حسن تیموری بازیگری کوتاهقامت است و بارها بر سنِ تئاتر رفته و نقشهای مختلفی را در مشهد و دیگر شهرهای ایران بازی کرده است. تئاترهای او اغلب یا مزه طنز دارند یا مخاطبان کودک و نوجوان را پوشش میدهند.
فرنود فغفور مغربی
خبرنگار شهر آرا محله
او را خیلی از افراد محله، شهر و حتی کشور میشناسند و به خاطر دارند. حسن تیموری بازیگری کوتاهقامت است و بارها بر سنِ تئاتر رفته و نقشهای مختلفی را در مشهد و دیگر شهرهای ایران بازی کرده است. تئاترهای او اغلب یا مزه طنز دارند یا مخاطبان کودک و نوجوان را پوشش میدهند. در کارنامه هنری او، سالها بازیگری در برنامههای تلویزیونی شبکه استانی دیده میشود. او این روزها از سطح پایین کارهای حوزه کودک نالان است و میگوید به محتوا بها داده نمیشود و از همه بدتر اینکه بازیگر تئاتر –لااقل او و افرادی مثل او که چندان اهل زد و بند نیستند- نمیتواند امروز و فردای دخل و خرج زندگیشان را به تئاتر گره بزند.
او حتی بعد از سالها کار هنری بیمه نشده است. میگوید ۲۰ سال در سیلوی گندم کارگری کرده است که بتواند زندگیاش را پیش ببرد و تا توانسته کارهای هنریاش را از بعضی همکاران و رئیسانش مخفی نگاه داشته است تا مبادا مدیران تلقی دیگری از وی نداشته باشند. با همه این خوشحال است که خنده را به لب مردم بارها نشانده و چندین نسل را با تئاتر آشنا کرده است. به گمانم چراغ تئاتر نه با بخشنامهها و بودجههای رسمی بلکه با روشنایی دلهای پاکی فروزان مانده است که بدون چشمداشت روی صحنه رفتهاند و هنوز هم با همه مشکلات همین راه را میپیمایند.
اندکی درباره خودتان بگویید.
سال ۵۲ در همین محله ابوذر که امروزه بیشتر به نام رسالت شناخته میشود به دنیا آمدم و تا به حال با همه فراز و نشیبهایی که زندگیام داشته است در همین محدوده زندگی کردهام. اولین نوبتی که خودم را روی صحنه تئاتر دیدم، ۱۲ ساله بودم و با هنرمندان سازمان تبلیغات همبازی شده بودم.
بازیگری خودآموخته در تئاتر بوده و هستم. دیدهام که بزرگترها چگونه حس میگیرند و چگونه دیالوگها را میگویند. من هم با توجه به تواناییام همین را ادامه دادهام. بیشتر آموزشهایی که در عمل در حین کار دیدم مدیون استاد سعید تشکری هستم.
مردم محله بهواسطه قد کوتاه با شما برخورد ناخوشایندی داشتند؟ ساختار شهر و محله مناسب تردد شماست؟
برعکس! هم به من احترام گذاشتند و هوایم را هم داشتند. وقتی بستنی دقت میروم من را بدون نوبت صدا میزنند که بیا و سفارشت را بگیر. من هم میروم و میگیرم و البته عذاب وجدان هم دارم. خیلی جاها خودم را قایم میکنم تا نوبتم برسد و برایم امتیازی قائل نشوند. شهر و محله پیش از این چندان برایمان مناسبسازی نشده بود. الان وضعیت بهتر است. به هرحال آدم با هر وضعیتی پس از مدتی کنار میآید.
چطور شد که تئاتری شدید؟
راستش نمیدانم ریشههای علاقه به تئاتر از کجا در وجودم آمده بود. به هرحال به بازیگری علاقه داشتم. اصلاً فکر نمیکردم روزی بتوانم بازیگر شوم و این از آرزوهایم بود. کسی از طرف آقای سهیلی دنبال فردی برای تئاتر میگشت که مشخصات ظاهری من به ویژه قد کوتاه داشته باشد. من را دید و گفت: میآیی در گروه تئاتر؟ گفتم «شما فرشته آرزوها هستید! حتماً. دوست دارم که تئاتری شوم.» رفتم و کارگردان را از نزدیک دیدم و قرار شد تئاتر را شروع کنیم.
