صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

از تحریریه تا قرنطینه

  • کد خبر: ۲۰۰۴۲
  • ۱۵ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۹:۱۴
  • ۴
روایت عینی یک خبرنگار مشکوک به کرونا از اورژانس عدالتیان مشهد
مهدی عسکری | چند روزی هست که سرفه‌های خشک، حنجره ام را اذیت می‌کند. از سه شنبه که دائم سرفه می‌کردم، صدای اعتراض و شوخی همکاران هم به دنبال سرفه‌ها می‌آمد؛ «گرفتی تموم شد رفت، داداش به خدا استراحت برای همین روزهاست، وای به حالت مهدی، اگه ما از تو بگیریم و ....». جواب من، اما مشخص بود؛ «حساسیت فصلی است، یک سرماخوردگی ساده است و ....». اما حساسیت و نگرانی همکاران زیاد بود.


فصل جدیدی به نام کرونا
اعتراض همکاران روزنامه که بالا گرفت، چهارشنبه را برای کم کردن بار انتقاد ناشی از حضورم در روزنامه، استراحت کردم و پنجشنبه هم تعطیل بودیم. چند روزی بود که چند نفر از همکاران هم، احوال خوشایندی نداشتند. یکی هم که عطسه یا سرفه می‌کرد، همه نگران می‌شدند. بار روانی کرونا به نحوی آشکار، همه را تحت تاثیر قرار داده بود. انتشار آمار ضدو نقیض و غیر واقعی فوت شدگان که برخی کانال‌ها و رسانه‌های بیگانه به آن دامن می‌زدند، اخبار روزانه مبتلایان، ژست‌های قهرمانانه برخی مسئولان مبتلا که با ضبط ویدئویی کوتاه از ابتلای خود به کرونا و سپس اراده محکمشان برای مقابله با بیماری می‌گفتند، درخواست همکاران برای دورکاری، حضور زالو‌ها و فرصت طلبان دوران کرونا برای احتکار ماسک و مواد ضدعفونی و گران فروشی همه اقلام، از میوه و ماسک گرفته تا عنبرنسارا و سیر و زنجبیل و...، بیشتر از گذشته به بار روانی شیوع کرونا دامن می‌زد. البته چندروزی می‌شد رویه اخبار ناامیدکننده صدا وسیما متفاوت شده بود؛ حضور خبرنگاران در کارخانه‌های تولید ژل و الکل و مواد ضدعفونی کننده، اخبار سرزدن دوربین صدا وسیما به منزل کسانی که بهبود یافته و مرخص شده بودند، هرچند بار روانی را کمی کاهش داده بود، هنوز سایه کرونا سنگین بود، جوری که حالا کمترکسی به انتخابات، تورم، خودرو‌های بی کیفیت سایپا و ایران خودرو، ترامپ، یارانه‌ها و... فکر می‌کند. طبعا تحلیل‌ها هم درباره این بیماری و دغدغه‌های جدید مربوط به آن است. بگذریم.


اوضاع، کمی تا قسمتی ابری
قرار است تا بهبودی کامل چند روزی استراحت کنم. ساعت تقریبا از ۷:۳۰ دقیقه گذشته است و قصد دارم به درمانگاه احمدی سری بزنم و تست کرونا بدهم. احساس درد در قفسه سینه ام، دست‌ها و سرم دارم. از دیشب تنگی نفس هم اضافه شده است. دارم به خودم می‌قبولانم که خبری نیست و همه چیز ناشی از خستگی کاری است. آرام آرام دمای بدنم هم در حال بالا رفتن است؛ چیزی شبیه گُر گرفتگی یا شاید تب. توی راه، دائم علامت‌ها را با خودم چک می‌کنم؛ بدن درد؛ دارم، سرفه‌های خشک؛ دارم، تنگی نفس و تب؛ دارم، بی اشتهایی؛ خدا را شکر، این یکی را ندارم! همچنان خودم را مجاب می‌کنم که همه چیز رو به راه است و در مجاب کردن خودم هم موفق هستم!
وارد درمانگاه احمدی در چهارراه ابوطالب می‌شوم. برخلاف انتظارم اصلا شلوغ نیست. سرفه هایم رو به افزایش است. از خانم جوانی در بخش پذیرش می‌پرسم: کجا باید تست کرونا بدهم؟ نشانی منزل را می‌پرسد و بعد از گفتن نشانی، می‌گوید: با توجه به نشانی تان باید به ابوطالب ۱۴ بروید.
