غولغولک هر کاری میکرد اشکهایش بند نمیآمد. از وقتی رفت توی نارنگی و بیرون آمد، همهاش دلش میخواست گریه کند. مامانغوله مدام میگفت: «غولپسرکم، چرا اشک میریزی؟! مگر خودت دوست نداشتی بروی توی نارنگی؟ مگر نگفتی دوست داری غول نارنگی بشوی؟»
غولغولک فینفینی کرد و گفت: «دوست داشتم اما بند نمیآید! اشکهایم بند نمیآید!» و دوباره شروع به اشک ریختن کرد اما همهی اشکهای غولغولک به زمین نرسیده به پاستیلهای نارنجی تبدیل و جلو پاهایش تپه میشدند.
باباغوله دانهدانه پاستیلهای نارنگی را گوشهی لپش گذاشت و گفت: «پاستیل ... یعنی اشک نریز باباجان! غولپسر که اینقدر پاستیل ... یعنی اشک نمیریزد! دندانهای نوکتیزم چسبونکی شد!» اما غولغولک باز هم اشکهای پاستیلی ریخت.
خانهی غولها دیگر داشت پر از پاستیلهای نارنجی میشد و پاستیلها مانند دانههای صدف به دامن مامانغوله و شلوار باباغوله میچسبید.
یکهویی فکری به خاطر مامانغوله رسید و شروع کرد به خواندن لالایی برای غولغولک تا شاید با خوابیدن و بسته شدن چشمهایش، پاستیلهایش هم بند بیاید.
غولغولک که از این کار مامانش تعجب هم کرده بود، کمکم چشمانش سنگین شد و به خواب فرورفت.
پاستیلها بند آمدند و مامانغوله خوشحال از اینکه نقشهاش گرفته است، شروع کرد به جمع و جور کردن اشکهای خوشمزه و چسبناک غولپسرش اما هرچه فکر کرد آنهمه پاستیل را کجا بریزد عقلش به جایی قد نداد.
اول، همه را با زور توی گنجهی غولی فشار داد اما در گنجه با فشار باز شد و دوباره همهجا پر از پاستیل شد. بعد، همه را بهزور زیر میز بزرگ غولی که با رومیزی بلندی تا پایین پوشیده بود جا داد اما میز یکهویی از جایش بالا پرید و پایههایش روی پاستیلها در هوا باقی ماند.
مامانغوله یک کوه از پاستیلها را برداشت و رفت سر کوه تاجدار و کلی پاستیل روی شهر آدمها پاشید. یکباره بچهآدمهای کوچولو دیدند از آسمان آبی، پاستیل نارنجی میبارد و با شوق زیاد، شروع به خوردن و جمع کردن آنها کردند اما باز هم خانه پر از پاستیل نارنگی بود.
مامان غوله دیگر نمیدانست با پاستیلها چه کند و با غصه آه میکشید. باباغوله هم از بس پاستیل خورده بود شکم بزرگش مانند ژله بالا و پایین و این طرف و آن طرف میرفت و میلرزید.
باباغوله پیشنهاد داد از پاستیلها به جای شیشههای بزرگ پنجرهها استفاده کنند. بنابراین، مامان و باباغول شروع کردند به چسباندن پاستیلها به پنجرهها.
پنجرههای خانهی غولها مانند نارنگی شیرین و نارنجی شدند اما هنوز کلی پاستیل باقی مانده بود. مامانغوله کلهاش را کمی خاراند و فکر کرد برای چراغهای خانه از پاستیلها آویز بسازند.
باباغوله از این ایده خیلی خوشش آمد و برای هر چراغ غولی یک آویز نارنجی بزرگ بزرگ ساختند اما باز هم پاستیل داشتند. باباغوله گفت یک کیک بزرگ پاستیلی بپزند.
مامانغوله آستینش را بالا زد و یک تپه آرد و هزار تا تخممرغ طلا و هزار سطل از شیر گاو حسنی را با یک کوه پاستیل مخلوط کرد و پخت.
مامان غول و بابا غول که دیگر از خستگی روی زمین ولو شده بودند، شروع به خر و پف کردند، اما هنوز کلی پاستیل روی زمین باقی مانده بود.
همین موقع غولغولک خمیازهای کشید و چشمهایش را باز کرد. کمی چشمهایش را مالید و با تعجب دور و برش را که هنوز پر از پاستیلهای نارنگی نارنجی بود پایید.
با دیدن خانهی غولی پاستیلیشان، از خوشحالی فریادی کشید. از جا جست و همهی پاستیلهای باقیمانده را توی دهانش گذاشت.
همینطور که دستش را روی شکمش میمالید و دور لبهایش را میلیسید، با ذوق جیغ کشید: «من میخواهم بروم توی توتفرنگی! میخواهم غول توتفرنگی بشوم!»