محبوبه عظیمزاده| شهرآرانیوز؛ سر بزنگاه رسیدم. سر دوراهی. دوراهی ماندن یا رفتن. دوراهی ادامه دادن یا بیخیال شدن. دوراهی اینکه عطای خیلی چیزها را به لقایش ببخشد یا بر همان روال قبل اصرار ورزد و به جلو برود. دو قفسه بزرگ کتابش حالا یکی شده بود، یعنی تقریبا از نصف کتابهای دیگر خبری نبود. کتابخانههایی با چند قفسه بزرگ و داخل هر قفسه پر از کتاب. تعدادی قدیمی و کلکسیونی و تعدادی هم امروزیتر. گفت داشته جمع میکرده و آن نصفی که نیست را برده خانه. به این نتیجه رسیده بود که در دوره زمانه امروز که دغدغهها و درگیریها زیاد است و تورم یقه کتاب و کتابخوانی را هم گرفته، باید قید اینجا را بزند. اما درست وسط بالا و پایین کردن همین تصمیم، چند آشنای کتابخوان و کتابدوست که با مغازهاش خاطره دارند و احساسات و انرژی خوب این جای دنج کم نصیبشان نشده، از راه میرسند و او را مجاب میکنند تا دست به ترکیب اینجا نزند و بگذارد برقرار بماند. همین میشود که کتابخانه دوم سر جایش باقی میماند و میگوید حالا فقط تصمیم دارد اگر شد دستی به سروروی دیوارها بکشد و روی آنها رنگی بپاشد. مصطفی صدقیِ ۸۲ ساله، سالهاست که صاحب این کتابخانه شخصی در محله اقباللاهوری است؛ یک چهاردیواری جمعوجور که در حریم آن میخواند و مینویسد و کتابهایش را با دیگران شریک میشود. همچنین یک چهاردیواری امن برای نشستن و گپزدن، یعنی همین کاری که ما انجام دادیم. صحبتهای ما در همین روزهایی که با نام کتاب و کتابخوانی گره خورده است، بیشتر حول همین موضوع چرخید و ماحصلش خطوط زیر است.
دوستانم نگذاشتند مغازه را جمع کنم
خودش داستان تصمیم به جمعکردن و پشیمانی بعدش را اینگونه برایمان تعریف میکند: «میخواستم اینجا را کلا جمع کنم. کتاب گران شده. من هم از این طریق به هیچوجه بدهبستان مالی ندارم. البته امروز هم کلا کم کتاب میبرند. این شد که تصمیم گرفتم کتابهایم را جمع کنم و اینجا را اجاره بدهم، اما چند تن از دوستانم که به اینجا رفتوآمد داشتند به من اعتراض کردند. گفتند همین که میدانیم چنین مکانی در یک نقطه از شهرمان وجود دارد خوشحالیم. بعد با خودم گفتم پس وجود این مغازه و کتابهایش خیلی هم بیهوده نیست و منصرف شدم.»
ساده و قدیمی، نه قهوه نه اکسسوریهای هنری
حکایت این چهاردیواری پر از کتاب البته قصهاش با مکانهای دیگر متفاوت است. درواقع باید گفت اینجا اصلا کتابفروشی نیست یا جایی که هدف پشت آن، فروش کتاب باشد و پول درآوردن. نه مانند بسیاری از مغازههای دیگر رنگ و لعاب فراوان دارد، نه در مواجهه با آن، تابلو یا سردر خاص و بزرگی را میبینید و نه یک دستگاه اسپرسوساز یا خنزرپنزرهای تزئینی اینجا جا خوش کرده و برعکس، همچنان همان شمایل قدیمی خود را حفظ کرده است؛ یک میز قدیمی با عکسهای سهدرچهار رفقای قدیمی زیرشیشهاش که برخی از آنها دیگر در این دنیا نیستند. یک تلفن ثابت که باعث شده است مصطفی صدقی به همان کفایت کند و تلفن همراهی نداشته باشد. یک نقشه ایران که پشت سرش روی دیوار نصب شده است و یک بخاری کوچک قدیمی که لوله طویلش از یک طرف اتاق رفته به طرف دیگر. اینجا کلمه حرف اول را میزند. یک کتابخانه شخصی که سالهاست مالک آن، از فرط علاقه، کتاب خریده و خوانده و روی هم جمع کرده است و از یک جایی به بعد، تصمیم میگیرد این لذت را به وسیله امانت دادن کتاب، به دیگران نیز ببخشد. اینجا واقعا شبیه به یک اتاقک دنج و شخصی است که از پشت شیشههای آن میتوان رفتوآمد عابران را تماشا کرد. جایی که با کتابها محصور شده و صاحب آن اوقات زیادی را اینجا میگذراند. بعضی وقتها برای خواندن، بعضی وقتها برای یادداشتبرداری از آنچه میخواند و زمانهایی نیز برای دیدار با دوستان و رفیقان تا گپی بزنند و سخنی بگویند.