راه می‌افتم. بی خیالی ام از سرفه‌های رو به افزایش و نفسی که آرام آرام خسته‌تر بیرون می‌آید، برای خودم هم کمی عجیب است. وارد مرکز که می‌شوم، سرفه‌های مداومم، توجه همه را جلب می‌کند. سریع نوبت می‌دهند و وارد اتاق دکتر می‌شوم. تاریخ سرفه هایم را می‌پرسد و شرایط جسمی ام را؛ سه چهار روز است سرفه می‌کنم، بدن درد هم دارم و تنگی نفس و کمی هم تب.
دستگاهی شبیه ناخن گیر را به انگشت وسط دست راستم وصل می‌کند و چند ثانیه‌ای صبر می‌کند و اعداد روی دستگاه را می‌خواند و می‌گوید: شرایط تنفسی مناسبی ندارید؛ تشریف ببرید درمانگاه بغل و عکس قفسه سینه بگیرید و دوباره برگردید.
دوباره راه می‌افتم. سرفه‌های خشک ادامه دارد و تنگی نفس هم. خیلی برایم عجیب است که از امروز صبح علائم دارد یکی یکی خود را نشان می‌دهد. اما همچنان تلقین اولی آرامم می‌کند؛ اشتهایم هنوز خوب است!
به درمانگاه امام محمدباقر (ع) وارد می‌شوم. جلو شیشه بزرگ پذیرش که دو قسمت دارد، یک کاغذ آچهار چسبانده و روی آن نوشته اند: «محل مراجعه کسانی که تنگی نفس، تب و سرفه دارند».
پذیرش می‌گیرم. ساعت ۸:۳۰ است. متصدی پذیرش می‌گوید که نیم ساعتی معطل می‌شوم. پذیرش رادیولوژی ساعت ۹ است. کارت بانکی را می‌دهم، ۱۸ هزار تومان کم می‌کند و نوبت می‌گیرم.
از پله‌ها پایین می‌روم و روی یکی از صندلی‌های فلزی می‌نشینم. صدای سرفه هایم بلندتر شده است. خانمی که نزدیکی من نشسته، جایش را عوض می‌کند و دو ردیف جلوتر می‌رود و اطراف من کاملا خالی شده است.
سایه نگاه‌های دیگر مراجعان واقعا سنگین است. به ناچار می‌زنم بیرون تا رأس ساعت ۹ برگردم. وارد داروخانه‌ای در همان نزدیکی می‌شوم.
ماسک ندارد، اما ضد عفونی کننده دارد؛ ۷۷ هزار تومان! چاره‌ای ندارم و می‌خرم.
نوبتم شده است. عکس قفسه سینه را می‌گیرم. متصدی رادیولوژی نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: سابقه بیماری تنفسی خاصی نداری؟ می‌گویم: نه.
دوباره به مرکز بهداشت بر‌ می‌گردم. دکتر که نتیجه را می‌بیند، می‌گوید: خیلی سریع باید برای بستری مراجعه کنی؛ و بعد هم فرم معرفی به بیمارستان به دلیل مشکل حاد تنفسی را پر می‌کند. یکی از پرستار‌ها هم به سرعت به من نزدیک می‌شود و دو گاز استریل به من می‌دهد و می‌گوید: لطفا زیر ماسکتان بگذارید و سریع اعزام شوید؛ لازم است اورژانس بیاید؟‌
می‌گویم: نه. فرم را می‌گیرم و راه می‌افتم. بین راه، همسرم و برادرم هم به من می‌پیوندند.
طبق آدرسی که داده اند، اول به بیمارستان اکبر می‌رویم. سرفه هایم بیشتر شده است، یعنی اصلا قطع نمی‌شود. سرگیجه و درد‌های درونی هم بیشتر شده است.
هنوز وارد بیمارستان اکبر نشده ایم که از شکل و شمایل ماسکی که روی چهره دارم، خانمی متوجه اوضاع می‌شود و می‌گوید: بروید بیمارستان امام رضا (ع). به سمت بیمارستان حرکت می‌کنیم.
به بیمارستان که می‌رسیم، نگهبان دم در، نشانی مرکز اورژانس عدالتیان را می‌دهد.


در همسایگی کرونا
وارد اورژانس شده ایم. جمعیت زیادی داخل سالن همکف حضور دارند. سمت راست سالن برای بیماران تریاژ تنفسی در نظر گرفته شده است و از ورود همراهان جلوگیری می‌شود. شماره ام ۴۱۴ است و تا شماره ۳۶۰ ویزیت شده اند.
