بهاره قانع نیا - کارنامهام را که دیدم آتش گرفتم. در همهی درسها سنگ تمام گذاشته و بدون یک نمرهی قبولی، همه را از یک کنار افتاده بودم! واقعا از من بعید بود.
بعد از آن همه درس خواندن و تست زدن، این حقم نبود. هر مدل حساب میکردم، به این نتیجه میرسیدم که انگار کسی با من خصومت شخصی دارد و حالا این شکلی از من انتقام گرفته است.
چهرهی ناراحت مامان را پس از دیدن کارنامهام تجسم کردم که حتما شبیه یک فلفل قرمز، سرخ و سوزان میشد.
سپس چهرهی عصبانی بابا را تجسم کردم با آن چشمهای گرد که از پشت عینک دورسیاهش یک نگاه به من و یک نگاه به کارنامه میانداخت و سرش را به نشانهی تأسف تکان میداد. از این تصورات بند دلم پاره شد.
نگاهی به بچههای دیگر انداختم. دیدم حال آنها هم دستکمی از حال و روز من ندارد. با دهانهای بسته و چشمهای پر از آه و ناله، به آقای طوسی که مشغول توزیع کارنامهها بود نگاه میکردند و کارنامههایشان را توی دستشان تکان میدادند.
چند بار آهسته گفتم: «این حق من نیست. حتما اشتباهی شده!» بعد مانند یک شعلهی آتش سرخ و سرکش شدم و دلم خواست فریاد بکشم اما نمیتوانستم! در واقع، جرئتش را نداشتم.
آقای طوسی ناظم جدی دورهی دوم بود و تقریبا هیچکس به یاد نمیآورد چهرهی آخرین نفری که در چهاردیواری مدرسه ما قشقرق راه انداخته چه شکلی بوده است.
با آرنج کوبیدم به پهلوی حسام و گفتم: «این چه وضعی است؟!» حسام شانههایش را بالا انداخت: «چه میدانم؟! همهی نمرههام خراب شدهاند.» اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: «حرفی بزن، کاری بکن، چیزی بگو بابا!»
حسام با تعجب نگاهم کرد: «مگر دیوانهام؟! اصلا به من چه؟! چرا خودت اعتراض نمیکنی؟!» با بیزاری نگاهش کردم: «واقعا که ترسوتر از تو ندیده بودم تا حالا.» حسام نگاهش را از من گرفت و رویش را کرد طرف دیوار.
گلویم را صاف کردم و دستم را بالا بردم: «آقا، ببخشید!» ناگهان زمزمهها قطع شدند و کلاس در سکوتی مرگبار فرورفت. آقای طوسی برگشت سمتم و با تعجب پرسید: «سؤالی داری؟»
چند ثانیه، زمان و مکان و هر چیزی که در جهان وجود داشت از یاد بردم. همهی کلمهها از ذهنم پریده بودند و شبیه درختی بیبرگ شده بودم، خالی از حرف و بدون حتی یک کلمه.
فقط انگشت اشارهام را در هوا معلق نگه داشته بودم.آقای طوسی به من و من به او خیره مانده بودم. ناگهان حسام مثل ناجی به کمکم آمد. سکوت آزاردهندهی کلاس را شکست و گفت: «آقا، ببخشید! انگار اشتباهی رخ داده.»
با این حرف حسام، بغض و سکوت کلاس شکست و هر کسی چیزی گفت.
با قدردانی به حسام نگاه کردم. از اینکه به او گفته بودم ترسو شرمنده شدم.
آقای طوسی خندهای کرد و گفت: «بله، الان میخواستم راجع به همین مسئله توضیح بدهم اما صبر کردم ببینم کدامیک از شما توضیحات بالای کارنامه را کامل میخواند که بحمدا... دیدم دریغ از یک جمله که خوانده باشید.
آن بالا نوشته است همه نمرات از ۱۰ حساب شده است. مثلا کسی که ۸ گرفته در حقیقت ۱۶ گرفته است. پس جای نگرانی نیست!»
نفس راحتی کشیدم و دوباره به ردیف نمراتم نگاه کردم.
لبخند رضایتی زدم. چهره خندان مامان را تجسم کردم که داشت قربانصدقهام میرفت. چهرهی آرام بابا را تجسم کردم که از پشت عینک دورسیاهش یک نگاه به من و یک نگاه به کارنامهام میانداخت و سرش را به نشانهی تحسین تکان میداد.
چهقدر احساس آرامش میکردم که آن همه درس خواندنم نتیجهی خوب داده بود.