بخشی از کتابها هیچوقت برنگشت
داستان امانت دادن کتابها، اما جزئیات زیادی دارد و در همه این مدت روالش کمی دچار تغییرات شده است: «۲۵ سال است کتاب امانت میدهم. ابتدا در کل سطح شهر. خیلی از کتابها به همین طریق رفت و دیگر برنگشت. حتی به وسیله افرادی که خودشان ناشر بودند و اهل کتاب. اگر هم برگشت مثل اول سالم نبود.» او حالا کتاب «خواجه تاجدار» ش را از قفسه بیرون میکشد و کاغذهایش را نشانم میدهد و میگوید: «ببین! کاغذهای اول کتاب با کاغذهای آخرش متفاوت است. میبینی رنگش را؟ جلدش هم با جلد فابریکش فرق دارد. وقتی برایم پس آوردند، بخش زیادی از صفحاتش نبود. گم شده بود! مجبور شدم پول یک کتاب دیگر را برای تعمیر و اصلاح آن پرداخت کنم. اول فتوکپی کردم و بعد صحافی.» و در ادامه این روش کمی عوض میشود: «این شد که کل شهر را محدود کردم به شعاع ۴ کیلومتری، تا خودم بتوانم با دوچرخه بروم و کتابها را بگیرم. حالا دیگر اغلب افرادی که از من کتاب به امانت میگیرند صرفا روی حساب شناخت است و اعتماد. نه میتوانم کارت شناسایی از آنها بگیرم و پیش خودم نگه دارم و نه کسی در این دوره زمانه پول همراهش دارد. قیمت کتابها هم گران است و دریافت مبلغی پول به عنوان گرو اصلا منطقی نیست و درواقع فایدهای ندارد.»
خاطره خوبی که به خاطرات خوب دیگر منجر میشود
در شکلگیری این مسیر و رغبتی که او برای اشتراک این حس خوب با دیگران دارد، یک اتفاق دیگر هم دخیل است. یک اتفاق که باعث شکلگیری یک خاطره خوب میشود و برای مدتی طولانی در ذهن او به یادگار باقی میماند و از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد خودش هم همین خاطره خوب را در اذهان دیگران ایجاد کند: «آقایی بود به اسم رحمانی که کتاب کرایه میداد. توی ارگ مشهد معروف بود. توی چهارراه خسروی و خیابان خاکی مغازه داشت. از او همیشه ذهنیت خوبی داشتم و با خودم میگفتم من هم میتوانم همین کار را بکنم تا شاید مانند او بتوانم اثر خوبی را حداقل در ذهن یک نفر باقی بگذارم. این شد که با خودم گفتم یکی از کارهایی که در ضمن مطالعه میتوانم انجام بدهم این است که کتابهایی را اینجا قرار بدهم تا دیگران هم اگر مایل بودند بتوانند آنها را به صورت رایگان تهیه کنند و بخوانند.»
از نظر فرهنگی به مطالعه و پیشرفت نیاز داریم
اما با وجود همه حاشیهها و بالا و پایینهایی که در این مسیر وجود دارد، چه چیزی باعث شده است که این مغازه طی سالها به قوت خود پابرجا بماند؟ صدقی از یک دغدغه بنیادین حرف میزند؛ دغدغهای که ریشه در دوران نوجوانی و جوانیاش دارد: «از دوران جوانی همیشه آرزو میکردم خدا به حدی به من قدرت بدهد که بتوانم به دیگران کمک کنم. یعنی خدا به من کمک کند تا من به دیگران کمک کنم. کمک کردن البته اشکال گوناگونی دارد، اما آنچه من احساس کردم این بود که ما از نظر فرهنگی به پیشرفت بیشتری نیاز داریم و درواقع جامعه ما در مقایسه با جهان امروز به این پیشرفت احتیاج دارد. ما جزو جماعتی هستیم که کند پیشرفت میکنیم. پیشرفتمان تأخیر داشته است. عقب ماندهایم از خیلی وقت قبل. حتی نسبت به همسایههایمان. این عقبماندگی با ما ماند تا دورانی که نفتی آمد و پولی. با پول ظاهر مملکت درست شد، در صورتی که از نظر فرهنگی پیشرفت نکردیم. البته کارهایی انجام شده است که نمیتوان کتمانش کرد. به هر صورت، من فکر کردم باید روی جامعه خودمان مطالعه داشته باشم. از آنجایی که به جامعهشناسی همیشه علاقه داشتم، شروع کردم به مطالعه. در رشته مهندسی مکانیک تحصیل میکردم و کنارش کتابهای دیگر.»