همه ماسک به صورت دارند. سه خانمی که مسئول پذیرش این بخش هستند، کاملا با ماسک و گان و پوششی روی چشم‌ها مسلح اند. پیرزنی روی برانکارد چرخ دار دراز کشیده و نیمی از چادرش از روی تخت برانکارد آویزان است. بالای سرش، خانمی جوان با چشمانی سرخ از گریه ایستاده است. کنار من آقایی با سن و سال زیاد (احتمالا ۸۰ سال به بالا) نشسته است. کمتر کسی سرفه می‌کند، اما سرفه‌های من مداوم است.
خانم جوانی را روی برانکارد وارد می‌کنند. همسرش هم اجازه می‌گیرد و با او وارد می‌شود. زن جوان هر چند دقیقه یک بار با صدای بلند گریه می‌کند و همسرش در تلاش است تا به او دلداری بدهد. از پشت شیشه‌های ورودی اورژانس، خانمی میان سال به همسرش اشاره می‌کند ماسکش را که زیر گلو قراردارد، روی دهان و بینی بکشد.
هر چند دقیقه یک بار یک برانکارد وارد می‌شود، اغلب هم با همراهانی که چهره‌ای پریشان دارند؛ مردی جوان با لباس‌هایی کهنه و روغنی، زنی میان سال با چهره‌ای که ژولیدگی موهایش از روسری اش بیرون زده، پیرمردی که تقریبا تکان نمی‌خورد. با خلوت شدن ردیف صندلی‌های صف انتظار، یکی از خانم‌های پذیرش دوباره شماره‌های پذیرش جدید را اعلام می‌کند؛ «از شماره ۳۸۰ تا ۴۰۰ آماده باشید به ترتیب ویزیت شوید.».
انتهای سالن، دو پزشک خانم و آقا با پوشش کامل بهداشتی مشغول ویزیت هستند. کنار من مردی حدودا شصت هفتادساله نشسته و مدتی است که چشم از من برنداشته. با اعتماد به نفس می‌گوید: شما سرت سرما خورده؛ چیزی نیست؛ بخور بده، برو زیر پتو عرق کنی، استامینوفن و شیاف هم استفاده کن!
از تجویزش خنده ام گرفته است. میان خنده، ماسکم را پایین می‌کشم و تشکر می‌کنم. پیرزنی که حالا نوبتش رسیده است و خانم دکتر دارد ویزیتش می‌کند، صدای سرفه هایش بدجور بلند شده، جوری که توجه همه را جلب می‌کند.
هر کدام از بیماران را که ویزیت می‌شوند، دنبال می‌کنم. از ورودی خارج می‌شوند و راه بیرون از اورژانس را دنبال می‌کنند. حس خوبی است که ماندگار نمی‌شوند.
شماره‌های جدیدتر را هم اعلام می‌کنند و من هم در صف انتظار قرار می‌گیرم. هنوز هم هر چند دقیقه یک بار، برانکاردی با بیماری جدید وارد می‌شود. برخی که بی شباهت به رفتگان نیستند، خارج از نوبت ویزیت می‌شوند. جمعیت رفته رفته در حال افزایش است. بیماران، این طرف دیوار چوبی، و همراهان با چهره‌های مضطرب آن طرف دیوار یا از پشت شیشه نظاره گر هستند.
بیمارانی که ماسک به چهره دارند، گاه با هم حرف می‌زنند و حرف‌های جالبی می‌شنوم؛ «همه این‌ها که اینجان کرونا دارن، اما نمی‌خوان بگن بهشون»، «می گن سفرای هواپیمایی هنوز کنسل نشده، هنوز دارن چینی می‌آرن، خدا نگذره ازشون، پول پرستی چقدر؟»، «خاک تو سرت؛ گفتم این گربه رو ردش کن، مریض شدم دیگه، خیال تو هم راحت شد!» و...
