صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

دفاع مهندس رضا دیشیدی از تخریب بافت اطراف حرم مطهر رضوی

  • کد خبر: ۱۹۳۵۳۳
  • ۱۸ آبان ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۹
معمار برجسته و جریان‌ساز مشهدی گفت: آقا! ما خرابه‌ها را خراب کردیم. حالا هم که داد می‌زنند: «آی خراب کردند و فلان کردند». خیلی هم کار خوبی کردم.

به گزارش شهرآرانیوز مهندس رضا دیشیدی، مهم‌ترین معمار زنده مشهد است و در این جمله هیچ وجه غلوآمیزی وجود ندارد. او، درست یا غلط، خوب یا بد، معمار مهم‌ترین سازه‌های این شهر است؛ از کتابخانه آستان قدس‌رضوی بگیرید تا زیرگذر حرم مطهر و صحن غدیر و قدس. او همچنین مهندس ناظر ساخت بازاررضا و خیلی جا‌های دیگر بوده است.

دیشیدی البته مخالفان سرسختی هم دارد که او را مقصر و مسبب خرابی‌های ریشه‌دار بافت تاریخی اطراف حرم می‌دانند؛ البته خودش می‌‎گوید کار خوب و درستی کرده است و باید تا می‌توانسته، چه قبل از انقلاب و چه بعدش، حرم را به بهترین و دل‌بازترین مکان برای زائران و مسافران پرشمار حضرت رضا (ع) تبدیل می‌کرده است. گفتگو با دیشیدی با همه سختی‌هایش، جذاب و شیرین است و پرنکته. بالطبع، صراحت کلامش برای برخی‌ها ممکن است آزاردهنده باشد و برای برخی‌ها لذت‌بخش.

گفت‌‎وگوی ما البته کامل نیست و به فراخور موقعیت و حال‌وحوصله آقای مهندس، پیش می‌رفتیم و از هر دری هم حرف می‌زدیم. به جزئیات بخش زیادی از موضوع حرف‌های ما هم به‌دلایل مختلف، فقط اشاره‌ای کوتاه شده است؛ مثل ساخت صفر تا صد شهر هویزه، وسط جنگ هشت‌ساله و لحظاتی که او همراه سردارعلایی و شهید صیادشیرازی، تجربه کرده است و خیلی گذرا آن‌ها را توصیف می‌کند: «بعثی‌ها با بولدوزر حتی درخت‌های چهارصدساله را از ریشه کنده بودند».

یا اینکه با همراهی شهیدِ دره پنجشیر، «احمدشاه‌مسعود»، مرقد یحیی‌بن‌زید را قبل از رفتن طالبان در افغانستان ساخته بود یا اینکه در چین، دو باب و در آفریقای‌جنوبی یک باب مسجد ساخته است. همچنین شهر جنگ‌زده و داعش‌زده «رقه» را در سوریه ازنو بنا کرده است.

ساختمان سفارت ایران در تاجیکستان هم کار دست اوست. بخش اطفال، قلب و زنان بیمارستان امام‌رضا (ع) موقعی که زیرنظر آستان قدس بوده، قسمت دیگری از ساخته‌های دیشیدی است که فرصت نشد درباره جزئیات و نحوه ساخت آن‌ها، مفصل با او گفتگو کنیم. نکته آخر اینکه، ظاهرا آقای غلامرضا آذری‌خاکستر، پژوهشگر و محقق گران‌قدر مشهدی، بیش از هشتاد جلسه با او گپ زده و قرار است حاصل آن، کتاب زندگی‌نامه پروپیمانی شود از تمام فعالیت‌ها و خاطرات این مدیر «ذوحیاتین» و باسابقه مشهد.

پدرم معمار آستان‌قدس بود، من هم شاگردش

من سال ۱۳۲۰ در خیابان کفاش (حوالی میدان توحید فعلی) به‌دنیا آمدم که به خیابان درشکه‌چی‌ها معروف بود. علتش این بود که وقتی انقلاب کمونیستی شوروی رخ داده بود، آن‌هایی که با این انقلاب مخالف بودند، یا کوچ کرده بودند یا بیرونشان کرده بودند -به‌خصوص ترک‌های عشق‌آباد- آمده بودند توی همین خیابان مشهد. خیابان کفاش هم حاشیه شهر آن موقع مشهد بود.

