صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | پس‌اندازهای خوب

  • کد خبر: ۱۹۳۲۰۶
  • ۱۸ آبان ۱۴۰۲ - ۱۵:۳۶
بعضی‌ها دوست دارند همیشه یک چیزهایی را برای روزی که شاید چاره‌ای نداشته باشند کنار بگذارند، چیزهایی مثل پول و لباس و خوراکی و ... . آقاموشه هم این‌طور بود.

لیلا خیامی - بعضی‌ها دوست دارند همیشه یک چیزهایی را برای روزی که شاید چاره‌ای نداشته باشند کنار بگذارند، چیزهایی مثل پول و لباس و خوراکی و ... . آقاموشه هم این‌طور بود.

آقاموشه مانند همیشه از لانه‌اش بیرون زد و راه افتاد توی دشت و با خودش گفت: «بروم ببینم چه پیش می‌آید.» این جمله‌ی هر روز‌ش بود، وقتی از خانه بیرون می‌رفت.

او کنار درخت‌ها قدم زد و توی چاله‌های پر از برگ سرکی کشید و همه‌ی دشت را گشت تا بالأخره یک گردو پیدا کرد، یک گردو به چه بزرگی!

آقاموشه شاد و خندان به خانه برگشت و تکه سنگی برداشت و تلق‌تلق کوبید روی گردو. گردو که شکست، نصف مغز گردو را گذاشت تا بخورد و نصف دیگرش را انداخت توی بطری شیشه‌ای لب پنجره‌ی اتاقش.

او همیشه هر چیزی پیدا می‌کرد، نصف می‌کرد. نصفش را می‌خورد و نصفش را می‌انداخت توی بطری شیشه‌ای. اسم بطری را هم گذاشته بود «بطری نیمه‌های باارزش».

آقاموشه همیشه به این فکر می‌کرد که ممکن است یک وقت مریض شود یا هوا خیلی سرد شود و خوراکی گیرش نیاید. برای همین، همیشه نصف خوراکی‌ها را برای این‌جور وقت‌ها توی بطری می‌ریخت.

بطری پر از تکه‌های میوه و آجیل و بیسکویت و شکلات و نان قندی و ... بود. یک روز وقتی آقاموشه جلو خانه‌اش نشسته بود و داشت آفتاب می‌گرفت، سر و کله‌ی مادرش پیدا شد.

مادر آقاموشه با چند تا از دوست‌های صمیمی‌اش آمده بود به آقاموشه سر بزند. آقاموشه تا مادرش را دید، خوش‌حال شد و دوید و بغلش کرد. بعد هم او و دوستانش را به خانه برد.

آن‌وقت شال و کلاه کرد و از خانه بیرون زد و توی دلش گفت: «بروم ببینم چه پیش می‌آید. مهمان‌ها خوراکی می‌خواهند.» آقاموشه همه‌جا را گشت. زیر درخت‌ها و توی چاله‌های پربرگ و لای سنگ‌های کنار رودخانه را، اما خوراکی‌ای پیدا نشد که نشد.

آخر سر، خسته برگشت به خانه. مادرش تا او را دید گفت: «خوراکی چه آوردی؟ دل ما مهمان‌های گرسنه دارد حسابی قار و قور می‌کند!» آقاموشه با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «هیچ!»

مادر آقاموشه با تعجب گفت: «پس حالا چه بخوریم؟!» آقاموشه شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «نمی‌دانم!» همین موقع مادر آقاموشه چشمش به بطری شیشه‌ای لب پنجره افتاد و گفت: «اما تو یک بطری خوراکی آن بالا داری!»

آقاموشه گفت: «بله، دارم، اما بطری نیمه‌های باارزش برای وقتی است که چاره‌ای نداشته باشم و غذا پیدا نکنم.» مادر آقاموشه و دوستانش لبخندزنان گفتند: «‌همین حالا وقتش است!»

آقاموشه فکری کرد و لبخندی زد و رفت بطری را پایین آورد و گفت: «بله، درست گفتید! چه وقتی مهم‌تر از الان؟! چه کسی مهم‌تر از مامان‌ و دوستان صمیمی‌اش؟!» و در بطری را باز کرد و حسابی از مهمان‌ها پذیرایی کرد.

مهمان‌ها که سیر شدند، بار و بندیلشان را جمع کردند و رفتند که تا شب نشده به خانه‌هایشان برسند. آقاموشه هم بطری نیمه‌های باارزش را که تقریبا خالی شده بود، گذاشت لب پنجره و خانه‌اش را مرتب کرد و رفت خوابید.

صبح روز بعد، آقاموشه شال و کلاه کرده بود که برود و گشتی توی دشت بزند که در زدند. پشت در، آقای پستچی بود. یک بطری شیشه‌ای پر از خوراکی با خودش آورده بود.

آقاموشه با تعجب گفت: «این همه خوراکی از کجا؟» آقای پستچی نفس‌نفس‌زنان بطری را گذاشت دم در و گفت: «مامان‌موشه این‌ را فرستاده.» آقاموشه بطری را تحویل گرفت.

روی بطری نوشته شده بود: «یک بطری نیمه‌های باارزش جدید.» کاغذی هم به بطری چسبیده بود که رویش نوشته شده بود: «هدیه به پسرم آقاموشه. این را بگذار لب پنجره تا یک وقتی که چاره‌ای نداشتی، درش را باز کنی.»

آقاموشه خندید و بطری را برد گذاشت کنار بطری خودش لب پنجره. بعد هم راه افتاد تا برود گشتی توی دشت بزند در حالی که زیر لب می‌گفت: «بروم ببینم چه پیش می‌آید.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.