صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

دلنوشته یک نوجوان شاعر | امیدوار باش!

  • کد خبر: ۱۸۵۰۲۱
  • ۲۹ مهر ۱۴۰۲ - ۱۵:۲۸
به نظر خانم حمیدی، امیدواری، امضای شعر‌های من است. خانم حمیدی معلم ادبیات همه‌ی کلاس‌ هفتمی‌هاست.

مریم غفارپور- پانزده‌ ساله- به نظر خانم حمیدی، امیدواری، امضای شعر‌های من است.

خانم حمیدی معلم ادبیات همه‌ی کلاس‌هفتمی‌هاست. خیلی دقیق نمی‌دانم منظورش چیست اما فکر کنم از اینکه همیشه درباره‌ی چیز‌هایی که خوش‌حالم می‌کند شعر می‌گویم خوشش می‌آید، موضوعاتی مانند فصل‌ها، کتاب‌های قطور و قدیمی و آسمان بی‌انتها.

اما مامان زیاد از شعر و شاعری من خوشش نمی‌آید. مامان همیشه می‌گوید شعر برای آدم‌های پول‌داری است که ماشین ظرف‌شویی دارند. ما نه وقت خواندنشان را داریم، نه حوصله‌اش را.

من هم همیشه فقط سر به تأیید حرف‌هایش تکان می‌دهم و سریع‌تر ظرف‌ها را کفی می‌کنم تا مامان با لبخند بقیه‌ی سبزی‌اش را پاک کند و دیگر نگران نباشد که حالا که بابا از دنیا رفته است، یک وقت من به جای درس خواندن و گاهی کمک به کار خانه، بروم به دنبال شعر و شاعری و مغزم به قول او قاتی کند.

مامان می‌گوید شاعرها همه‌شان مغزهایشان سیم‌پیچی‌اش مشکل دارد. می‌ترسد من هم یک وقت مثل بابابزرگ که با ما زندگی می‌کند شاعر بشوم.

یک بار شنیدم وقتی داشت چای با نعلبکی گل‌سرخی را جلو بابابزرگ می‌گذاشت، یواشکی گفته بود این‌قدر جلو من شعر نخواند.

چند ماه پیش یواشکی برای بابابزرگ یکی از شعرهایم را خواندم: «تو مثل کوهی پر از نسیمی/ شبیه باران تو ای صمیمی/ تو در دل من همیشه خانه داری/ تو یادگاری تو از قدیمی»

سمانه خواهر کوچک‌ترم حرفم را باور نمی‌کند اما می‌توانم به جان شعرهایم قسم بخورم که بابابزرگ لبخند زد. حتی برقی هم در چشمان شفافش دیده می‌شد. همان موقع بود که توانستم چند تار موی سیاه را میان موهای یکدست سفیدش ببینم.

مثل صفحه‌ی تلویزیون به او زل زده بودم که مامان از راه رسید و گفت بروم دنبال کارهایم. گفته بود سفارش پیاز داغ گرفته است و باید زودتر آماده شود.

داشتم می‌دیدم که بابابزرگ دفترچه‌ی چرم قهوه‌ای را برداشته بود. خوب یادم هست که دقیقا دو صفحه را پر کرد و بعد دوباره بست و سرجایش گذاشت و کتاب بزرگ‌تری از زیر میز بیرون کشید.

تا به حال یواشکی چند باری اشعارش را خوانده‌‌ام اما زیاد دوستشان ندارم چون امضا ندارند. از چیز‌های قشنگ حرفی در میان نیست. مدام می‌نالد از دنیا و بی‌وفایی و انتظار.

نمی‌دانم چه‌طور می‌شود کسی عاشق باشد اما دور هم باشد. هر طور که هست، بابابزرگ همیشه کتاب شعر در دست دارد و هر بار یک جایش را می‌خواند. گاهی هم چیزی کنارش اضافه می‌کند.

مادرم همیشه از اول تا آخر ریز و سرخ کردن پیاز گریه می‌کند، طوری که چشمانش پف می‌کند و سرخ می‌شود. یک بار که گریه می‌کرد و پیاز خرد می‌کرد گفت: از هرچه کتاب است جز کتاب درسی دوری کنم.

گفت: «کتاب مثل یک دیوار تو را از دنیا جدا می‌کند.» گفت: «نویسنده‌ها، شاعر‌ها و هر کس دیگری که زندگی واقعی را رها می‌کند وقت تلف می‌کند.»

از آن روز، دیگر شعرهایم را برایش نخواندم تا اینکه یک بار هم شعری درباره‌ی مادرم گفتم. وقتی به خانم حمیدی نشان دادم، اشک در چشمان ریز و فرتوتش جمع شد.

دیدم که جلو خودش را گرفت تا من را در آغوش نگیرد. آن بار فقط همین را گفت: «شعرت امضا ندارد. می‌خواهم شعرت را برای جشنواره‌ی ادبی بفرستم.» توی دلم گفتم: «اگر در این مسابقه موفق بشوم، حتما مادرم نظرش درباره‌ی شعر و کتاب تغییر می‌کند.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.