من خودم یادم است حصار شهر در خیابان شاهرخ بود. میدان دروازه‌قوچان یا «توحید»‌ی که الان هست، انتهای مشهد بود. دوران دبیرستان را در مدرسه «شاهرضا» خواندم که یادم می‌آید دوتا زمین فوتبال توی مدرسه داشتیم. سیکل، اولین دوره‌ای بود که می‌توانستیم انتخاب رشته کنیم. اولین دوره هم ما بودیم. من بچه خیلی درس‌خوانی نبودم. کلا از اول تا آخر سال درس نمی‌خواندم.

عادت داشتم تا شب عید درس نخوانم؛ به‌خاطر همین هم، آخرسر، معدلم می‌شد نزدیک یازده. پدرم زیاد کاری به کارم نداشت. می‌گفت اگر درس خواندی که خب خواندی، اگر هم نخواندی که مثل ما می‌شوی اوستارضای بنا. خودش توی آستان‌قدس، معمار بود. معمار سنتی هم بود. کار‌های معرق در ایران، مرده بود و او زنده‌اش کرد. اصلا علاقه‌مندی‌ام به معماری از همان‌جا می‌آید. بالاخره رفتم کنکور دادم، با این تفاوت که سه‌چهار ماه قبلش، سرم را انداختم پایین و حسابی درس خواندم.

کلاس کنکور هم رفتم و خلاصه دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شدم. چهارصد پانصدنفر شرکت کردند و صد نفر قبول شدند. تستی هم نبود که همین‌طوری علی‌شیرخدایی تست بزنی، امتحانات تشریحی بود؛ یعنی باید مسئله حل می‌کردیم. خلاصه در رشته راه‌وساختمان دانشکده فنی تهران، از سال ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ درس خواندم و بعد هم فارغ‌التحصیل شدم و برگشتم. قبلش البته شاگرد کاشی‌کاری و معرق‌کاری توی حرم بودم. تعطیلات دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه را توی آستان‌قدس کار می‌کردم.

از سال ۱۳۳۰، از دوران بحران مصدق تا سال ۱۳۳۸، روزی شش قِران مزد می‌دادند. دبیرستانی که شدم، یازده قران می‌دادند. دانشگاهی که شدم، شد بیست‌وپنج قِران. چون پسر اوستاعباس دیشیدی بودم، خیلی به من سخت نمی‌گرفتند. یک کار‌هایی به من می‌دادند و بعدش هم می‌رفتم توی کتابخانه آستان‌قدس. همیشه آنجا بودم. اصلا دوچرخه‌سواری را توی صحن یاد گرفتم. من هرچه دارم، از کتابخانه است. خودم خرابش کردم. قبل‌تر وسط صحن بود.

زمان ولیان خراب کردم. آن موقع مشهد سه‌تا کتاب‌فروشی داشت که از ادبیات جهان، کتاب داشتند؛ بین سال‌های ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۸. یکی سرکوچه بیمارستان شاهین‌فر بود به‌نام باستان. یکی رحمانیان بود توی خیابان فوزیه یا همین خیابان دانشگاه فعلی. یکی هم توی طبرسی بود. این‌ها کتاب اجاره می‌دادند. شبی سی شاهی تا یک قران. من از اول مهر تا شب عید، کتاب غیردرسی و رمان می‌خواندم. هرچه داشتند، می‌خواندم. چخوف و گورکی و داستایفسکی و دومای پدر و پسر و لامارتین و اشتاین‌بک و...

اوایل دهه ۴۰ شدم اولین مهندس آستان قدس رضوی

وقتی از تهران آمدم، یک سال با مهندس جواد شهرستانی به‌عنوان مشاور کار کردم. آن موقع تیمسار سپهبد امیر عزیزی، تولیت و استاندار خراسان بود. دنبال مهندس می‌گشتند برای آستان‌قدس. تا آن موقع این مجموعه مهندس نداشت؛ البته آقای مهندسی بود به‌نام طوسی که وقتی روس‌ها و آلمان‌ها آنجا کار می‌کردند، مترجم مهندس‌ها و کارگر‌ها بود؛ برای همین وقتی آن‌ها رفتند، او هم رفت. بعدش سال ۴۳ آقای شهرستانی، ما را به تیمسار عزیزی معرفی کرد و رفتم آستان‌قدس و شدیم کارمند رسمی آستان قدس‌رضوی.

