لیلا خیامی - همه آش دوست دارند مخصوصا آشی که یک وجب کشک و پیازداغ رویش باشد. تا بوی آش به دماغ هر کسی میخورد، حسابی دلش هوس آش میکند. همسایههای ننهجان هم دلشان هوس آش کرده بود.
ننهجان توی حیاط خانهاش اجاق را روشن کرده بود و دیگ را بار گذاشته بود و داشت آش میپخت. بوی آش رشتهاش تا ۱۰ تا خانه آنطرفتر میرفت.
همسایههای اینطرفی و آنطرفی تا بوی آش به دماغشان خورد، یکییکی از خانه بیرون آمدند. چشمهایشان را بستند و با لبخند بو کشیدند. بعد هم با عجله آماده شدند و راه افتادند سمت خانهی ننهجان.
اینجوری شد که جلوی خانهی ننهجان حسابی شلوغ شد. پر از زن و مرد و بچه شد. بعضیها با خودشان کاسه هم آورده بودند. همهشان هم یک قاشق توی جیبشان گذاشته بودند.
همسایهها به یکدیگر لبخند زدند و گفتند: «بهبه، چه عطری! بهبه، چه بویی!» بعد هم تصمیم گرفتند در بزنند. ننهجان سر دیگ بود و داشت برای خودش شعر محلی میخواند و آش را هم میزد که صدای در را شنید.
چادر گلدارش را روی سرش انداخت و راه افتاد و رفت در را باز کرد. تا در باز شد، همسایهها یکییکی آمدند توی حیاط. یکی گفت: «سلام ننهجان!» آن یکی گفت: «چه آشی پختی ننهجان!» یک نفر دیگر گفت: «دلمان هوس آش کرد ننهجان!»
ننهجان هاج و واج به همسایهها نگاه کرد و قاهقاه زد زیر خنده و گفت: «خوش آمدید! صفا آوردید! یک دیگ کوچولو آش بار گذاشتهام اما به همهتان میرسد. خدا برکت میدهد. خوش آمدید!»
بعد هم دوباره رفت سر دیگ تا آش ته نگیرد. همسایهها هم دور و برش را گرفتند. آش توی دیگ هم میخورد و به همسایهها و ننهجان چشمک میزد.
ننهجان لبخندزنان همانجور که آش را هم میزد، گفت: «راستش صبح که بیدار شدم یکدفعه دلم هوس آش کرد. اولش گفتم آش خوردن تنهایی صفا ندارد، آش نمیپزم، اما بعدش تصمیم گرفتم آش را بار بگذارم.»
یکی از همسایهها گفت: «خوب شد پشیمان نشدید!» آن یکی گفت: «کاش میدانستیم از صبح میآمدیم کمکتان!» یکی دیگر گفت: «الان هم اگر کاری دارید بفرمایید ننهجان.»
ننهجان فکری کرد و گفت: «کار که نه، اما یکی باید حیاط را فرش و سفره را پهن کند.» چند نفر از همسایهها با عجله فرشی از انباری ننهجان آوردند و حیاط را فرش کردند.
چند سفرهی کوچک هم از آشپزخانه آوردند و روی فرش کنار هم پهن کردند. بعد هر کسی رفت از خانهاش یک چیزی آورد. یکی نان سنگک، یکی نان لواش، یکی یک ظرف سبزی خوردن و یکی یک قالب پنیر و همه را سر سفره چیدند.
سفره که آماده شد، ننهجان هرچه کاسه و بشقاب دم دست داشت آورد و پر آش کرد. کاسهی همسایهها را هم پر آش کرد و سر سفره گذاشت.
اما یکدفعه نچنچکنان گفت: «وای، ببخشید ننهجان! یادم رفته بود، قاشق کم دارم. من یک نفرم. این همه قاشق ندارم!»
همسایهها لبخندزنان دستهایشان را توی جیبهایشان بردند و نفری یک قاشق بیرون آوردند و گفتند: «نگران نباش ننهجان! خودمان قاشق داریم!»
ننهجان تا قاشقها را دید، دوباره قاهقاه زد زیر خنده. بعد هم آمد و کنار همسایهها نشست و همه دور هم آش رشته خوردند و گفتند و خندیدند.
ننهجان با خوشحالی آش را قاشققاشق میخورد و میگفت: «خوب شد آمدید! آش خوردن که تنهایی صفایی ندارد! چه خوب شد آمدید!»