جامعه ایرانی، جامعه شفاهی است
او در خلال صحبتهایش یک انتقاد دیگر را هم مطرح میکند: «به اعتقاد من ما ایرانیها آدمهای کتابخوانی نیستیم. یعنی این انتقاد را که میگویند مردم ما اهل مطالعه نیستند قبول دارم. ما ایرانیها کلا اهل ارتباطات شفاهی هستیم. جامعه ما یک جامعه شفاهی است. یک چیزهایی مثل ظهور و بروز وسایل الکترونیکی، تأثیرات خود را بر جای گذاشته است که البته باید بگویم این ابزار نیز به ما اطلاعات شفاهی میدهد.»
تکمیل سیر مطالعاتی با یادداشتبرداری کردن
روی میزش یکی دو کتاب باز است و بیشتر از آن، چند دفتر و ورق A۴ هم به چشم میخورد که نوشته شده و سطورش پر است. آنچه سیر مطالعاتی را برای او تکمیل میکند؛ همین یادداشتبرداریهاست، در راستای همان علاقهمندی به مطالعات جامعهشناختی. میگوید سی سال است یادداشتبرداری میکند: «همه این کارها در راستای بررسی اجتماعی جامعه خودمان است. یعنی آنچه بر ما گذشته؛ و البته یک جنبه دیگر هم نوشتن زندگینامه خودم است. اتفاقاتی که میافتد را مینویسم. درواقع نظرات خودم را در قبال هر اتفاقی که در جامعه میافتد و من متوجه آن میشوم، مینویسم. تا حالا بیشتر از ۱۰۰۰ صفحه شده. ۱۸ دفتر شده که ۶ تایش را دادم تایپ کردند تا بتوانم جمعوجور کنم و ویرایش. راستش را بگویم یکی دیگر از دلایلی که باعث شد به جمع کردن اینجا فکر کنم، این بود که برای مدتی درزمینه یادداشتنویسی تنبل شده بودم و آن احساس بیهودگی که به آن اشاره کردم را کمی مضاعف کرده بود. فکر میکردم همه کارها را باید خودم انجام بدهم. سخت میشد. نمیتوانستم. بعد، اما به این فکر افتادم که برای پیشبرد کارها باید کمک بگیرم و در نتیجه با دوستانی که سابقه کار چاپ و نشر داشتند همکاری کردم.»
مصطفی صدقی هم مشابه بسیاری از همنسلان خودش بابت عشق به کتاب و کتاب خواندن توبیخ شده و از پدرش کتک هم خورده است. اتفاقی که علاقه او به مطالعه را نشان میدهد و در گذر زمان به تهیه کتابهای زیادی منجر میشود و همین قفسههای بزرگ کتاب. خودش خاطرهاش را اینگونه برایمان تعریف میکند: «کتابی بود به اسم «اسمال در نیویورک». یک کتاب طنز درباره سفر یک جاهل کلاهمخملی به نام اسمال. بعد از جنگ بود و ساختمان سازمان ملل را تازه در نیویورک ساخته بودند. از رویش اسلایدهایی تهیه شده بود که در ازای پرداخت
ده شاهی در خیابان میتوانستیم آنها را تماشا کنیم. تصاویری از مجسمه آزادی، ساختمان سازمان ملل و ... . یک روز ساعت 6 صبح داشتم همین کتاب را میخواندم که پدرم دید. خانه ما آن زمان خیابان بهار بود که تا دروازه قوچان که برای کار میرفتیم مسافت زیادی بود. وقتی دید آن وقت صبح به جای اینکه به سراغ کاروبار بروم نشستم توی خانه و دارم کتاب میخوانم، عصبانی شد و از روی ناراحتی هم من را کتک زد و هم کتاب را پاره کرد.»