صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | کتاب‌های امید

  • کد خبر: ۱۸۵۰۳۰
  • ۲۴ آبان ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۳
کتاب‌ها نشسته بودند توی قفسه و چرت می‌زدند. خیلی وقت بود کسی سراغشان نیامده بود. ورق‌هایشان از بس باز نشده بود درد گرفته و روی سرشان خاک نشسته و روی جلد بعضی‌هایشان عنکبوت تار تنیده بود.

لیلا خیامی - کتاب‌ها عاشق این هستند که یکی آن‌ها را بخواند و ورق بزند. دوست ندارند یک گوشه بمانند و پر از گرد و خاک شوند. کتاب‎‌های امید هم انباری تاریک و پر از گرد و خاک را دوست نداشتند.

کتاب‌ها نشسته بودند توی قفسه و چرت می‌زدند. خیلی وقت بود کسی سراغشان نیامده بود. ورق‌هایشان از بس باز نشده بود درد گرفته و روی سرشان خاک نشسته و روی جلد بعضی‌هایشان عنکبوت تار تنیده بود.

از وقتی امید اتاقش را رنگ کرد، آن‌ها را برد و توی انباری گذاشت. گفته بود آن‌ها به رنگ اتاقش نمی‌آیند. کتاب‌ها نمی‌دانستند اتاق‌ امید چه رنگی است اما این را می‌دانستند که حالا دیگر امید رنگ اتاقش را از آن‌ها بیشتر دوست دارد.

کتاب‌ها امیدوار بودند یک روز امید دلش برای آن‌ها تنگ شود و سراغشان برود. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها همین‌طور گذشت و گذشت. بالأخره یک روز در انباری باز شد و پسری شبیه امید که از او خیلی بزرگ‌تر بود با یک دختر کوچولو آمد توی انباری.

کتاب‌ها حسابی هیجان‌زده شدند. کتاب شعر گفت: «وای! انگار خود امید است، مانند سیبی که از وسط دو نیم کرده باشند. فقط خیلی بزرگ‌تر است!» کتاب داستانِ خنده‌دار قهقهه‌ای زد و گفت: «جانمی! آمده‌اند ما را ببرند پیش امید.»

کتاب بزرگ همه‌چیز‌دان سرفه‌ای کرد و گفت: «این خودش است. امید است که بزرگ شده است. مگر یادتان رفته چندسال است این‌جا هستیم؟»

کتاب رنگ‌آمیزی آهی کشید و گفت: «پس اگر این‌قدر بزرگ شده است دیگر ما را نمی‌خواند. ما به درد بچه‌کوچولو‌ها می‌خوریم. پس نیامده دنبال ما.» کتاب‌ها ساکت شدند و زل زدند به امید و دختربچه.

امید همان‌طور کــه بین خرت‌وپرت‌های انباری قدم می‌زد گفت: «ببین خواهر کوچولو، اینجا چیز به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی! بیا برویم بیرون. اینجا فقط خاک هست و سوسک و عنکبوت.»

دختر که با هیجان توی وسایل دنبال چیزی می‌گشت گفت: «شاید پیدایش کردیم. مگر نگفتی چند سال پیش اینجا انداختی‌اش؟» بعد هم خم شد و از بین خرت و پرت‌ها یک جفت کفش اسکیت بیرون کشید و گفت: «ببین، پیدایشان کردم! دیدی راحت بود؟»

همین موقع چشم دختر کوچولو به قفسه‌ی کتاب‌ها افتاد و با هیجان بیشتر داد زد: «وای، یک قفسه کتاب!» امید با بی‌خیالی گفت: «این‌ها هم مال من بودند. به دردم نمی‌خوردند. آوردمشان اینجا. اگر دوست داری آن‌ها را هم بردار. البته اگر موش‌ها گاز‌گازشان نکرده باشند.»

دختر اخمی کرد و گفت: «خانه‌ی ما اصلا موش ندارد!» بعد هم جلو آمد و دستی به قفسه کشید و کتاب‌ها را نگاه کرد. کتاب‌ها از هیجان نفسشان را حبس کرده بودند.

حرف‌های دختر و امید را شنیده بودند و امیدوار بودند دختر آن‌ها را با خودش ببرد بیرون. امید دیگر آن‌ها را نمی‌خواست اما دختر کوچولو می‌توانست یک صاحب خوب و جدید برایشان باشد.

دختر کتاب شعر را برداشت و ورق زد و شروع کرد به خواندن یکی از شعر‌ها. امید که تا آن وقت توجهی به کتاب‌ها نداشت، با شنیدن شعر، یاد قدیم‌ها افتاد و لبخند‌زنان جلو رفت و کتاب را از دخترک گرفت و گفت: «این را خیلی دوست داشتم.»

بعد هم نگاهی به بقیه‌ی کتاب‌ها انداخت و ادامه داد: «اصلا بیا یک کاری بکنیم. کتاب‌ها را می‌بریم توی اتاق تو. هرشب خودم می‌آیم و یکی را برایت می‌خوانم.»

دخترک با خوش‌حالی بالا و پایین پرید و گفت: «بهتر از این نمی‌شود.» بعد هم به امید کمک کرد کتاب‌ها و قفسه را ببرد توی حیاط و تمیز کند و خاکشان را پاک کند. کتاب‌ها با خوش‌حالی توی دست دختر و امید می‌خندیدند.

چند ساعت بعد، قفسه توی اتاق دختر بود. کتاب‌ها مرتب چیده شده بودند و شاد بودند و یک خواهر و برادر داشتند کتاب قصه‌های خنده‌دار را می‌خواندند و قاه‌قاه می‌خندیدند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.