نوبت به من رسیده است. خانم دکتر، دستگاهی شبیه همان دستگاه مرکز بهداشت به انگشتم می‌زند و جریان تنفسم را کنترل می‌کند. عکس رادیولوژی را که می‌بیند، از روی صندلی اش بلند می‌شود و همکارش را صدا می‌کند. هر دو پزشک متخصص درباره عکس قفسه سینه با هم مشورت می‌کنند. پزشک خانم که معاینه ام کرده است، خطاب به همکارش می‌گوید: دکتر علائم مناسب نیست، اما خیلی هم بد نیست، اما عکس قفسه سینه متفاوت است. طبق پروتکل بستری کنیم؟ و همکارش هم می‌گوید: طبق پروتکل باید بستری کنیم. زیر فرم پذیرشم می‌نویسد: «ایزوله تنفسی» و می‌گوید: سریع بروید بخش ایزوله تنفسی. برگه را به دستم می‌دهد و می‌گوید که به آخر سالن بروم. تلاش می‌کنم به رفتارم مسلط‌تر باشم، به ویژه اینکه همسر و برادرم با چهره‌ای نگران دارند به طرفم می‌آیند. همسرم با نگرانی حالم را می‌پرسد و من تلاش می‌کنم چهره رنگ باخته ام، درونم را آشکار نکند. می‌گویم: بستری ایزوله تنفسی. قدم‌های همسرم شل می‌شود. صدای من هم لرزش دارد. تلاش می‌کنم به رفتارم مسلط باشم. این بار با لرزش کمتری می‌گویم: چیزی نیست؛ تست می‌گیرند و متوجه می‌شویم هیچی نیست. دروغ چرا؛ ترسیده ام. خیلی هم زیاد. حرف‌های وزیر بهداشت یادم می‌آید که یکی دو روز قبل می‌گفت که سخت‌ترین هفته کرونا را در پیش داریم. بهتر است بیشتر مراقب باشیم.
وارد بخش ایزوله تنفسی شده ام. ۶ تخت به ردیف کنار هم قرار دارد و بالای سر هر تخت، مانیتور و تشکیلات کامل پزشکی. روی تخت اول، خانمی سن بالا دراز کشیده و زیر ماسک اکسیژن در حال نفس کشیدن است. صدای نفس هایش به زوزه بیشتر شبیه است. در تخت دوم، خانمی جوان است که او هم بی حال زیر ماسک قرار دارد. تخت سوم خانمی میان سال است که او هم زیر ماسک اکسیژن است. یکی از پرسنل بخش به من می‌گوید که روی تخت دراز بکشم و روی تخت چهارم دراز می‌کشم. پرستار، میله‌های تخت را محکم می‌کند. خانم تخت سومی روی چهره اش آثار اعتیاد دیده می‌شود، اما نه چندان واضح. نفسش به زور بالا می‌آید. چهره اش پریشان است و نمی‌تواند روسری اش را ببندد. بعد از تخت من هم پیرمردی است که پیراهنش را درآورده و به قفسه سینه اش، کلی سیم وصل کرده اند. خانمی که کنار تخت من قرار دارد، ماسکش را بر‌ می‌دارد و تلاش می‌کند از من چیزی بخواهد. از من می‌خواهد شماره بگیرم و به خانمی که مسئول کمپ است بگویم که او را بستری کرده اند. برای گفتن همین جمله، کلی سرفه می‌کند. شماره تماس مسئول کمپ را با چند بار سرفه شدید می‌گوید. تماس می‌گیرم و پیام را به خانم ... می‌رسانم. منتظرم خبرم کنند و برای آزمایش خون به آزمایشگاه بروم. تصورم از آزمایش کرونا، فقط آزمایش خون است. سرفه هایم هنوز ادامه دارد، اما اعتراف می‌کنم اوضاع همسایه هایم بدتر است.
شاید به همین دلیل است که به من ماسک نزده اند! صدای زوزه نفس‌ها زیاد است، چیزی شبیه یک گروه اپرای نامنظم! پرستار‌ها دائم در رفت و آمد هستند و علائم بیماران را کنترل می‌کنند.
در ورودی باز می‌شود و خانمی جوان وارد می‌شود. هنوز تختی خالی نشده است؛ بنابراین روی صندلی می‌نشیند. چند دقیقه‌ای همه چیز را ارزیابی می‌کند و بعد شروع می‌کند به تماس گرفتن. انگار نه انگار که بیمار است؛ با «مریم جون» و «فاطمه خانم» و مامان و ... تماس می‌گیرد و با حسی آمیخته به شادی، خبر بستری شدنش را می‌دهد! ظاهرا یکی از آن طرف خطی‌ها باور نمی‌کند که او بستری شده است. به ناچار تماس تصویری برقرار می‌کند و می‌گوید: ببین! دیدی بستری شدم؟ (می خندد) نگاه کن! و تلفنش را بر‌ می‌گرداند و از تمام زوایای بخش ایزوله تنفسی برای مخاطب آن طرف خط تصویر می‌گیرد!


