به گزارش شهرآرانیوز؛ خودگران هستند، نه وزارتخانهای دارند و نه چشم دوخته اند به بودجههای دولتی. خانهای را در قرقی رهن و اجاره کرده اند و با جان و دل پای کار آمده اند تا به ۲۵۰ بچه قدو نیم قدی که از درد بی مدرکی رنج میبرند الفبای دانایی بیاموزند. مشکلات ریز و درشت تا دلتان بخواهد سد راهشان هست. یک روز نگران این هستند که اگر مالک خانه قرارداد را تمدید نکند چه میشود! کتاب ۴۵ هزارتومانی را ۶۰۰ هزارتومان میخرند و... همه اینها وقتی پشت اراده و هدفشان میآید آسان میشود و...
در این گزارش سری به یکی از مدارس خودگران مشهد زدیم که آخرین پناه دانش آموزان برای تحصیل است.
پسرش که دوید داخل مدرسه، دست دخترش را گرفته بود تا راهی خانه شوند، اما قبل از آن ایستاد تا ماجرای ثبت نام فرزندانش در این مدرسه را برایمان بگوید: خودم ایرانی ام و همسرم افغانستانی. چندسال پیش که همسرم به ایران آمد، مستقیم رفت تهران و همان جا ساکن شد. برای همین مدارکش مربوط به تهران است. از دوسال پیش که آمدیم مشهد، برای مدارک هویتی همسرم و بچهها به مشکل خوردیم و پیگیری کردیم، اما از تهران برایمان انتقالی صادر نمیشود.
باوجود همه رفت وآمدهایشان، پسرش که پارسال کلاس اول بود، بیشتر از دوماه در مدرسه دولتی نماند و اخراجش کردند: فکر میکردیم میتوانیم کارت آمایش بگیریم، اما درست نشد. برای همین پسرم برگشت و خانه نشین شد. هنوز هم کارمان درست نشده است، برای همین امسال بچه هایم را در مدرسه هدایت ثبت نام کردم.
پسر هشت ساله اش همراه با دختر هفت ساله اش امسال کلاس اولی اند. برای ثبت نام در مدرسه هدایت دیگر نیازی به مدرک هویتی نبود.
مادر دیگری درحالی که چادر به سر دارد، با نوزادی در بغل کنار در مدرسه ایستاده است. دختر او کلاس دومی است. مهلت مدارک اقامتی او و خانواده اش تمام شده است و منتظر تمدید آن هستند. فارسی را با لهجه خودش حرف میزند: ما یک سال است آمدیم ایران. در همان شلوغیهای جنگ. دیگر دوست ندارم برگردم آنجا. دختر بزرگم همان جا فوت کرد. از وقتی آمدیم، در همین منطقه ساکن شدیم. مدرک گرفتیم، اما تاریخش تمام شده است. چون اینجا بودیم، دخترم را در همین مدرسه ثبت نام کردم.
اکبری مادر سه فرزند است. او هم ایرانی است و شوهرش افغانستانی و شبیه دیگران مشکل مدارک اقامتی دارند. چندان از جزئیات درس و کیفیت مدرسه هدایت باخبر نیست، چون روز قبل بچه هایش را در مدرسه ثبت نام کرده است: خانه ما در محله قرقی است. مدارس دولتی که ثبت نام نمیکردند. یک مدرسه خودگران هم آن نزدیکیها بود که پرشده بود و بچه هایم را ثبت نام نکرد. برای همین آمدم اینجا. رفت وآمدشان سخت است، اما چاره دیگری نداریم. اینجا هم نیایند، بی سواد میمانند. هرجور باشد هزینهها را میدهیم تا باسواد شوند.
کنار آن همه مادران و کودکان افغانستانی، ایرانی هم هست. اینکه چرا ایرانی باید میان افراد بدون مدرک باشد را از یک مادر میپرسم. مادر حسین طه میگوید: پسرم زمان کرونا نتوانست درس بخواند. آن موقع برای کلاسهای مجازی مشکل داشت. بعد از آن هم یکی دوسال در مدرسهای در مسجد درس خواند. همان نزدیکیهای خانه خودمان در شهرک مهرگان. وقتی اسم این مدرسه را شنیدم و دیدم کیفیت کار معلم هایش خوب است، پسرم را آوردم همین جا ثبت نام کردم. دوسال جهشی خواند و امتحان داد. الان کلاس ششم است و مدرسه اش را خیلی دوست دارد.
