صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | یک روز با خاطرات پدربزرگ

  • کد خبر: ۱۷۴۲۷۷
  • ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۰
بابا‌بزرگ در جنگ اسیر شده بود، یک اسیر جنگی! بابا‌بزرگ لبخند‌زنان گفت: «اوه، کجایش را دیده‌ای؟! کلی خاطره دارم برایت تعریف کنم.»

لیلا خیامی - بابا‌بزرگ در جنگ اسیر شده بود، یک اسیر جنگی!

بابا‌بزرگ لبخند‌زنان گفت: «اوه، کجایش را دیده‌ای؟! کلی خاطره دارم برایت تعریف کنم.» علی با چشم‌های گردشده از تعجب داد زد: «راست می‌گویید؟! واقعا توی دست دشمن اسیر بودید؟! آنجا چه شکلی بود؟ چه بلایی سرتان آوردند؟ غذا چه می‌خوردید؟ کجا زندانی بودید؟»

بابابزرگ آهی کشید و گفت: «بله، ش ۶ سال اسیر بودم. ۶ سال شب و روز دعا می‌کردم دوباره خانواده‌ام را ببینم. در جنگ تحمیلی ۶ سال توی زندان عراقی‌ها بودم.»

علی همان‌جور که به بابا‌بزرگ خیره شده بود گفت: «چه شد اسیر شدید؟» بابا‌بزرگ که اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود، سرفه‌ای کرد و گفت: «زخمی شدم. توی عملیات از بقیه جدا شدم و تا به خودم آمدم، دیدم نیروهای دشمن دور و برم هستند.

تا آخرین تیر با دشمن مبارزه کردم اما با پای زخمی‌ام نمی‌توانستم فرار کنم. این‌طور شد که عراقی‌ها آمدند و مرا اسیر کردند.»

علی به پای بابا‌بزرگ نگاه کرد و گفت: «برای همین پایتان همیشه درد می‌گیرد؟» بابا‌بزرگ لبخندی زد و گفت: «بله، یک تکه ترکش کوچولو توی پایم جا مانده. دیگر نمی‌توانند بیرون بیاورندش. حسابی جا خوش کرده! برای همین همیشه اذیتم می‌کند.»

بعد همان‌طور که آه می‌کشید گفت: «اگر اسیر نمی‌شدم و به بیمارستان می‌رسیدم، شاید درش می‌آوردند اما دکترهای دشمن به خودشان زحمت ندادند درش بیاورند. گذاشتند بماند توی پایم تا همیشه اذیتم کند.»

علی که از شنیدن حرف‌های بابا‌بزرگ حسابی هیجان‌زده شده بود گفت: «آخرش چه شد؟ زمین را کندید و فرار کردید؟!» بابا‌بزرگ تا این را شنید، قاه‌قاه زد زیر خنده و گفت: «نه پسرجان. فرار نکردم.»

علی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «پس چه‌طور برگشتید؟»

بابابزرگ سرش را بالا گرفت و با غرور گفت: «وقتی جنگ تمام شد، قرارداد صلح بسته شد و دو کشور اسیر‌ها را با هم مبادله کردند. یعنی ایرانی‌ها اسیرهای عراقی را آزاد کردند و عراقی‌ها اسیرهای ایرانی را تا اینکه نوبت به من شد. اسمم را خواندند و اعلام کردند قرار است آزاد شوم.»

بابا‌بزرگ لپ علی را کشید و گفت: «نمی‌دانی چه‌قدر خوب بود روزی که به ایران برگشتم و روی خاک کشورم قدم گذاشتم، روزی که دوباره خانواده‌ام را دیدم، روزی که آزاد شدم.»

بعد همان‌طور که سرش را تکان می‌داد ادامه داد: «اسیر بودن خیلی سخت است. کاش همه‌ی اسیرها آزاد شوند و توی دنیا هیچ‌کسی دست دشمنی اسیر نباشد!»

علی که از حرف‌های بابا‌بزرگ حسابی خوشش آمده بود، همان‌طور که دست‌هایش را بالا می‌برد گفت: «الهی امین!» بعد هم دوید و رفت برای بابا‌بزرگ یک لیوان شربت آورد و گفت: «حالا یکی‌یکی خاطره‌ها را تعریف کنید!»

بابا‌بزرگ شربت خنک را از علی گرفت. تشکر کرد و سر کشید. همان‌طور که شیرینی‌اش را توی دهانش مزمزه می‌کرد گفت: «خب، کجا بودیم؟ آن وقت‌هایی که اسیر بودم ... .»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.