بهاره قانع نیا - از خوشحالی کر شده بودم. نه صدای موسیقی آرامبخش آسانسور را میشنیدم، نه مانند همیشه صدای خسخس سینهی بابابزرگ غصهدارم میکرد.
از وقتی دکمهی طبقه سوم را زده بودم ذوق عجیبی توی دلم ریخته بود، ذوقی که چند وقتی فراموشش کرده بودم و حالا با آمدن بابابزرگ به خانهمان، دوباره برگشته بود سراغم.
خوشحال بودم و از توی آینهی آسانسور زل زده بودم به قامت خمیدهی بابابزرگ که تکیه داده بود به کنج آسانسور و چشم دوخته بود به نور قرمز رنگ دکمهها.
بابابزرگ همیشه مرتب و خوشتیپ بود، حتی پس از سالهای سخت جنگ، دلاوریها و شجاعت، اسارت و دوری از وطن، سختی و بیماری.
با خودم گفتم: «اگر من جای بابابزرگ بودم، معلوم نبود با چه شکل و قیافهای راه میرفتم.»
آسانسور که در طبقهی سوم ایستاد، لبهی آستینش را گرفتم و گفتم: «دستتان را بدهید به من و آهسته بیایید بیرون.»
بابابزرگ خندید و دستم را محکم گرفت. کلید را از توی جیبم درآوردم و داخل قفل در چرخاندم.
مامان از صبح ۱۰ بار زنگ زده بود و همهی سفارشهایش را بارها و بارها یادآوری کرده بود.
در که باز شد، با احترام گفتم: «بفرمایید باباجان. خانهی خودتان است.»
بابا بزرگ «یا ا...» کنان وارد شد. نمیدانم چرا «یا ا...» میکرد وقتی میدانست کسی خانه نیست.
مامان یک بار در جواب این سؤالم گفت دلیلش ادب و عقاید باباجان است. من هم درست مثل بابابزرگ «یا ا...» بلندی گفتم و وارد خانه شدم.
هنوز در را کامل نبسته بودم که هیولا را دیدم. هیولا متأسفانه توی ساختمان ما زندگی میکند و همیشه همهجا حضور فعال دارد.
او پسر مریمخانم، همسایهی واحد کناریمان است و اسم واقعیاش در دنیای انسانها آراد است اما همیشه اصرار دارد هیولا صدایش بزنیم تا خفنتر به نظر بیاید.
واقعا نمیخواستم با دیدن قیافه شلختهاش شور و شوقی که برای آمدن بابابزرگ داشتم از بین برود. برای همین، بیآنکه با او چشمدرچشم شوم در را بستم اما از آنجایی که پررویی از صفات هیولاهاست، بلافاصله صدای در آمد. خودم را زدم به کری. صدای ضربهها محکم تر شد.
انگار به شخصیتش توهین شده و تصمیم گرفته بود هرطور هست حال مرا بگیرد.
بابابزرگ گفت: «فکر کنم یکی پشت در مانده! پسرم، در را باز کن. شاید اتفاقی برای کسی افتاده باشه.»
به قول شاعر، «چون اره در گلوی سپیدار» مانده بودم، هم در باز کردنم خطا بود هم باز نکردن. در نهایت، تصمیم گرفتم از آخرین فرصتی که خدا نصیبم کرده بود استفاده بهینه ببرم وهیولا را جلو بابابزرگ له کنم.
نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم. هیولا با لبخند و صدای بلند سلام کرد و بیآنکه کسی تعارفش کند وارد خانهمان شد.
با خودم گفتم: «چه خوب! الان بابابزرگ لولهاش میکند و حقش را میگذارد کف دستش.» اما طبق معمول پیشبینیهایم غلط از آب درآمدند.
هیولا نزدیک بابابزرگ شد. دستش را محکم گرفت، بهگرمی تکان داد و گفت: «سلام ای بزرگمرد، ای دلیر، ای فرمانده جنگهای سخت دیروز، روز آزادگان بر شما مبارک! من داستان شگفتانگیز زندگی شما را بارها از زبان مادرم شنیدهام.»
انگار تکخوان گروه سرود مدرسه بود که اینطور صدایش را انداخته بود روی سرش.
بابا بزرگ خندید، از آن خندههایی که سالی یک بار میکند. دستی روی سر هیولا کشید و اسمش را پرسید.
با صدای بلند گفتم: «هیولا، اسمش هیولاست! یعنی همه اینطور صدایش میکنند. خودش هم دوست دارد!» حسادت چنگ انداخته بود توی دلم و مجبورم کرد این حرفها را بزنم.
آراد صورتی شده بود و سرش را انداخته بود پایین. بابابزرگ با دلخوری نگاهم کرد. انگار که هیولای واقعی من بودم. آراد گفت: «آرادم.» بابابزرگ رو به من گفت: «شوخی نکن پسرجان.»
آن روز، بعد از اینکه آراد رفت، بابابزرگ با لبخند به من گفت: «پسرم هیچوقت کسی را با لقبهای غیرانسانی صدا نزنید. اسم هر آدمی ارزشمند است. آدم باید سعی کند تحت تأثیر فضاهای بد بیرون قرار نگیرد. اگر قرار باشد رفتارهای بد را که سریع رایج میشود به خودمان بگیریم، نه منطقی است نه خداپسندانه.»
آن وقت بود که فهمیدم اشتباه کردهام.