درعین‌حال، کار‌های معاونت عمرانی استانداری را هم انجام می‌دادم؛ چون آن موقع، استانداری دفتر فنی نداشت؛ یعنی اگر استانداری، زمانی کار فنی داشت، می‌دادند -البته غیررسمی- من هم نظر می‌دادم، حتی آنجا پست سازمانی برای من نبود. من امضا می‌کردم: «مهندس آستان قدس: دیشیدی»؛ وگرنه آنجا مهندسی نداشت. من حالا دیگر می‌توانم بگویم تنها مدیر ذوحیاتین این مملکت هستم؛ چون هم معاون فنی پیرنیا بودم و هم به‌نوعی معاون ولیان. بعد از انقلاب اسلامی هم ۲۳ سال معاون آقای طبسی بودم و یک روز آمدم سر کار و با ما خداحافظی کردند و بازنشسته شدم، بنابراین هم در آن دوره و هم در این دوره خدمت کرده‌ام.

بازرگان وسط کلاس هیدرولیک، خداشناسی درس می‌داد

یکی از بهترین استادانم در دانشکده فنی دانشگاه تهران، مرحوم مهندس بازرگان بود. ما دو درس با او داشتیم؛ یکی هیدرولیک و یکی هم ماشین‌های حرارتی. اولین‌بار بود دیدم آقایی آمد سر کلاس و گفت: «بسم‌ا‌... الرحمن‌الرحیم. لاحول و لاقوه الّا باللهِ العلی‌العظیم». توجه همه جلب شده بود. چی دارد می‌گوید؟ گفت: «گوش، صدا را از چند دیسیبل به پایین نمی‌فهمد، از چند دیسیبل به بالاتر هم نمی‌فهمد. الان کره زمین وقتی می‌چرخد، آن‌چنان صدای وحشتناکی می‌دهد که شما نمی‌توانی زندگی کنی. نور هم همین‌طور است».

رفت جلوتر و همین‌طور پنج‌تا حس را مثال زد: «خب، حالا می‌توانیم بگوییم که صدایی بالاتر از صد دیسیبل نداریم؟ نه! چون تو نمی‌فهمی. توانایی تو همین‌قدر است. خدا هم همین‌طور است؛ تو نمی‌توانی با این چیز‌ها حسش کنی، پس خدا وجود دارد».

بازرگان توی کلاس هیدرولیک اولین درسی که به ما داد، خداشناسی بود. وسط درسِ «ماشین‌های حرارتی» مثل اتومبیل، عشق و پرستش را آموزش می‌داد؛ «عشق این است و پرستش این.». این‌طور معلمانی ما داشتیم. نمی‌آمدند ما را پر از اطلاعات کنند، آدم بار می‌آوردند. نود دقیقه کلاس داشتیم که شصت دقیقه‌اش درس بود و پانزده دقیقه‌اش سؤال‌وجواب و بقیه‌اش را هم به مسائل اجتماعی می‌پرداخت. ما سر کلاس بازرگان جزوه نداشتیم. می‌آمد و می‌گفت تا سه هفته جایتان را عوض نکنید. همان‌جایی که هستید، بنشینید بعد عوض کنید.

برای اینکه اسم‌ها را یاد بگیرد، این قانون را گذاشته بود. بعد از سه هفته که اسم همه ما را یاد می‌گرفت، کلاس را شروع می‌کرد. بعد همه بچه‌ها را درگیر کلاس می‌کرد. هیچ‌کس حق یادداشت کردن نداشت. آخر کلاس می‌گفت بروید خانه و ببینید از درس چه فهمیدید و همان‌ها را بنویسید. آقای بازرگان از هفده، نمره می‌داد و سه نمره را هم به‌خاطر جزوه نوشتن، آخر سال به ما می‌داد. سیستمش این‌گونه بود.

کوچه‌های اطراف حرم از لحاظ فرهنگی ضعیف بودند

این حرف‌های ما حالا سؤالات زیادی را پیش آورده است. یکی‌اش درباره همین بافت اطراف حرم است. آقا! ما خرابه‌ها را خراب کردیم. حالا هم که داد می‌زنند: «آی خراب کردند و فلان کردند». خیلی هم کار خوبی کردم. من الان یک مدرک نشانتان می‌دهم. نام تمام کوچه‌های خراب‌شده مشهد را اینجا، توی یک دفترچه، نوشته‌‎ام. این نام‌ها را شما گوش بدهید، می‌فهمید فرهنگ این‌جایی که ما خراب کردیم، چه بوده و چه اتفاقاتی آنجا می‌افتاده است.

همه این کوچه‌ها، حالا خراب شده و رفته است زیر صحن و حرم بارگاه: کوچه گودارها، شور، تقی‌بنگی، تریاکی، فاطمه فال‌بین، قمر غربت، حسین‌چُرنه، قاسم بی‌پاشنه، حسین مرده‌شور، جعفر یابو و... درضمن، این کوچه که به آن تپل‌محله می‌گویند، «طبّال محله» بوده؛ یعنی در آن طبل می‌کوبیدند.