کارنامه حرفهایتان را روایت کنید.
سال ۶۵ به کارگردانی سعید سهیلی کاری را در سالن هلالاحمر اجرا کردیم. بعد از اولین حضورم همراه با هنرمندان و کارگردانهای آن سالها روال بازیگریام آرامآرام کاملتر شد. اولین حضور جدیترم مربوط به جشنواره تئاتر فجر در سال ۶۶ بود. این کار با عنوان «دل اندر وای دل» درباره شخصیت تاریخی «برسیسای عابد» بود و توانست چندین عنوان کسب کند. به خاطر دارم این کار ۴۰ بازیگر داشت و من در نقش ابلیس بازی میکردم!
ماجرا بعد از فجر ۶۶ به کجا رسید؟
با آن گروه هنریای که کار میکردم امکان همکاری با گروههای دیگر سازمان یا گروههای آزاد وجود نداشت. با اهالی رادیو و تلویزیون استان آشنا شده بودم، اما کارگردانمان اجازه نمیداد که با آنها فعالیت داشته باشم. این دوره با زندهیاد رضاپور و فیروز صباغی آشنا شده بودم. شاید رقابت کاری بود. به هرحال سال ۶۸ به سیمای استان رفتم و در همین ایام دهه فجر یک روز اجرای ویژه گروه هنری استان خراسان بود.
یادم میآید هر روز را به یک استان اختصاص داده بودند. ۲۱ بهمن نوبت بچههای مشهدی بود و با هنرمندان همشهری برنامه «فلفل نبین چه ریزه» را اجرا کردیم و پخش مستقیم شد. سال ۶۹ دوباره با سعید سهیلی به جشنواره فجر با تئاتری به نام «دریا دریا؛ شهر حکایتها» رفتیم. این کار هم چند جایزه آورد. البته نقش من در این تئاتر کوتاه و فرعی بود. سال ۷۰ با استاد سعید تشکری همراه بودم و در جشنواره هنری در خراسان بزرگ شرکت کردم و جایزه بازیگری گرفتم. من جایزه دوم بازیگری را گرفتم. همه این اطلاعات و کاملتر از آن در کتاب «صدسال تئاتر مشهد» درج شده است. سال ۷۱ با گروهی دیگر که جنبه تفریحی و شادمانی برای عموم داشت همکاری میکردم. سالنی در پارک ملت بود که اجاره کرده بودیم و برنامه هنری اجرا میکردیم.
از طریق همین گروه جدید به استانهای مختلف کشور رفتیم و کار هنری برای عموم مردم اجرا میکردیم. یادم میآید که برخی هنرمندان میگفتند که اجرای این کارها در شأن شما نیست و چرا دلقکبازی میکنید؟ من هم میگفتم: «ما بازیگریم. اصلاً اگر دلتان میخواهد بگویید مطرب! ما آمدهایم که هوای غمآلود دل مردم را طرب و نشاط بدهیم.» سال ۷۲ کاری دیگر با سهیلی اجرا کردیم. تئاتری دیگر به نام «کچلها» را همین سال روی صحنه بردیم و افراد زیادی استقبال کردند. آقای قریشی هم که چند ماه قبل با ایشان مصاحبه کرده و در شهرآرا محله چاپ کرده بودید همراهمان در این تئاتر بود. سالهای بعد هم همین روال بود. یادم میآید سال ۷۵ کاری به سفارش صداوسیما ساختیم و اینجا یک اتفاق بد افتاد!
