بهاره قانع نیا - برای دهمین بار به برگهی توی دستم خیره شدم. اسامی کتابهایی را که نوشته بودم مرور کردم: «کنســـرو غـــول» مهدی رجبی، «دروازهی مردگان» حمیدرضا شاهآبادی، «اژدهای چهاربال» مریم عزیزی، «دلقک» هدی حدادی و «هستی» فرهاد حسنزاده.
استرس داشت خفهام میکرد. خیلی دوست داشتم زودتر در بسته دفتر باز شود و دبیر ادبیاتمان را ببینم تا دربارهی فهرست کتابهایی که انتخاب کرده بودم راهنماییام کند.
امیر و عارف هم لیستبهدست کنارم ایستاده بودند.
آقای گلستانه، معاون مدرسه، با تعجب نگاهی به ما انداخت و گفت: «چرا شما سه نفر چسبیدهاید به در دفتر؟»
آهی کشیدم و گفتم: «از وقتی فراخوان مسابقهی «فهرست طلایی» را دیدهایم، خواب و خوراک از ما گرفته شده است.»
عارف گفت: «من که حسهای عجیب و غریب و درهم برهمی به انتخابهایم دارم. صدبار نوشتم و پاک کردم!»
امیر گفت: «من در عین اینکه لذت میبرم و کلی ذهنم درگیر فهرست کردن بهترین کتابهایی شده است که تا به حال خواندهام، تا اعلام نتیجهها نفسم توی سینهام حبس میشود، مخصوصا وقتی که پای جایزهی طلایی بهترین لیست در میان باشد!»
آقای گلستـانه خنـدیـد و گفت: «سخت نگیرید بچهها! مسابقهها در قدم اول برای این هستند که جنب و جوشی در شما ایجاد کنند و کاری کنند که از رقابت لذت ببرید، نه اینکه اینطور پریشانتان کند!»
امیر کف دستهای عرق کردهاش را چند بار مالید به شلوارش و گفت: «آن هم چه پریشانیای!»
آقای گلستانه خندید و گفت: «حالا این دلیل نمیشود پشت در دفتر دخیل ببندید! زنگ خورده است. بفرمایید سر کلاس!» و بیآنکه منتظر جواب ما باشد، راهش را کشید و رفت.
عارف گفت: «اصلا این ناظمه آبش با من توی یک جوی نمیرود!»
امیر که با دستمال نخی سفیدی افتاده بود به جان دستهایش، بیآنکه سرش را بالا بیاورد گفت: «الان من خودم با تو آبم توی یک جوی نمیرود. چه برسد به آن ناظم فلکزده!»
عارف ابروهایش را داد بالا و با تعجب پرسید: «چرا آن وقت؟!»
امیر با خونسردی گفت: «همیــنطــوری. در کـــل، با بچهپرروها آبم توی یک جوی نمیرود!»
چشمانم را ریز کردم و زل زدم به در دفتر که تا نیمه باز شده بود.
دبیـر ادبیـاتـمان داشت فهرستهای طلایی بقیهی بچهها را یکییکی نگاه میکرد و کنار برگهها علامتهایی میزد و میگذاشت توی کمد.
لابهلای کارهایش سرش را بالا آورد و با من چشمدرچشم شد. گردنش را کج کرد. نیم نگاهی به ما سه نفر انداخت و اشاره کرد برویم داخل. با آرنج محکم زدم به پهلوی عارف و گفتم: «راه بیفتید!»
هر سه سلام کردیم و وارد دفتر شدیم.
آقای راد، دبیر ادبیاتمان، با لبخندی گرم نگاهمان کرد و گفت: «فکر کنم فهرست طلاییتان آماده شده است!»
«بله»ی آرامی گفتم و لیستم را گذاشتم روی میز، جایی درست مقابل چشمهای آقای راد. عارف و امیر هم لیستهایشان گذاشتند کنار لیست من.
آقای راد، برگهها را یکییکی برداشت و نگاهی به اسامی کتابها کرد. به نشانهی تأکید سری تکان داد و گفت: «بسیار عالی! من فهرست همهی بچهها را بررسی میکنم و نتیجه را تا فردا روی تابلوی اعلانات میزنم.»
گلویم را صاف کردم و پرسیدم: «ببخشید، میتوانم بدانم ملاک داوری چیست؟ یعنی دوست داشتم بدانم چه کتابهایی امتیاز بیشتری میگیرند.»
آقای راد گفت: «مثلا کتابهایی که نشان لاکپشت پرنده گرفته باشند امتیاز خوبی میگیرند. میدانید که لاکپشت پرنده چیست دیگر؟»
امیر گفت: «بله، یک جایزه است که به کتابهای برتر هر فصل میدهند، کتابهایی که برای کودکان و نوجوانان ایرانی نوشته شده است.»
عارف گفت: «من جایی خواندهام که این کتابها را گروهی از کارشناسان و نویسندگان کودک و نوجوان انتخاب میکنند.»
آقای راد از امیر و عارف تشکر کرد و گفت: «بله بچهها. کتابهای دارای نشان طلایی لاکپشت پرنده کتابهایی هستند که دستکم دوسوم از اعضای هیئت داوران به آنها رأی بدهند.»
پرسیدم: «لیست انتخابی ما غیر از لاکپشت پرنده چه ویژگی دیگری باید داشته باشد؟»
آقای راد گفت: «مثلا اینکه به چاپ چندم رسیده است یا کاربران در فضای مجازی چه نظری راجع به آنها میدهند و مناسب گروه سنی شما هستند یا نه، یا اینکه توی لیست انتخابیتان تنوع موضوعی را در نظر گرفته یا همهی کتابها را توی یک ژانر انتخاب کردهاید هم امتیازهایی دارد.»
توی دلم ذوق کردم با توجه به صحبتهای آقای راد من لیست خوبی را انتخاب کرده بودم و امید داشتم جایزهی طلایی هفته کتاب مدرسه را ببرم.