«کلاسها هم مثل حیاط مدرسه کوچک اند و نقلی. بوفه مدرسه زیر سرویس پلهها جانمایی شده و دفتر مدیریت یک میز است در سالن ورودی خانه که با یک پرده از آشپزخانه و کلاس جدا شده است. طبقه همکف با یک راهرو باریک به دو کلاس و سالن طبقه بالا ختم میشود. روی هم رفته ۱۵۰ متر است. معاون و مدیر در همان حال مشغول اند. شلوغی آن همه دانش آموز در حیاط و کلاسها اجازه صحبت کردن نمیدهد. دانش آموزان هم که سرکلاس اند، هرلحظه زنگ در میخورد و مادری وارد میشود، معمولا برای ثبت نام، آن هم یک ماه گذشته از سال تحصیلی.
صندلی پشت میز، به کار معاون مدرسه نمیآید از بس به کلاسها سر میزند یا جواب مادران را میدهد. زهرا آخوندزاده، اصلالتش افغانستانی است. او زمانی که یک ساله بوده با پدرومادرش راهی ایران شده اند. نه اینکه همه ۴۳ سال عمرش را در ایران مانده باشد؛ رفته و آمده است. آنجا کار کرده و معلم بوده است. در ایران هم شغلهای دیگری داشته، اما همه را کنار گذاشته و حالا هم معاون مدرسه خودگران هدایت است. خودش میگوید: من کلاسهای تربیت معلم رفتم و با اینکه شغلهای دیگری را هم تجربه کردم، همیشه معلمی را دوست داشتم، برای همین از کارهای دیگر فاصله گرفتم و برگشتم مدرسه.
تجربه کار در مدرسهای که تنها مکان تحصیل عدهای دختر و پسر است، سخت است: دانش آموزان اینجا بیشتر از بچههای مدارس دیگر مشکل دارند. خانواده هایشان درگیر مسائل اقامتی و مدرک هستند و هرلحظه ترس از اخراج از کشور برایشان وجود دارد و همین نگرانیها به اضافه مشکلات معیشتی بر روحیه بچهها به شدت اثر میگذارد.
از سعی و تلاشی که برای آوردن بچهها به مدرسه و آموزش دادنشان میکنند هم سخن میگوید: همیشه سعی کردیم برای بچهها به جز کادر مدرسه دل سوز هم باشیم؛ طوری که بمانند و درس بخوانند. بچههای اتباع هیچ آیندهای برای خودشان تصور نمیکنند و این درس خواندن تنها امیدشان است. خداراشکر که ترک تحصیل نداشتیم. بچهها اگر از این مدرسه رفتند، به خاطر درست شدن مدارک اقامتی شان بوده است که توانستند در مدارس دولتی ثبت نام کنند.
از والدینی یاد میکند که همه تلاششان را میکنند تا فرزندشان درس بخواند: والدین افغانستانی وقتی از مدارس خودگردان خبردار میشوند، هرکاری میکنند که فرزندشان درس بخواند. یک ساعت پیش مادری آمده بود و گریه میکرد که فرزندش نمیتواند به مدرسه بیاید و از درس عقب مانده است. قول دادم هفته بعد که برگشت مدرسه، معلم کمکش میکند. دلش که آرام شد، رفت.
بیست ساله است و دومین سال تدریسش در این مدرسه را میگذراند. نرگس خاوری سال گذشته در کلاس سوم درس میداد و امسال معلم کلاس اول است. کلاسش کوچک است، اما میان همان میز و نیمکتها بچهها سه نفری خودشان را جا داده اند. بین گفت وگوی ما، «خانم اجازه!» گفتن هایشان قطع نمیشود. نرگس از اینکه چگونه وارد این مدرسه شده است، میگوید: دوست داشتم در دانشگاه تربیت معلم درس بخوانم، ولی امکان پذیر نبود. یک دوره خصوصی گذراندم و وارد این مدرسه شدم.
خودش و خانواده اش مدرک اقامتی دارند، اما حال وروز بچههای مدرسه را میفهمد: خانوادهها اتباع هستند و بچه هایشان مشکلات زیادی دارند. با درس خواندن، یکی از نگرانی هایشان کم میشود. بین دانش آموزان، ایرانی هم هست، اما کنار هم مشکلی ندارند. خوب ارتباط برقرار میکنند و دوست هستند.