این‌ها اسم بخشی از کوچه‌هایی بوده که خراب کردیم. اسم این کوچه‌ها نشان‌دهنده چیست؟ نشان دهنده فرهنگ خرابش. عباس‌پلنگ یعنی چی؟ داخل کوچه تریاکی‌ها چه‌کار می‌کردند؟ تریاک می‌کشیدند. دیواربه‌دیوار حرم [..]چی می‌گویید آقا؟ مثلا جایی بود اسمش، مسافرخانه حضرتی بود، ولی آنجا هزارجور کثافت‌کاری می‌کردند. یک‌بارش را هم که خودم دیدم؛ زمان تیمسار باتمانقلیچ، سال ۱۳۴۵ بود، بلند شدم رفتم استانداری و گفتم: «تیمسار! پاشو بیا». گفت: «جنابعالی چه‌کاره‌ای که به من می‌گویی بیا؟»

گفتم: «من می‌گویم بیا، چون آبرویتان می‌رود اگر نیایید. خودتان می‌دانید». تیمسار را سوار کردم و بردم اوضاع را نشانش دادم. بلافاصله رئیس شهربانی را خواست. مسافرخانه را خالی و در را تیغه کردند. این تصور خرابی بافت اطراف حرم، مربوط‌به معمار‌های شفاهی است. ما هرچه آثار تاریخی بوده است، نگه داشته‌ایم. مدرسه میرزاجعفر، نواب، عباس‌قلی‌خان، دودر. مگر ما سادیسیم داشتیم این‌ها را خراب کنیم؟ یادم می‌آید زیر سردر «مدرسه میرزاجعفر» را تیغه کرده و سه دهنه مغازه درآورده بودند. ما با چنین فرهنگی روبه‌رو بودیم. آنچه خراب شد، به‌حق خراب شد و آنچه خراب نشد، هم آثار تاریخی بود که گفتم.

ما اضافات را از بین بردیم؛ کما اینکه سی هکتار قبل از انقلاب و سی هکتار هم بعد از پیروزی انقلاب در زمان آقای طبسی خراب شد. وقتی می‌گوییم یک چیز‌هایی پاک و مطهر است، یعنی باید از نجاست هم بری باشد؛ یعنی باید نجاساتش را پاک می‌کردیم. ما نجاست اطراف حرم را پاک کردیم. ما قبل از انقلاب هیچی نساختیم. بنای حرم شده بود مثل بنای یادمان. وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، بالاخره مذهب به‌طور وسیعی برگشته بود به جامعه. اصلا قبل از اینکه فلکه حضرتی خراب شود، اینجا در حد یک امامزاده بود، حتی حرم حضرت معصومه (س) از اینجا بزرگ‌تر بود. بعد که ساخته شد، در شأن امام شد.

حالا کار خوبی کردیم یا کار بدی کردیم؟ کار خوبی کردیم؛ چون نصف تحولات اطراف حرم بعد از پیروزی انقلاب رخ داد. صحن جامع رضوی بعد از انقلاب درست شد. هرکه در هر دوره‌ای کاری برای اطراف حرم کرده، خدمت کرده است. اصلا این کار‌ها لازمه شهر امام‌رضا بوده است، اما می‌گویند «این حرف‌ها را کی زده است؟ آقای دیشیدی! خب، معلوم است خودش خراب کرده است، خودش هم دفاع می‌کند».

بگذارید بگویند؛ اهمیتی ندارد. مهم نفس عمل است. مهم این است که وقتی شب سال‌تحویل میلیون‌ها زائر می‌آیند، خون از دماغ هیچ‌کس نمی‌آید. همه به‌راحتی می‌روند و می‌آیند. وسعت حرم امام‌رضا (ع) اولش ۱۰ هکتار بوده و با توسعه‌اش به شصت هکتار تبدیل شده است. این پنجاه هکتار دراختیار چه‌کسانی قرار داشت؟ دراختیار مردم. اگر این اتفاق نمی‌افتاد، چندنفر می‌توانستند وارد حرم شوند؟ نهایتش ۳۰۰، ۲۰۰ هزارنفر. اصلا مشهدِ آن موقع، یک میلیون‌وخرده‌ای بیشتر جمعیت نداشت. زمانی که ناصرالدین‌شاه آمد مشهد، این شهر ۱۸ هزار نفر جمعیت داشت، الان یکی از شهرک‌های شهر همین‌قدر جمعیت دارد. این‌همه ساخته شد و توسعه پیدا کرد و همه این‌ها جز عنایت امام، چیز دیگری نبود.

