... دوسه تا دکمه بالایی پیراهنم را که از هرم گرما باز کرده بودم، بستم. بالاخره نشستم؛ روی آخرین صندلی ردیف عقب، سمت راننده و درست کنار پنجره. از بین کاروانیان کسی را نمیشناختم و تا آن لحظه با کسی دم خور نشده بودم. رئیس کاروان گفته بود تقریبا چهار ساعت تا مدینه راه است. سرم را رو به بیرون گرفتم تا شهر و جادهای را ببینم که اولین بار بود از آن میگذشتم. به بیابان که رسیدیم، چنان در فضای بیرون فرورفته بودم که چیزی از گفت وگوی اطرافیان نمیفهمیدم.
تازه «خسی در میقات» آل احمد را تمام کرده بودم. رسم بود بیشتر دانشجویانی که به عمره میرفتند، «خسی در میقات» دست میگرفتند. داشتم به ماجراهای آل احمد در حین سفر فکر میکردم و آن جمله آخر کتاب که سیمین به جلال گفت: «بدجوری پاسوخته شده ای!»
پاسوخته یعنی چه؟! در پاسخش درمانده بودم. بغل دستی ام ناگهان به شانه ام زد و گفت: «نگفتی شما کدام اتاقی؟» گفتم شماره فلان. سه نفری که کنارم نشسته بودند، همه داشتند لبخند میزدند و مرا نگاه میکردند. احساس کردم چیزی میدانند که من نمیدانم. وسطی که بعد فهمیدم اسمش احمد است، گفت: «چه جالب که هر چهار نفرمان در یک اتاقیم. برادرها، بیایید این اتفاق را به فال نیک بگیریم!»
برادرها؟! هنوز داشتم «خسی در میقات» را در ذهنم بلغور میکردم. آل احمد جایی میگفت: «من در این سفر به جست وجوی برادرم بودم و همه برادران دیگر تا جست وجوی خدا که خدا برای آن که به او معتقد است، همه جا هست.»
مدتی از سفر گذشته بود و حالا شرجی جده جایش را به خشکی مدینه داده بود. آفتاب تابستان واقعا گرم است، به ویژه در نزدیکی استوا. یک بار که از مسجدالنبی (ص) خارج شدیم، احمد به خودش آمد و گفت کفش هایم نیست. هرچه گشتیم، نبود. قرار گذاشتیم برای درامان ماندن از داغی آسفالت و سنگ فرش، هر چندمتر یکی از ما کفشهای من را بپوشد؛ چون رفت وبرگشت تا هتل برای یک جفت کفش میسر نبود. لی لی کنان تا هرکجا میتوانستیم میرفتیم؛ گاهی با یک لنگه کفش و گاهی یکی پابرهنه و دیگری با کفش.
تا به خودم آمدم، دیدم از سوزش کف پا درحال دویدنم و احمد در خط سایه و آفتاب ایستاده و خم شده و دستش به زانوست و بنای خندیدن گرفته است.
نگاهم خیلی کش آمد تا خنده اش تمام شد. احمد گفت: «بدجوری پاسوخته شدهای برادرجان!» لبخندی تحویلش دادم. من برادرم را پیدا کرده بودم.