عکس برداری و ادامه ماجرا
ساعت از ۱۴:۱۵ گذشته است. داخل بخش ایزوله روی تخت دراز کشیده ام. پرستاری که فقط از صدایش می‌توان فهمید جوان است، برای تصویربرداری از قفسه سینه ام دستگاه سنگینی را به آرامی، جلو می‌کشد. صفحه را روی تخت می‌گذارد و می‌گوید: لطفا دراز بکشید. دراز می‌کشم. ماسکی که به چهره دارد بی شباهت به ماسک رزمندگان در روز‌های جبهه نیست، کمی جمع و جورتر، کمی‌تر و تمیزتر.‌
می‌گویم: این چه ماسکی است که روی صورت دارید؟ می‌گوید: شخصی خریده ام، ۶۵ هزار تومن، یک سال هم دوام دارد؛ فقط باید آن را دائم ضدعفونی کنم.
دوباره می‌پرسم: خب چرا از این ماسک‌ها به شما نمی‌دهند؟ می‌گوید: نمی‌دهند دیگر! اینجا فقط گیر می‌دهند! (می خندد)
به نظرم روحیه خوبی دارد. می‌گویم: در این چند روز از مسئولان کسی به شما سر زده است؟ احوال پرسی ای، خدا قوتی؟‌
می‌گوید: نه بابا! آن حرف‌ها فقط مال تلویزیون است.
دستگاه سنگین را بیشتر هل می‌دهد سمت سر من و می‌گوید: نیازی هم نیست؛ خدا می‌بیند. دعای خیر امثال شما هم کافی است.
بعد می‌گوید تکان نخورم. عکس می‌گیرد. کارش تمام شد. دوباره با همان سختی دستگاه را عقب می‌کشد. تشکر می‌کنم و می‌رود.
همسرم به اتفاق برادرم از پشت شیشه انتهای بخش، من را می‌بینند. چهره هر دو نگران است. دست تکان می‌دهم تا خیالشان راحت شود که خوبم. یکی دیگر از پرستار‌ها برای وصل کردن آنژیوکد به سراغم می‌آید. همان فوبیای همیشگی ام از سوزن و آمپول به سراغم می‌آید. چاره‌ای نیست. سوزن آنژیوکد را که به دست راستم فرو می‌کند، درد، چشمانم را می‌بندد!
خانمی دیگر را هم با ویلچر وارد بخش می‌کنند. چادر عربی به سر دارد و ماسک به همراه عینکی بزرگ که تقریبا تمام صورتش را پوشانده است. تمیزی بخش دائم کنترل می‌شود. رفت و آمد پرستار‌ها سریع است و کار‌ها با سرعت، اما مهارت انجام می‌شود. حال خانمی که روی تخت اول بستری است، مطلوب نیست و او را به بخش عفونی منتقل می‌کنند.
ماشین شست وشو وارد می‌شود و سریع بخش را تمیز می‌کند و خارج می‌شود. همسرم دائم پیامک می‌زند و تلاش می‌کند دلداری ام بدهد و من هم فقط می‌نویسم «خوبم، نگران نباش.». سرفه هایم کمتر شده، اما سردرد و تنگی نفس به قوت خودش باقی است. همکاران روزنامه تماس می‌گیرند و جویای احوالم می‌شوند. تلاش می‌کنم مانند قهرمان‌ها بگویم «چیز خاصی نیست.»
پرستار دیگری وارد می‌شود و دوباره از سابقه حالم می‌پرسد و من همان حرف‌های قبلی را تکرار می‌کنم؛ «از چند روز قبل سر درد و سرفه‌های پیوسته.» پرستار دیگری وارد می‌شود و از همان خانم تخت کناری تست کرونا می‌گیرد. تکه چوب باریکی را تا انتها در گلویش فرو می‌کند و چوب را داخل محفظه مخصوصی قرار می‌دهد، بعد چوب دیگری را داخل بینی فرو می‌کند و داخل محفظه دیگری می‌گذارد. می‌پرسم: از من نمی‌گیرید؟ می‌گوید «نه» و می‌رود. بعد هم دو نفر می‌آیند و تخت خانم کنار من را می‌برند به بخش عفونی. قبل از رفتن از من می‌خواهد دوباره تماس بگیرم و به مسئول کمپ بگویم او را به بخش عفونی برده اند.
