بهاره قانع نیا - ساعت حدود ۱۱ است که آهسته وارد خانه میشوی. صدای در را که میشنوم، سریع از اتاقم بیرون میآیم تا ببینمت. چشمانت خوابآلودهاند آنقدر که متوجه حضور من نمیشوی.
ناگهان میایستی. در آینه به خودت نگاه میکنی. برخلاف همیشه لباسهایت کمی نامرتب است و بهنظر میآید که بهاندازهی یک کوه خستهای.
دستها و صورتت را آهسته میشویی. لباسهای فرم بیمارستان را درمیآوری و داخل ماشین لباسشویی میاندازی.
به اطرافت نگاه میکنی و روی اولین مبل مینشینی و از خستگی چشمهایت را میبندی.
من کنار در اتاقم ایستادهام و در سکوت نگاهت میکنم. دوست دارم چند قدم دیگر بردارم و کنارت بنشینم.
دوست دارم دستت را در دستانم بگیرم و بگویم: خدا قوت بابا!
مامان همان لحظه در را باز میکند. وارد خانه میشود. چشمهایت را کمی باز میکنی. مامان سلام میکند و پلاستیکهای خرید را گوشهی آشپزخانه میگذارد.
- خدا قوت! باز که این جا خوابیدهای. این شیفتهای شب اورژانس آخر تو را از پا میاندازد. دلم میسوزد. خدا نکند یک روز برسد که از پا بیفتی. میخواهم همان لحظه از همه چیز دست بکشم و سرت را در آغوشم بگیرم.
مامان نگاهش به من میافتد: چرا همینطور اینجا ایستادی؟ بابا اینقدر خسته رسیده خانه، یک لیوان چای داغ دادی دستش حالش بهتر بشود؟
از طرف من، بابا جواب داد: نمیخواهد خانم. دست شما درد نکند. من میروم کمی استراحت کنم.
مامان یکییکی بستههای خرید را از داخل پلاستیکها درآورد و گذاشت روی کابینت.
بستهی پودر کیک را از همه آخرتر درآورد و نگاهی به من انداخت. با خنده چشمکی به مامان زدم و پریدم توی آشپزخانه. سه تا تخممرغ شکستم توی ظرف و با چنگال هم زدم.
کمی روغن داخل مواد توی کاسه ریختم و دوباره همه چیز را با هم قاتی کردم. وقتی مواد یکدست شد، بستهی پودر کیک را کمکم به محلول روغن و تخممرغ اضافه کردم.
مامان بالای سرم ایستاد و با لبخند رضایتبخشی گفت: دیگر استادی شدهای برای خودت!
از این تعریف مامان، هم ذوق کردم هم خجالت کشیدم.
مامان فر را روشن کرد و قالب گرد کیک را گذاشت کنار دستم. مواد را بهآرامی داخل قالب ریختم و گفتم: هدیه چی گرفتید برای بابا؟
مامان از داخل یخچال کمی گردوی خردشده آورد و به همراه یک هویج رندهشده ریخت روی مواد کیک و قالب را توی فر گذاشت.
بعد گفت: یک پیراهن آبی از طرف خودم و یک کتاب از طرف تو، همان که دوست داشتی برای بابا بگیری، همان که گفتی چند داستانکوتاه دارد از زندگی پرستاران فداکار دنیا که برای خوب شدن حال بیمارهای اورژانسی، خودشان را به آب و آتش میزدند.
خوشحال شدم از اینکه مامان اینقدر خوب است و بلد است چطور مرا غافلگیر کند.
به بابا فکر کردم، به اینکه وقتی از خواب بیدار شود و بوی کیک هویج و گردو به مشامش برسد، حتما لبخند میزند و از اینکه من و مامان برای روز پرستار برایش کیک پختهایم خوشحال خواهد شد.
بعد حتما از آنچه میبیند شگفتزده میشود، از پیراهن آبی ساده که به رنگ یک آسمان آرام و مهربان است و از خواندن کتاب «داستان یک پرستار».