود برایشان گواهی دفن صادر کرد. روح ا... برای گرفتن جواز‌ها می‌رود و من می‌روم به حیاط پشتی پزشکی قانونی. دو تابوت را با بالابر می‌فرستند به سکوی تحویل. بوی خون دلمه بسته اذیتم می‌کند. متصدی تحویل می‌گوید تابوت نبوده است و مجبور شده اند پیکر مردی را که سکته کرده است، بگذارند درون تابوت یک جنازه تصادفی. پسر متوفی از وضعیت تابوت جا خورده است. ناچار می‌شوم کاور را بیشتر باز کنم تا خاطرجمع شود که خون درون تابوت، خون پدرش نیست.

پیکر دوم، پیکر قاتلی است که دو روز پیش و هم زمان با یورش پلیس‌ها به خانه اش، چند قرص برنج خورده است تا زنده به دست مأموران نیفتد. پلیس‌ها به جای کلانتری او را برده بودند بیمارستان، اما چه کسی از خوردن قرص برنج زنده برگشته است که او برگردد! صورتش را نشان مرد میان سالی می‌دهم که‌ می‌گوید دایی اش هستم. به تأسف و تأیید سر تکان می‌دهد. روح ا... با مدارک فوتی‌ها برمی گردد. نامشان را‌ می‌چسبانم روی تابوت. شناسنامه اش را باز‌ می‌کنم. قاتل هم سن من است، عکسش، اما هیچ شباهتی به آن چهره ریخته و فرورفته داخل تابوت ندارد.

کسی می‌داند کالبدشکافی با تن کودک چه‌ می‌کند؟

پیش از راه افتادن خبر می‌دهند که یک جنازه دیگر هم هست. به سکوی تحویل نزدیک می‌شوم. یک پیرزن و یک مرد چهل ساله آنجا منتظرند؛ یک مادر و پسر. پیکری که قرار است بالا بیاید، یکی از نزدیکان آن هاست؛ نوه پیرزن و برادرزاده مرد. حرفی از سن نمی‌شود. برای همین وقتی کاور مچاله شده کوچکی را روی سکو می‌بینم، جا می‌خورم.

از میان حرف‌ها می‌فهمم پدر این جنازه کوچک در زندان است و مادرش اعتیاد دارد. می‌فهمم دختر است و دو سال داشته. می‌فهمم مادرش به او ترامادول داده است. می‌فهمم مادرش همیشه به او ترامادول می‌داده است که ساکتش کند و بخواباندش. حالا خوابیده و ساکت است. گوشی مرد زنگ می‌خورد. آن سوی خط پدر زندانی کودک است که‌ نمی‌داند دخترش مرده است. مرد می‌گوید: «سنا را آورده ایم دکتر، سرما خورده!» بعد چیز‌هایی از جنس «چیزی نیست» و «حالش خوب است».

پیکر سنا آن قدر کوچک است که تابوت نخواهد. می‌گذارندش روی پا‌های حسن. من، اما آن قدر در این کار نبوده ام که یاد بگیرم این جور وقت‌ها برای شناسایی از بالای سر جنازه دور شوم و کار را بسپرم به خانواده اش. من دیدم و‌ می‌دانم کالبدشکافی با تن کودک دو ساله چه‌ می‌کند.

۷۰ درصد

مشهد حدود هفتاد آمبولانس ۱۵۳۰ درون شهری و برون شهری دارد و حدود صد نفر در این قسمت کار می‌کنند. اعزام‌های درون شهری از پنج پایگاه شاهد (پانزده آمبولانس)، میثاق (دو آمبولانس)، مفتح (پنج آمبولانس)، بهشت رضا (ع) (هفت آمبولانس) و بهشت رضوان (سه آمبولانس) صورت می‌گیرد. راننده در این اعزام‌ها تنهاست و معمولا در مسیر برگشت و در خلوت خود آنچه را دیده است، دوباره و چندباره در سرش مرور می‌کند.

صفر ساعت مشاوره

نیازی نیست حتما روان شناس باشید تا بدانید حضور بلندمدت در وضعیت استرس زا چه بلایی سر آدم می‌آورد. رانندگان آمبولانس در همه سال‌های خدمتشان در این وضعیت قرار دارند. عجیب است، اما آن‌ها هیچ مشاوره روانی دریافت نمی‌کنند! برای همین نمی‌دانند با جنازه‌هایی که در سرشان می‌چرخد، چه کنند. بیشترشان در بازنشستگی با مشکلات روحی و روانی زیادی روبه رو می‌شوند.

شغل پدرت چیست؟

خیلی از ما خواسته یا ناخواسته در نگاهمان همان تحقیری را درباره رانندگان ۱۵۳۰ داریم که سال‌ها قبل درباره معلولان داشتیم و آن‌ها را شل یا ناقص خطاب می‌کردیم. اینجا هم به رانندگان آمبولانس آرامستان می‌گوییم «مرده کش» یا «نعش کش»! این برخورد‌ها باعث شده است فرزندان خیلی از آن‌ها در مدرسه شغل پدرشان را نگویند؛ چون مسخره می‌شوند. حتی برخی رانندگان شغلشان را به فرزندان نمی‌گویند.

بوی بد جوجه کباب

جمع کردن جنازه جزو وظایف راننده آمبولانس نیست، اما در همه صحنه‌های قتل، کشف جسد، تصادف، آتش سوزی و... همه آن‌هایی که در صحنه هستند، منتظر می‌مانند تا راننده آمبولانس بیاید و جسد را جمع کند. بعضی از این جنازه‌ها به طرز فجیعی از هم پاشیده اند و راننده باید تکه‌های پیکر را از این طرف و آن طرف جمع کند و در کاور بگذارد. کوچک‌ترین چیزی هم این صحنه‌ها را تداعی می‌کند. خودتان حدس بزنید بوی جوجه کباب آن‌ها را یاد چه چیزی می‌اندازد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.