صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | شبیه آن‌که دوستش داری

  • کد خبر: ۱۷۶۹۴۴
  • ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۹
روی جلد مجله درشت و پررنگ نوشته بود: «صفحه‌ای برای چاپ داستان‌های نویسندگان نوجوان ایجاد کرده‌ایم.»

بهاره قانع نیا - روی جلد مجله درشت و پررنگ نوشته بود: «صفحه‌ای برای چاپ داستان‌های نویسندگان نوجوان ایجاد کرده‌ایم.»
سرم را از پنجره ماشین بردم بیرون و به پسری که روزنامه دستش بود گفتم: «ببخشید، یک مجله به من بدهید لطفا.»

بابا از از آینه جلو ماشین با تعجب نگاهم کرد. مامان سریع برگشت سمت من و گفت: «وا، سرت را بیاور داخل. الان چراغ سبز می‌شود، ماشین‌ها می‌زنند به سر و صورتت.»

پسرک روزنامه‌فروش یک نسخه‌ی روزنامه را سمتم گرفت. گفتم: «از آن مجله می‌خواهم، آنکه توی دست دیگرت گرفته‌ای.»
پسرک خندید و‌ گفت: « کوله‌پشتی می‌خوای دیگه! داخل همان روزنامه است که دادم به‌ت.»

پولش را دادم و از او تشکر کردم. شیشه‌ی ماشین را کشیدم بالا و با ولع شروع کردم به ورق زدن مجله.
بابا گفت: «حسابی برای خودت رئیس شده‌ای! بدون اینکه از من و مامان اجازه بگیری سفارش روزنامه می‌دهی!»

مامان سرش را به نشانه تأیید حرف‌های بابا تکان داد، اما چیزی نگفت.
انگشتم را گذاشتم زیر همان جمله‌ی دوست‌داشتنی و گفتم: «نگاه کنید، ببینید اینجا چه نوشته! این یعنی چه؟ یعنی تحقق بزرگ‌ترین آرزوی من!»

بابا ساکت بود و رانندگی می‌کرد. مامان مجله را از دستم قاپید و با دقت روی جلدش را نگاه کرد و گفت: «به آفتاب فکر کن؟!»
گفتم: «مامان‌جان، جمله‌ی به آن بزرگی را بالای صفحه ندیدید یعنی؟ بعد گشتید و گشتید این جمله‌ی نقلی ریز گوشه‌ی صفحه را پیدا کردید!»

بابا گفت: «طرز صحبت کردنت را ‌نمی‌پسندم پسرم! قشنگ و درست و مؤدب بگو: این جمله نیست مامان‌جان، آن جمله‌ی دیگر است.»
چشم‌هایم را چرخاندم سمت خیابان. همه‌جا شلوغ بود و پرترافیک. هرچه می‌رفتیم به پاساژ لوازم‌تحریر نمی‌رسیدیم.

مامان گفت: «آها، این را می‌گویی که نوشته است نویسنده لازم داریم؟»
چشم‌هایم را از خیابان گرفتم و با خوش‌حالی مامان را نگاه کردم.

بابا گفت: «امسال فقط مانند خواهرت درس می‌خوانی! گفته باشم. کلاس متفرقه و کار غیردرسی نداریم. کل تابستان به اندازه‌ی کافی کلاس رفتی و خوش گذراندی. دیگر هم چک و چانه نزنی.»

اما من ساکت بودم و کسی چک ‌و چانه نزده بود که! نمی‌دانم چرا بابا علاقه داشت مسائل را این‌قدر بزرگ جلوه دهد.
کمی فکر کردم. یادم آمد مشاور مــدرســـه همیشـــه می‌گفت: «صحبت را از راه‌های زیبا شروع کنید. از علاقه‌مندی‌های طرف مقابلتان برای جلب نظرش استفاده کنید.»

می‌دانستم جلال آل‌احمد نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی باباست. بارها کتاب‌هایش را دست او دیده بودم.
به‌آرامی گفتم: «بله باباجان، حق با شماست. من اگر واقعا دلم بخواهد مانند جلال آل‌احمد، یعنی همان نویسنده‌ای که شما دوست دارید، بشوم، باید حسابی درس بخوانم و مطالعه کنم.»

بابا از آینه جلو ماشین نگاهم کرد. مامان سرش را چرخاند به طرفم و با لبخند به من خیره شد. دیدم شرایط مساعد است. ادامه دادم: «اما  آن لحظه که جمله‌ی روی جلد مجله‌ی کوله‌پشتی را دیدم، بال درآوردم. یک لحظه فکر کردم نویسنده‌ی مجله‌ی مورد علاقه‌ام شده‌ام. آخر جایی خوانده بودم که بیشتر نویسنده‌های بزرگ از نوجوانی برای مجله‌ها داستان ‌‌یا شعر می‌نوشته‌اند.»

سرعت ماشین کم‌ شد. بابا راهنما زد و کنار خیابان پارک کرد. بیرون را نگاه کردم درست روبه روی پاساژ لوازم تحریر بودیم.

آخرین تیر را هم رها کردم و ‌گفتم: «البته تصمیم دارم امسال لوازم تحریر کمتری بخرم و فقط واجب‌ها را ‌می‌گیرم. آخر به عنوان یک‌ نویسنده‌ی نوجوان، بهتر است به جای خرت و پرت اضافی، کلی کتاب تازه بگیرم و‌کتاب‌خانه‌ام را بزرگ‌کنم.»

بابا کمربند صندلی‌اش را باز کرد. مجله را از مامان گرفت و صفحه‌ی مربوط به نویسندگان نوجوان را باز کرد و مطلبش را با دقت خواند.
می‌دانستم دارم‌ کم‌کم موفق می‌شوم ‌و به جهان زیبای نویسندگی نزدیک‌تر!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.