نکند از تئاتر بریده شدید؟
بله! قلبا با تئاتر بودم، اما چون این رشته برایم پولی نداشت دائم مورد بازخواست خانواده بودم که چرا کاری نان و آبدار برای خودت دست و پا نمیکنی؟ این شد که برای کار رفتم به اداره غله. کارگر بودم و در بخش آسیاب، کیسه میدوختم. ۲۰ سال آنجا کار کردم. لابهلای این ۲۰ سال مرخصی میگرفتم و از بچههای تئاتری میپرسیدم کجا اجرا دارید. میگفتند فلان استان برنامه داریم. بدون اینکه به همکاران و رئیسهایم بگویم با گروه هنری همراه میشدم و به استانهای دیگر میرفتم تا از تئاتر دور نیفتاده باشم.
شنیدهام با کانون پرورش فکری هم در همه کشور حضور داشتید؟
بله! من هم جزو تریلی هنر بودم! تریلی خاصی قبلاً از خارج تهیه کرده بودند و بعد از سالها به تئاتریها تحویل شده بود و در سراسر کشور میچرخیدیم و در جاهای عمومی تئاتر برای مردم اجرا میکردیم. شادترین اجراها و پرخاطرهترینها در زندگیام در همین تریلی و با مردم جایجای ایران بوده است.
با تریلی در سالهای ۷۵ و ۷۶ در کشور چرخیدیم و تئاتر اجرا کردیم. اداره غله فهمید و دیگر به من مرخصی نداد. خودم، خودم را لو داده بودم. امان از زبان سرخ که سر سبز را به باد میدهد (میخندد) این سالها کمابیش با تئاتر و بیتئاتر برایم گذشت تا دوباره با سیما همکاری کردم.
ماجرای همکاری دوباره با تلویزیون چی بود؟
تلفنم را از ۱۱۸ گرفته بودند و زنگ زدند که بیا کار کودک داریم. این شد که فصل دیگر همکاریام با سیما از سال ۸۵ تا ۹۰ طول کشید. کار کودک اجرا میکردیم. برنامه «خرگوشی» را اجرا میکردیم و کودکان دوست داشتند. به مدرسههای مشهد و دیگر شهرها میرفتیم و ضبط برنامه داشتیم و گاهی همان روز عصر روی آنتن بودیم!
تئاتری به نام «مسافری از هند» هم در کارنامه دارید؟
بله! (میخندد) انگار خودم را بهتر از خودم میشناسید. ماجرا بعد از سال ۹۰ بود که دوره همکاری اخیرم با سیما تمام شده بود و با گروه هنری ارشاد این کار را در جشنواره کشوری که در شهر ساری برگزار میشد حضور داشتیم. این تئاتر سیاهبازی بود و همراهمان بهترینهای بازیگری مشهد (آقای سوزنچی و لشکری و آزاد نیا و نائبی و...) بودند. (تیموری بروشور این تئاتر را همراه دارد و به من نشان میدهد) در آن جشنواره تئاترمان اول شد.
سالهای اخیر چه میکنید؟
کمکار شدهام چراکه این کار درآمد کمی دارد. اگر هم گاهی کار تئاتر میکنم به این دلیل است که تئاتر توی ژنهای من رسوخ کرده است!
مواجهه خانواده، همسایهها و آشنایان وقتی شما را در تلویزیون میدیدند چطور بود؟
پدرم –الان دیگر در بین ما نیستند و مرحوم شدند- هیچوقت با کار هنری من همدل نشدند. او دوست نداشت بازیگر شوم. اولین نوبتی که قرار بود تئاتری که در آن بازیگر بودم، تلویزیون پخش کند، به خاطر دارم. به او گفتم تئاترمان را پخش میکنند. او تا شنید تلویزیون را خاموش کرد! من هم نشستم و غمبرک زدم.
ساعتی بعد یکییکی همسایهها به خانهمان میآمدند و به پدرم میگفتند که پسرتان را تلویزیون نشان داده است. پدرم هم با ترشی میگفت: «نشان داد که نشان داد. او بچه ما نبوده است!» آمدند و آمدند و فهمیدم تلویزیون چقدر مهم است و آدم با کمک آن چه اندازه سریع مشهور میشود.