سن وسال جوانش اجازه میدهد هم سختیهای کار را تحمل کند هم سروکله زدن با بچهها را. قرار است معلم این مدرسه بماند تا هروقت که لازم بود.
«آن سالها مهاجران را از مدارس دولتی اخراج میکردند. میگفتند سالهایی بود که مهاجران اجازه تحصیل نداشتند. این اتفاقات دلیلی شد که طلبهها و دانشجویان مهاجر تصمیم گرفتند بچهها را در خانهها جمع کنند و به آنها درس بدهند. یکی دوسالی که گذشت، تعداد بچهها خیلی زیاد شد، طوری که حسینیه، زیرزمینها و هرجایی که جمع شدن بچهها ممکن بود، پر شد. مدارس خودگردان از سال ۱۳۶۱ راه افتادند و مسئولیت آموزش کودکان بدون مدرک هویتی را برعهده گرفتند.»
فاطمه سجادی، مدیر و مؤسس مدرسه خودگردان هدایت، متولد سال ۱۳۶۶ است. او این جملهها را در شرح پیشینه کارش میگوید و ادامه میدهد: من هم جزو مهاجران هستم. والدینم قبل از تولدم آمده بودند ایران. با این تفاوت که مدرک هویتی دارم و زندگی تحصیلی من عادی گذشت. در مدرسه دولتی درس خواندم و دوبار دانشگاه رفتم. یک مدرک کارشناسی فقه و حقوق دارم و دیگری علوم تربیتی. از زمانی که دیپلم گرفتم، به عنوان معلم وارد مدارس خودگردان شدم. نمیدانم سال ۱۳۸۵ بود یا ۱۳۸۶.
از تصورش درباره محیط مدرسه و آن تصویری که با آن روبه رو شد، حرف میزند: من به عنوان معلم وارد مدرسه شدم، اما شگفت زده شدم وقتی دیدم هیچ شباهتی به مدارسی که در آن درس خوانده بودم، نداشت. بعضی دانش آموزان هم سن خودم بودند. نه تنها میز و نیمکت نداشتند، بلکه حتی تختهای هم در کار نبود؛ یعنی کمتر از حداقل. اما بچهها اشتیاق عجیبی به درس خواندن داشتند. اگر آن مدارس نبودند، هیچ جای دیگری برای باسوادشدنشان وجود نداشت.
همه مدارس خودگردان در حاشیه شهر راه افتاده بودند، پس برای سجادی تفاوتی نداشت که کجا باشد، اما در آن سن کم در ذهن خودش اینکه همه مناطق به طور مساوی مدرسهای نزدیک خود داشته باشند، مهم بود. تصمیم جدی گرفت که مدرسه خودش را راه بیندازد. با همکارش رفتند سراغ منطقه دیگری: شنیده بودم در منطقه کشمیری بچه مهاجر زیاد است و مدرسهای هم این اطراف نیست. ۱۰ سال پیش مدرسه هدایت را تأسیس کردیم. آن موقع آسفالت نبود و منطقه محروم تری بود و فقط یک خط اتوبوس داشت با خیابانهای خاکی. اصرار داشتم همین جا بمانم، هرچند که جای مناسبی نداشتیم. همان سال اول ۱۲۰ دانش آموز را ثبت نام کردم.
«کنار اسم مدرسه شان که البته هیچ تابلو و نشانی ندارد، کلمه «خودگردان» گذاشته اند و او این گونه تعریفش میکند: یعنی وابسته به جایی نیست و چندنفر از مهاجرانی که دغدغه تعلیم و تربیت دارند، آن را تأسیس کرده اند و اداره میکنند. البته نگاهمان هیچ وقت این نبوده است که فقط مهاجران را ثبت نام کنیم. هرسال هم مثلا حدود ۱۰ تا ۲۰ درصد دانش آموزان ما بچههای ایرانی هستند. مسئله ما این است که هیچ سازمان و نهادی مسئولیت ما را نمیپذیرد. انگار ما را نادیده میگیرند. آموزش وپرورش، دفترهای کفالت، اتباع و وزارت خارجه همه از وجود مدرسه ما خبر دارند و حتی شماره من را به خانوادهها میدهند، اما برای ما کاری نمیکنند.