طرح بازار رضا با داریوش بوربور بود

من مهندس ناظر بازاررضا هم بودم. قبل از آن، جایی که الان بازاررضاست، خیابانی باز کرده بودند که از فلکه آب، به آن‌طرف ادامه داشت. شهرداری آن‌موقع خرابش کرده بود. ولیان می‌خواست فلکه را خراب کند؛ به همین دلیل دنبال جایی می‌گشت که مقداری مغازه بسازد و جلوی جوّی را که ضدش راه افتاده بود، بگیرد. تصمیم گرفت همان‌جا بازاری بسازد. این کار را به‌عهده مهندس مشاوری به‌نام «داریوش بوربور» گذاشت و او هم بازار را طراحی کرد.

از آن‌طرف، هر کاری که قرار بود در دایره حرم انجام شود، من انجام می‌دادم. در این فقره، اما هیچ مشورتی با من نکردند؛ هیچی. من هم با آقای بوربور ارتباطی نداشتم؛ نه موقع طراحی و ساخت ساختمان کتابخانه و نه موقع ساخت بازاررضا. آقای بوربور، معماری ایرانی بلد نبود و اصلا این‌کاره هم نبود؛ به همین دلیل نمی‌رفتم؛ چون اگر می‌رفتم، باز باید با ولیان درگیر می‌شدم. ولیان هم دنبال تمام کردنش بود تا زود خرابی‌ها را شروع کند.

ولیان یک‌بار به من گفت: «می‌دانم تو با این بابا [بوربور]موافق نیستی، ولی بیا برو نظارت کن تا اینجا مقداری حال‌وهوای سنتی بگیرد»، بنابراین طرح سردر‌های بازار را من پیشنهاد دادم. کاشی‌کاری‌های ورودی بازار هم، کار من است. بعد‌ها وسط راه دیدند ممکن است فضا کم بیاید، طبقه دومی هم به آن اضافه کردند! سرعت کار وحشتناک زیاد بود. به دو ماه ۱۲۵ هزارمتر را ساختند. آهنی که توی بازار مصرف کردند، هیچ‌جا مصرف نشده است.

تا الان هم هیچ‌جایش نه پایین آمده، نه خراب شده است. ما هرشب با ولیان جلسه داشتیم؛ البته برای همه‌چیز نه‌فقط برای بازار. ولیان هر روز عصر بدون استثنا، می‌آمد زیارت. دم غروب هم می‌آمد، مگر اینکه در خراسان نبود؛ وگرنه قطعا می‌آمد. ما هم «آژان حضور» بودیم به قول معروف. ولیان می‌پرسید که خب امروز چه‌کار کردید؟ ما هم گزارش کار می‌دادیم. وقتی می‌خواستیم برای ساخت بازاررضا خانه‌ها را خراب کنیم، به مردم می‌گفتیم یا مکان بگیرید یا خادمی حرم را. بیشتری‌ها هم پول گرفتند تا مغازه.

بزرگ شدن بچه‌هایم را ندیدم

من صبح‌ها با شاطر‌ها می‌رفتم سر کار‌ها و شب‌ها با مطرب‌ها برمی‌گشتم. این ساعت کار من بود. بچه‌هایم را ندیدم که بزرگ شوند. هروقت رفتم منزل، خواب بودند، حتی جمعه‌ها سر کار بودم. سال ۶۱ ساخت زیرگذر حرم را شروع کردیم. دکتر قالیباف که استاد بتن است، به دانشجو‌ها می‌گفت: «اگر می‌خواهید بتن یاد بگیرید، بروید زیرگذر حرم را ببینید». پروژه عظیمی بود. فقط برای یک قلمش، ۶ هزار مترمکعب عملیات خاکی اجرا شد. شما دیگر حسابش را بکن!

اولش فلکه بود دیگر. ما دیدیم وقتی ماشین‌ها رد می‌شوند، با پیاده‌ها برخورد می‌کنند. راه‌حل چه بود؟ اینکه سطح این دو (پیاده‌ها و سواره‌ها) را ازهم جدا کنیم. می‌توانستیم سطح رینگ را کمی بالاتر ببینیم یا می‌شد پل بزنیم، مردم بروند بالا و ماشین‌ها هم پایین باشند. اما دیدیم تنها راه این است که ماشین‌ها را بفرستیم زیر و این‌گونه مردم با هم ارتباط داشته باشند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.