صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | انارهای شب یلدا

  • کد خبر: ۱۹۲۷۵۱
  • ۰۲ دی ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۴
چهارشنبه بود. طبق معمول، کمی زودتر تعطیل شده بودیم اما این زود تعطیل شدن دلیل خوبی برای اینکه با لبخندی پهن ‌و‌ چهره‌ای خوشحال و خندان وارد خانه بشوم نبود.

بهاره قانع نیا - چهارشنبه بود. طبق معمول، کمی زودتر تعطیل شده بودیم اما این زود تعطیل شدن دلیل خوبی برای اینکه با لبخندی پهن ‌و‌ چهره‌ای خوشحال و خندان وارد خانه بشوم نبود.

کلافه بودم و اندوهگین. از صبح هرچه مکافات و بدبختی بود برایمان توی مدرسه رقم زده و سؤالات امتحان زبان و ریاضی‌ را به سخت‌ترین شکل ممکن طراحی کرده بودند.

خسته و لهیده رسیدم خانه. با تعجب دیدم که مامان و بابا و‌ سارا حاضر و آماده نشسته‌اند روی مبل‌ها و چشم دوخته‌اند به در. سلام کردم.
بابا با عجله جواب داد: «سلام پسرم. سریع وسایلت را ‌جمع و ‌جور کن که باید برویم.»

مانند شمعی وارفته گفتم: «به کجا چنین شتابان؟»
سارا پرید وسط شعری که می‌خواندم ‌و ‌گفت: «شهرستان، باغ آقاجان.»

مامان‌ ساندویچ کوچکی را که دستش گرفته بود داد دستم و‌ گفت: «زود بخور پسرم که تا شب نشده باید برسیم آنجا.»

کیفم را انداختم‌ گوشه خانه و گفتم: «نمی‌خواهم. من نمی‌آیم. این چه وضعی است؟! انگار نه انگار که من بدبخت خسته و لهیده از مدرسه پناه آورده‌ام به گرما و امنیت خانه. بعد از دو تا امتحان وحشتناک تمام فسفر مغزم ته کشیده است.

اسید معده‌ام از گرسنگی می‌خواهد سنگ را ‌آب کند. آن وقت، شما به من یک ساندویچ کوچک می‌دهید و می‌گویید بدو؟»
بابا گفت: «سهیل‌جان، می‌توانی در مسیر توی ماشین بخوابی. اینکه این‌قدر قیل و قال ندارد.»

نشستم روی زمین و گفتم: «بحث خواب نیست. بحث امتحانات من است. بحث بدبختی‌های ریز و درشت من است. الان وسط آذر، وقت سفر رفتن ‌‌و انار چیدن است؟»

مامان کیفش را انداخت روی شانه‌اش. ‌‌به سارا اشاره کرد که دنبالش برود و رو به بابا گفت: «ما توی ماشین منتظرتان هستیم.»

با ناباوری رفتنشان را نگاه کردم و گفتم: «همین؟! مرسی که خیلی مهم بود نظرم.» بابا گفت: «سریع تصمیم بگیر با ما می‌آیی یا چند روز خانه تنها می‌مانی؟»

به تنهایی فکر کردم، به صدای چک‌چک شیر آب، تکان‌های پنجره، صدای باد توی کانال کولر. آب دهانم را با ترس قورت دادم. بابا ادامه داد: «آقاجان منتظر ماست. گناه دارد. بنده‌ی خدا پیرمرد دست تنهاست.

انارهایی که برایشان کلی زحمت کشیده است همگی رسیده‌اند و آماده‌ی چیده شدن هستند.
شب یلدا نزدیک است و انارها باید برسند دست خانواده‌ها. خیلی بی‌معرفتی است که توی این موقعیت تنهایش بگذاریم.»

یاد آقاجان افتادم، یاد لبخند گرم و مهربانش و انارهای دانه‌یاقوتی باغش که با عشق می‌داد ما هرچه دوست داریم بخوریم.
با شرمندگی کوله‌ام را از کنار خانه برداشتم و انداختم روی دوشم.

گازی به ساندویچی که مامان داده بود دستم زدم و گفتم: «من شنبه امتحان علوم دارم. فقط کمی ‌کمک ‌می‌کنم. بیشتر می‌خواهم درس بخوانم.»

بابا خندید. دستش را انداخت روی شانه‌هایم و گفت: «کم شما برای ما خیلی حساب می‌شود!»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.