نیم ساعتی گذشته و دمای بدنم بیشتر شده است. پزشک خانمی وارد می‌شود. برای هر کدام از ما تجویز‌هایی بیان می‌کند. به من که می‌رسد، می‌گوید: برای شما تجویزم این است که در قرنطینه منزل باشید. تست هم لازم نیست. قرنطینه کامل، بدون ملاقات.
پزشک که می‌رود، یکی از پرستار‌ها می‌گوید: «شریعتی» تقریبا پر است. برای بستری، خیلی جا کم داریم؛ خود مراقبتی کنید. دارو هم دارید؛ و می‌رود. پرستار بعدی می‌گوید: شما مرخص هستید. خوشحال می‌شوم؛ و ادامه می‌دهد: فقط قرنطینه یادتان نرود.
از روی تخت پایین می‌آیم. بیرون از بخش ایزوله تنفسی، خانمی مشغول سر و صداست و دائم به پرستار‌ها توهین می‌کند. پرستارها، اما جوابی نمی‌دهند. فقط یکی از پرستار‌ها می‌گوید: خانم، حال بیماران را مراعات کنید. زن، اما دست بردار نیست و این بار بدتر توهین می‌کند؛ «ایرانی جماعت همه شون ...» یکی از پرستاران مرد برآشفته می‌شود و می‌گوید: چند ساعت است دارید توهین می‌کنید و ما هیچ نمی‌گوییم؛ بس کنید.
ترخیصم انجام می‌شود، دارو‌ها را می‌گیریم و برای قرنطینه خانگی به سمت خانه راه می‌افتیم. در راه به این فکر می‌کنم که حتما کرونا برای برخی مسئولان با سایر مردم متفاوت است. این‌هایی که من در بخش ایزوله تنفسی دیدم، هیچ کدام نمی‌توانستند حرف بزنند، چه برسد به اینکه از خود فیلم بگیرند و با ژست پیروزمندانه بگویند «کرونا را شکست می‌دهیم.»!
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
نفیسه کوچک زاده
۱۷:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۵
C سلام جناب عسگری امیدوارم حالتون خوب شده باشه شرح بیماری شما رو خونديم خیلی خوب توضيح داده بودید برام جالب بود اما خیلی دردناک امیدوارم خبر سلامتي شما رو هم بخونيم
ترانه خوشرو
۰۰:۲۹ - ۱۳۹۸/۱۲/۲۵
جناب آقای عسکری امیدوارم حالتون رو به بهبودی باشه، بسیار ممنون بابت گزارش عالیتون
احمد فیاض
۱۹:۱۸ - ۱۳۹۸/۱۲/۱۶
سلام مهدی جان/ امیدوارم الان شامگاه جمعه که پیام می نویسم حالت بسیار از زمان گزارش بهتر شده باشه و بهبودی کاملت رو بدست آورده باشی/ برایت صحت و سلامتی و آرامش و آسایش از درگاه الهی خواستارم. مایه افتخار جامعه رسانه ای استان هستی/ گزارشت هم که نیازی به گفتن نیست/ مثل همیشه مرحبا داری
علیرضا دوانلو
۱۷:۵۳ - ۱۳۹۸/۱۲/۱۶
جناب آقای عسگری امیدوارم در قرنطینه خانه بهبود کامل پیدا کنید گزارش توصیفی بسیار خوبی بود با اتکاء به واقع نگاری و ایجاد زمینه استنتاج برای خواننده اینکه در چنین شرایطی وظیفه گزارشگری ات را انجام دادی بسیار قابل قدردانی است مانند همان قدردانی هایی که از پزشکان و پرستاران محترم به عمل می آوریم کاش وضع جسمی و روانی مطلوب‌تری داشتید و می توانستید از آمارو اطلاعات و داده های تحلیلی هم استفاده کنید تا گزارش در وسعت بیشتری قابل استفاده باشد. در شهرهایی که وضعیت امکانات آنان کمتر از مشهد است و یا در شهرهایی که تعداد مبتلایان بیشتر می باشد وضعیت دیگری را شاهد هستیم. کاش می توانستید زودتر از این بنویسید و بیشتر از این در آگاهی رسانی به مردم و مسئولان نقش ایفا کنید. امیدواریم شما و قلم شما صحیح و سالم برای این مردم بماند . سلامت و پیروز باشید.دوانلو