وضعیت تئاتر کودک در محله و شهر چگونه است؟
الان هم گاهی کار کودک میکنم و کارهای بقیه گروهها را میبینم. امیدوارم کسی ناراحت نشود، اما باید بگویم در مشهد کار جدی در بخش تئاتر کودک ساخته نمیشود. چرای ماجرا بماند! با اینکه تئاتر کودک خیلی مهم است و میتواند منبع خوبی از آموزشها برای مخاطبی باشد که فراگیری زیادی دارد. خوبی مخاطب کودک این است که زلال است و آدم بهراحتی میتواند بفهمد که آیا کار اجرا شده را دوست داشته و توانستهاند با برنامه اجرا شده رابطه برقرار کنند یا نه؟ در خانه تئاتری با پسرم که الان هشتساله است کاری کردم و به مدرسه بردیم و برای همشاگردیهایش اجرا کردیم که خیلی هم استقبال کردند.
آیا تئاتر میتواند زندگی هنرمند را راه ببرد؟
اصلاً و ابداً! راستش حدود ۴ و ۵ سال است که تصمیم گرفتهام دیگر دور تئاتر و تلویزیون را خط بکشم؛ اما دلم یکچیز دیگر میگوید. با وضعیت نابسامان بدنی که تازگی بدتر هم شده باید با هزینه شخصی بروم به آن سمت شهر (محل فیلمبرداری در بولوار جلال آل احمد)، اما راستش این است که دستمزدی به من نمیدهند. احتمالاً فهمیدهاند که معتاد تئاتر هستم این طرف و آن طرف از من سوءاستفاده میکنند! تا اعتراض میکنیم اتفاقات بدی میافتد. گاهی معلوم میشود یکی از اعضای گروه پولی گرفته و، چون کم بوده به بقیه نداده و همه را در جیب خودش گذاشته است. خیلیها هم اصلاً پولی نمیدهند. خانوادهام به من میگویند با پشتکاری که در تئاتر نشان دادی اگر کارگر بودی تا به حال معماری نامدار شده بودی. اصلاً تئاتر باعث شد از تحصیل بیفتم. چراکه در دروان مدرسه دائم در این شهر و آن شهر برای اجرا بودیم.
اشتباه کردهام!
اجرای تئاتر بیخاطره نمیشود. از این سالها چه چیزهایی یادتان مانده است؟
درست میگویید. در یکی از سفرهایی که برای اجرای همگانی تئاتر به یکی از استانهای مرکزی کشور رفته بودیم اجرای کارمان مقارن با ظهر شد و صدای اذان آمد. همراه با دیگر بازیگران در پارکی آماده اجرا میشدیم. اولین بار بود که میدیدم در صحن پارک فرش انداختند و نماز برگزار میکردند. من هم گفتم بچهها ما هم برویم نماز و رفتیم. با همان شمایل و لباسهای تئاتر در صف نماز حاضر شدیم. بین نماز به هم میگفتند مگر این هنرمندها که تا دقایق قبل روی تریلی داشتند طنز میگفتند نماز هم میخوانند! من شنیدم و به یکی از بچههای همبازیام گفتم. او رو کرد به آنهایی که چنین حرفی گفته بودند و پاسخ داد: «مگر فقط شما مسلمان هستید؟! همه مسلمانیم و نماز میخوانیم.» به هرحال باورشان نمیشد اهالی تئاتر و طرب هم اهل ایمان باشند.
خاطرهای دیگر هم به یاد دارم. راستش من روی تلویزیون تعصب زیادی دارم. چراکه باور دارم خیلی تأثیرگذار است. روزی در یزد اجرای عمومی داشتیم. سیمای آن استان هم آمده بود و کارمان را ضبط و پخش کرد. البته ما خبر نداشتیم. نوبت بعدی که مسیرمان با همان گروه به یزد افتاد، دیدم انگار خیلی معروف شدیم؛ مثلاً ساندویچفروش به زور به ما ساندویچ مجانی میداد و هنوز از مغازهاش بیرون نیامده بودیم که کبابی ما را به مغازهاش دعوت میکرد. این در حالی بود که در سفرهای قبلی در یزد با کمبود امکانات و پشتیبانی مواجه بودیم! به خاطر دارم برای یزدیها تئاتری طنز با لهجه مشهدی داشتیم و چند جا به هم «یره یره» گفته بودیم.
