لیلا خیامی - پاییز که میشود برگهای زرد و نارنجی درختان یکییکی روی زمین میریزد. برگهای درخت هم دانهدانه داشت میریخت اما درخت دوست نداشت کسی به برگهایش دست بزند.
برگهای نارنجی دانهدانه از درخت پایین میافتاد. زیر درخت پر شده بود از برگ. جوجهتیغی تا برگها را دید، لبخندزنان جلو آمد و با خودش گفت: «جانمی، یک عالمه برگ! میتوانم برای خودم یک تختخواب نرم و جدید درست کنم.»
اما تا آمد زیر درخت تا چند تا برگ بردارد، درخت داد زد: «داری چه کار میکنی؟ برو پی کارت! چرا به برگهای من دست میزنی؟»
جوجهتیغی با تعجب گفت: «اما این برگها که از شاخههایت ریخته، دیگر به دردت نمیخورند!» درخت با صدای بلندی گفت: «اما هنوز برگهای من هستند و کسی حق ندارد به آنها دست بزند.»
جوجهتیغی آهی کشید و از درخت دور شد. باز هم برگهای زرد و نارنجی از درخت پایین افتاد. همین موقع چند تا بچهخرگوش از راه رسیدند و با دیدن برگها دلشان خواست کمی بازی کنند و بین برگها بالاپایین بپرند.
اما تا سمت درخت آمدند، درخت فریاد زد: «جلوتر نیایید! به برگهای من دست نزنید. اگرنه، حسابتان را میرسم!» بچه خرگوشها هم که حسابی از فریاد درخت ترسیده بودند، شروع کردند به گریه کردن و دور شدند.
برگهای زرد و نارنجی همینطور از درخت میریختند و زیر درخت از برگ پر میشد. پیرزن مزرعهدار که داشت از کنار درخت رد میشد، تا چشمش به برگها افتاد، با خودش گفت: «خوب است کمی برگ جمع کنم و با خودم ببرم تا بریزم توی خاک مزرعه.
برگهای درخت کود خوبی برای گلها و سبزیهایم میشوند.» اما تا خم شد و دستش را دراز کرد تا یکی دو مشت برگ بردارد و گوشهی چادر گلدارش بریزد، درخت گفت: «از اینجا برو، پیرزن! کسی حق ندارد به برگهای من دست بزند!»
پیرزن اخمی کرد و گفت: «چه درخت خسیسی! این برگها به چه دردت میخورند. واه، واه!» و راهش را کشید و رفت تا از زیر یک درخت دیگر برگ جمع کند.
درخت هم لبخندی زد و شاد از اینکه پیرزن هم به برگهایش دست نزده، نفس راحتی کشید و به کوهی از برگ خشک و رنگرنگی که دور و برش ریخته بود، نگاه کرد. همین موقع بود که هوهو و هاها باد پاییزی از راه رسید.
درخت تازه میخواست داد بزند و چیزی بگوید اما باد فرصتی به او نداد و توی یک چشم به هم زدن، وزید و برگهای زیر درخت را فوت کرد و به همهجا پاشید.
برگها با باد توی هوا چرخیدند و مانند بارانی به زمین ریختند و روی سر جوجهتیغی و بچه خرگوشها و پیرزن مزرعهدار ریختند. همه از برگریزان قشنگ باد خوشحال شدند و با دیدن برگهای قشنگ لبخند زدند.
درخت از دور داشت نگاه میکرد و وقتی خندهی آنها را دید، خجالت کشید. با خودش گفت: «دیدی چه کار کردم؟! نباید این کار را میکردم. نزدیک بود جلو خنده و شادی آنها را بگیرم. خوب شد باد رسید!»
بعد هم با صدای بلند فریاد زد: «ببرید، برگهای من را ببرید. با برگهای من شاد باشید و بازی کنید. من دوباره برگ درمیآورم، یک عالمه برگ تازه.» درخت خواست از باد به دلیل کارش تشکر کند اما باد که منتظر نمیماند. خیلی زود میرود.
بله، باد هوهوکنان رفته بود و حسابی دور شده بود. درخت لبخندی زد و به جوجهتیغی و بچه خرگوشها و پیرزن نگاه کرد که بین برگهای زرد و نارنجیاش میخندیدند و برگ جمع میکردند و بازی میکردند و برای خودشان با برگهای قشنگ رنگرنگی تاج گل درست میکردند!