شهر ما بم دوتا کتاب فروشی داشت. کتابهایی هم که داشتند عموما به کار ما بچهها نمیآمدند. من از همان بچگی کرم کتاب بودم و تابستانها هر روز صبح از خانه بی بی میزدم بیرون که بروم اداره ارشاد و ببینم آن پارچه نویسی دلبر روی نردههای اداره نصب شده است که: نمایشگاه بزرگ کتاب شهرستان بم با حضور ناشران برتر کشوری. از همان روز من میشدم یک آدم دیگر.
خدا میداند چقدر شیلنگ کهنه و قابلمه و نان خشک از خانه بی بی و همسایهها کش رفتم و به نمکیهای دوره گرد فروختم و با پولش کتاب خریدم. قیصر امین پور، احمدعزیزی، فریدون عموزاده خلیلی و ... از جمله کشفیات من بود در آن ایام طلایی تا آنکه با نقاشیهای ناجی العلی آشنا شدم.
یک کتاب بود پر از نقاشی با موضوع فلسطین و فقط خدا میداند چقدر گریستم و آه کشیدم و آرزو کردم یک روزی کنار فلسطینیها علیه رژیم غاصب کشورشان بجنگم.
حالا ناجی العلی که بود؟
صبح روز ۲۲ ژوئیه مردمی که از آن خیابان سرد و مه گرفته رد میشدند، ناگهان صدای شلیکی میخکوبشان کرد. مردی روی زمین افتاده بود و از جمجمه اش خون روی سنگ فرش خیس خیابان جاری بود. دقایقی بعد آمبولانسی آژیرکشان رسید و او را به بیمارستان رساند، ولی مرد بعد از گذشت حدود یک ماه در کما پلک هایش برای همیشه روی هم آمد و خاطره شد. قاتل هیچ وقت شناخته نشد، ولی خیلی تابلو بود که کار کار اسرائیلی هاست. مقتول، ناجی سلیم حسین علی بود که همه به اسم ناجی العلی میشناختندش. ناجی العلی یک کاریکاتوریست زاده روستای شجره فلسطین بود.
قدرت طرحهای کارتونی او به قدری قوی بود که دشمنان فلسطین قدرت این را نداشتند با کلمه و طرح و کارتون به جنگش بروند و با یک گلوله سربی توی سرش فکر و ذهنش را خاموش کردند.
ناجی العلی خاصیت طرح هایش این بود که خشنترین و سهمگینانهترین جنایات اسرائیل را از مجراهای ذهنی و فکری اش میگذراند که بی کلمه و واژه همه دنیا بفهمد در سرزمینهای اشغالی چه خبر است و خون است که از حلق زمین بالا میرود.
امضای ناجی العلی یک پسرک بود، یک پسرک که هیچ وقت صورتش را در کارهایش نمیدیدیم. چهارتا شاخ مو روی کله اش بود، لباس هایش وصله دار و دست هایش از پشت سر در هم گره خورده و فقط نظاره گر بود. اسم پسرک حنظله بود، حنظله یعنی سیب تلخ و خود ناجی العلی جایی گفته که پسرک در یک گرداب روحی بر من حلول کرد و شد امضای همه کارهایم.
اینها را گفتم که بگویم این روزها که فلسطین خبر یک رسانههای جهان است باز هم قبل از خواب دارم به حنظله ناجی العلی فکر میکنم. به همان پسرک ده سالهای که در آن سالها فقط نظاره گر بود و هیچ کاری از دستش بر نمیآمد جز فشرده شدن فنر خشمش و تصمیم برای کاری کارستان.
این روزها به این فکر میکنم همه بچه فلسطینیهایی که آن سالها هم سن و سال حنظله بودند و قدم به قدم و روز به روز قابهایی که حنظله دید را دیدند و همه فکرهایشان را روی هم ریختند و مثل همه آدمهایی که تصمیم گرفتند از صبح شنبه یک کار بزرگ کنند، آنها هم شنبه شروع کردند و کاری کردند که جهان انگشت به دهان ماند.