مدیر مدرسه خودگردان هدایت از همکاری هایشان هم میگوید: خداراشکر در این چندسال در مدرسه ما مشکلی پیش نیامده است، اما حمایتی هم ندیدم. ما با آن نهادها تعامل داریم، از وضعیت مدرسه گزارش میدهیم و در جلساتشان شرکت میکنیم. حتی مستندی هم از مدرسه ما ساخته و در رسانه ملی پخش شده است؛ یعنی همه از حضور ما خبر دارند و کار پنهانی نداریم، اما کمکی نمیکنند.
امسال بیش از ۲۵۰ دانش آموز را ثبت نام کردند و همچنان هم به آمارشان اضافه میشود. مهلت مشخصی برای ثبت نام ندارند. شهریه اندکی هم دارند که خرج هزینههای مدرسه میشود: این خانه اجارهای است. هرسال نگرانیم که صاحب خانه ما را بیرون کند. هزینههای زیاد دیگری هم برای امورات مدرسه داریم. شهریه را خرج مدرسه میکنیم، اما با خانوادهها کنار میآییم. بعضیها توان پرداخت شهریه ندارند. برخی هم دوسه دانش آموز در مدرسه دارند که هزینه شان خیلی زیاد میشود. از شهریه خودمان میگذریم، ولی دانش آموز را نگه میداریم. گاهی والدین میآیند برای ثبت نام یک دانش آموز کلاس اول، بعد متوجه میشویم یک یا دو فرزند دیگر هم در خانه و بازمانده از تحصیل دارند. اصرار میکنیم که آنها را هم ثبت نام کنند، حتی بدون شهریه.
مدرسه شان به اسم ابتدایی است، اما درواقع محدودیت مقطع ندارد، یعنی تا دانش آموز بیاید، ثبت نام میکنند. حتی به گفته او سال گذشته برای یک دختر کلاس دهمی هم کلاس برگزار کردند. تعداد دانش آموزان در مقاطع بالاتر کمتر است، اما هیچ کدام را رد نمیکنند.
مدرسهای که خودگردان است، در هیچ فهرست و برنامهای نیست، حتی برای کتاب، همان بخش جدایی ناپذیر مدرسه. سجادی، اما هر سال چندماهی درگیر پیداکردن کتاب است. اصرار دارد که نو باشد: از دیدگاه آموزش وپرورش کتاب به ما تعلق نمیگیرد یا باید دست دوم بخریم یا نو.
جدا از اینکه همیشه عاشق کتاب نو بودم، نمیشود از کتابهای دست دوم که داخلش نوشته شده است هم استفاده کرد. برای همین گاهی تا چهارماه از سال گذشته بچهها کتاب نداشتند، اما بعد کتاب نو برایشان آوردم. مدتی بعد از شروع مدرسه، اواخر آبان یا آذر، سایت ثبت نام کتاب باز میشود، آن وقت با کمک دوستان ایرانی و کدملی آنها ثبت نام میکنیم. چندسال است همین طور کتاب میگیریم. پویش راه میاندازیم برای جذب افراد. گاهی از شهرهای دیگر هم کمک میکنند.
این کار برایشان هم وقت گیر است، هم هزینه بر. گاهی سایت همه کتابها را با هم ندارد، از طرف دیگر باید هزینه پست را هم بدهند. امکان خریدن آزاد کتاب هم نیست، زیرا هر سری کتاب که مبلغی بین ۴۵ تا ۵۰ هزار تومان دارد، در بازار آزاد به قیمت ۶۰۰ تومان فروخته میشود. کاری که بقیه همکارانش در مدارس خودگردان میکنند، از عهده او برنمی آید.
با وجود اینکه مدرسه خودگردان است، آن هم در حاشیه شهر، بچهها لباس فرم دارند. مدیر مدرسه از کارگاهی کمک گرفته است که فقط هزینه پارچه و دوخت را میگیرد، طوری که همه بتوانند لباس فرم بخرند.
یک کمبود دیگر هم دارند؛ کارنامه. بچههای این مدارس درس میخوانند، اما کارنامه شان هیچ جایی پذیرفته نیست. سجادی دراین باره میگوید: کارنامه داخلی داریم که به خانوادهها میدهیم، اما جایی آن کارنامه را قبول نمیکند؛ نه مدارس دیگر، نه آموزش وپرورش. اگر مدارک دانش آموزی تکمیل شود و بتواند در مدرسه دولتی ثبت نام کند، یا باید آزمون تعیین سطح بدهد یا مقطع را دوباره بخواند.
