بهاره قانع نیا - از سرویس مدرسهام پیاده میشوم و پلهها را تندتند بالا میروم.
وقتی میرسم داخل خانه، میبینم که مامان زودتر از من رسیده و با همان مانتو و فرم معلمیاش نشسته روی صندلی کنار تلفن و گوشی را چسبانده است به گوشش.
سلام میکنم. سر تکان میدهد و نشانی را روی کاغذ یادداشت میکند.
صحبتش که تمام میشود، با ناراحتی گوشی را میگذارد روی میز و میگوید: «بهنام؟! از کی تو اینقدر سرخود شدهای؟! چرا بدون اجازه قول دادی بروی تولد برادر دوستت؟!»
لباسهایم را مرتب از سر جالباسی آویزان کردم و پرسیدم: «مامان شایان بود؟»
مامان جوابم را نداد و با دلخوری رفت سمت آشپزخانه.
نزدیکش شدم و گفتم: «باور کنید نمیتوانستم نه بگم.» مامان دستهایش را شست و بزرگترین سرشعله گاز را روشن کرد.
قابلمهی پلو را از داخل یخچال درآورد و روی شعلههای آبی رنگ گاز گذاشت و گفت: «این خیلی بده که نمیتونی «نه» بگی. آدم باید بتونه حرف دلش رو مؤدبانه و بیتعارف بزنه.»
رفتم سمت تلفن. نشانیای را که مامان یادداشت کرده بود برداشتم و با دقت نگاهش کردم. خانهشان توی محلهی خودمان بود و فقط چند کوچه با خانهی ما فاصله داشت. گفتم: «حالا نزدیک است دیگر. زود میروم و میآیم.»
صبح توی مدرسه وقتی که شایان تولد برادرش دعوتم کرد بلافاصله گفت که مامانش زنگ میزند و از مامان من اجازهام را میگیرد و راضیاش میکند تا من با خیال راحت بروم جشن تولد.
مامان بشقابها را گذاشت روی میز و پیالهای ماست ظرف کرد: «بحث زود بروی و زود بیایی نیست عزیزم. من نگران میشوم وقتی جایی میروی که نمیشناسم.»
گفتم: «خب، شما هم تشریف بیاورید. خوشحال میشوند.»
مامان خیره نگاهم کرد: «خوب است! لازم نکرده است از طرف بقیه مهمان دعوت کنی! الان هم به جای چک و چانه زدن، سریع ناهارت را بخور. کمی استراحت کن، بعد تکالیف فردایت را انجام بده که با خیال راحت بگذارم بروی تولد برادر دوستت.»
صندلی را عقب کشیدم و نشستم. مامان بشقابم را پر از پلو کرد. بخارش را بو کشیدم و گفتم: «بهبه، عطر غذای شما مرده را زنده میکند!»
مامان خندهاش گرفت. نشست روبهرویم. تکهی نانی گذاشت کنار دستم و گفت: «با نان بخور سیر بشوی. پلو برای پدرت و خواهرت هم هست.»
قاشق را پر از ماست کردم و ریختم کنار بشقابم و گفتم: «نه، من امروز نمیخواهم زیاد غذا بخورم. شب مجلس دعوتم، آنجا باید حسابی سنگ تمام بگذارم!»
مامان سکوت کرده بود و آهسته غذایش را میخورد. میدانستم ته دلش دوست ندارد من خانهی غریبهها بروم، با مهربانی نگاهش کردم و گفتم: «صبح که شایان موضوع تولد برادرش را مطرح کرد، هزارتا بهانه برای نرفتن آماده کردم.
منتظر شدم حرفهایش تمام شود تا بهترین بهانه را برایش رو کنم و نروم خانهشان. میدانستم شما و بابا موافق رفتنم نیستید اما ... اما آخر حرفایش چیزی گفت که قفلم کرد. زبانم بسته شد. فقط توانستم سر تکان بدهم و بگویم حتما میآیم.»
مامان با دقت نگاهم کرد و گفت: «چه بود آخر حرفایش؟!»
با ناراحتی گفتم: «مامان، شما میدانستید شایان یک خواهر و یک برادر نابینا دارد؟»
چهرهی مامان در هم رفت: «نه عزیزم. الان از تو شنیدم.» با هیجان گفتم: «خودم هم امروز متوجه شدم. شایان آخر حرفهایش گفت برای برادرش کیک فوتبالی سفارش دادند اما کاش خودش میتوانست کیکش را ببیند که چهقدر خفن است!
کاش یک عالمه دوست و رفیق داشت که بیایند جشن تولدش و کیک فوتبالیاش را بخورند و بهشان خوش بگذرد.
شایان میگفت پدر و مادرش هرسال برای برادر و خواهرش تولد میگیرند و کلی زحمت میکشند تا اونها هم لحظاتی شاد باشند و حالا شایان میخواهد من و چندتا از بچههای کلاسمان را دعوت کند به این مراسم تا جشن شلوغ و پرسرصدا بشود.
آخر نابیناها روی صدا حساس هستند. شایان میگفت از روی طرز حرف زدن و لحن صدای آدمها متوجه میشوند چهقدر مهمان آمده است برایشان یا مثلا اینکه مهمانها واقعا شاد هستند یا الکی ادای شادی را درمیآورند.
تازه من از شایان قول گرفتم که سهم من از کیک تولد را از قسمت گردی توپش بدهد.»
مامان کمی فکر کرد و با لبخند کمرنگی گفت: «واقعا نمیشد پس از شنیدن این حرفها و گرفتن این قولها بگویی نه!»
خوشحال بودم که مامان همیشه مرا درک میکند و در تصمیمگیریهایم همراهیام میکند.