یکهو مواجه شدیم با چند سرویس مدرسه که پر از دانشآموز بود. تا ما را دیدند همه جیغ میکشیدند و میگفتند اینها یرههای مشهدی هستند. بعدها فهمیدیم که تلویزیون استانی یزد برنامه ما را پخش کرده است. تلویزیون همه کاره است. روزی در همین شهرستانهای اطراف مشهد برای اجرا رفته بودیم.
دو سه مرد کارم را دیدند و مسخرهام کردند و اتفاقاً دلم شکست. چند روز بعد یکی از آنها به سراغم آمد و گفت چند روز قبل پسرم و دخترم را برای دیدن تئاترت آورده بودم. او میگفت: «برای اولین بار خندههای فرزندانم را که از ته دل شاد بودند، دیدم. خوشحال شدم هرچند در دلم گریه میکردم که پیش از این مسخرهات کردم.»
به نسل جدید هم تئاتر آموزش میدهید؟بله! البته امیدوارم اشتباهات من را تکرار نکنند. به بچه خودم و بچههای دیگری از خانواده تئاتر آموزش میدهم و اگر جایی برای تدریس دعوتم کنند حتماً میروم. دوست دارم داشتههایم را به نسل فعلی منتقل کنم. من این داشتهها را از آدمهایی دارم که الان یا پیر شدند یا دیگر در میان ما نیستند. حیف است که تجربیات این سالها به نسل جدید نرسد! استعدادهای این نسل بیشتر است. در دوره کودکی ما تنها رسانهای که داشتیم تلویزیون بود و آن هم نهایت دو ساعت از مجموع دو کانال. الان انواع رسانههای مجازی برنامه تولید میکنند و همین باعث رشد استعدادها و فراگیری بیشتر بچهها شده است.
از آن تریلی چه خبر؟
بیخبرم! به گمانم جمع شده است. از گروههای دیگر هم که میپرسم کسی خبری از آن ندارد. الان کانون پرورش فکری و شهرداری مشهد یاد گرفتهاند که گروههای عروسکی را سوار وانت کنند و به پارکهای محلات مختلف میبرند و کار اجرا میشود. از تریلی رسیدهایم به وانت!
درباره چهرههایی که نام میبرم دو جمله بگویید.
الف: سعید تشکری؟
نویسنده خوب. کمی بداخلاق و البته استادی باسواد.
ب: سعید سهیلی؟
کارگردان و نویسنده خوب. جدی در کار...
ج: کاوری؟
اصالتاً عرب است و طراح، عکاس، کارگردان و بازیگر خوب تئاتر و تصویر.
د: زندهیاد رضاپور؟
روحش شاد. او الگویم بود. من هم مثل او کار اداری داشتم، اما عشقم هنر است. آدمی جدی در کار بود. لهجه مشهدی را به خوبی اجرا میکرد.
ه: فیروز صباغی؟
بازیگر مطرح در همه این سالها. در کنارشان کار کردن مایه افتخارم هست.
دوست دارم همینجا از استاد اصغر لشکری نام ببرم. استاد سیاهبازی است، اما قدرش را نمیدانند. او باقیمانده از نسل قبلی است. الان همه استادان این بخش از تئاتر تبدیل شدهاند به سنگی بر گوری.
حرف آخرتان چیست؟
از کار هنری خسته شدم. وقتی مجرد بودم غمی نبود. در ۴۰ سالگی متأهل شدم و الان شرمنده زن و بچه هستم. نه بیمه دارم و نه درآمدی از تئاتر. خیلی جاها که با زن و بچه میرویم به ما احترام میگذارند و گاهی مردم تقاضا میکنند که با من عکس بگیرند و از من امضا میخواهند، اما آنها بعدها به من میگویند همه زندگی که تعارف و تحویل گرفتن نیست. آرزو دارم درآمدی داشته باشم تا بهراحتی بتوانم برای کودکان اجرا کنم.