از بی توجهی و مشکلات مدرسه که میگوید، اولین سؤالی که در ذهن جاخوش میکند، این است که با این همه دردسر چرا مدرسه را نگه داشته و پاسخ سجادی محکم است: من اگر این ۲۵۰ بچه را ثبت نام نمیکردم، این موقع روز کجا بودند؟ جایی به جز خیابان و بزه برایشان وجود داشت؟ آن وقت ضررش برای همه آدمهای این شهر بود.
حتی اگر هیچ سازمان و نهادی ما و کارنامه مان را قبول نکند، بازهم ادامه میدهم. هدف من علم آموزی است؛ اینکه در سن طلایی آموزش، بچهها در مدرسه باشند. بیشتر دانش آموزانی که اینجا درس خوانده اند، جذب مدارس دولتی شده اند، چون مدارکشان درست شد. با این همه من به باسوادشدن آنها راضی ام، حتی اگر به مدرسه دولتی نروند و در افغانستان مدرکشان پذیرفته نشود.
نگرانیهای بچهها و والدینشان را درک میکند، چون همه از یک جنس هستند: چاره دیگری نداریم. معلم شدم، چون عاشق این کار بودم، اما هرچقدر سابقه داشته باشم، به من اجازه نمیدهند که در مدارس معلم باشم. قصه مهاجرت یک طومار میشود. منِ سجادی متولدشده در ایران که پدرومادرم سالها قبل آمده بودند، هنوز بسیاری از حقوق شهروندی را ندارم، درحالی که اگر به هر کشور دیگری میرفتم، بعد از این همه سال دست کم دو تابعیت داشتم و شهروند محسوب میشدم. هرسال باید نگران باشم که اقامتم اینجا تمدید میشود یا نه. سیاست نسبت به مهاجران افغانستانی گنگ و مبهم است. برای مردان مشاغل سخت هست، اما برای هیچ زن افغانستانی کاری تعریف نشده است.
«تعداد مدارس خودگران به گفته این مدیر، دوازده سیزده مدرسه است که با هم تعامل دارند درباره نحوه آموزش و تدریس و مدیریت مدرسه. معلم و مدیران این مدارس باید خودشان برای آموزش هایشان کاری بکنند. سجادی میگوید: والدین از کیفیت آموزشهای ما راضی هستند. گاهی هم توقع بیشتر دارند.
بین خانواده هایمان آدمهای تحصیل کرده زیاد داریم. از روز اول با عشق کار کردیم. شاید حقوق معلمان من یک دهم حقوق معلمان مدارس آموزش وپرورش هم نباشد، اما با همه وجود کار میکنند. از میان هجده معلمم یکی دو نفر دیپلم دارند و بقیه کارشناسی تا دکتری. هرماه در سایتها میگردیم، کارگاههای آموزشی میگذرانیم و همه اینها را به هم انتقال میدهیم تا اطلاعاتمان به روز باشد.
«مسئله دیگری که همیشه برایمان مهم بوده است، تمرکز بر مهارت آموزی بچه هاست.» این را هم سجادی اضافه میکند و در شرح برنامههای مفصل مدرسه از طراحی اولین عروسک سنتی تا آموزش بچهها توضیح میدهد: اینها اهالی مناطق کمتربرخوردار شهر هستند، پس مجبور هستیم به مهارت آموزی به اندازه درس اهمیت بدهیم. چندسال است که نزدیک نوروز بازارچه جوانه داریم و بچهها محصولات خودشان را که در مدرسه یاد گرفته و تولید کرده اند، میفروشند. بیش از بیست نوع کار هنری دارند. اولین عروسک سنتی افغانستان به نام «شیرین گل» و «جان آقا» را هم ما در مدرسه تولید کردیم. فکر کردیم هنری یاد بگیرند که هم هویتی باشد هم بشود تولید آن را گسترش داد.
او از خیران میگوید که کاش بودند، اما جایشان در مدرسه خالی است: شاید کسی پیدا شود که شهریه یک دانش آموز را بدهد یا یک سیستم را که در خانه بوده است، به مدرسه ببخشد، اما خیریهها کمکی نمیکنند، چون باید گزارش مالیاتی بدهند و ما هم اسم ورسمی نداریم.
زنگ تفریح که میخورد، همه فضای مدرسه پر از دانش آموز میشود. مدیریت کردن ۱۵۰ پسربچه به حرف هم آسان نیست، چه برسد به اینکه کار هر روز باشد.