بهاره قانع نیا - اگر مهیار صدایش را درنیاورده بود، اگر با دستهای لرزان و عرقکرده و چشمهای خجالتزدهاش به آقای مسعودی خیره نشده بود، اگر با طرز حرف زدن استرسیاش سیر تا پیاز ماجرای آن روز را لو نداده بود، آقای مسعودی از کجا متوجه میشد توپ بسکتبال را من سوراخ کردهام؟
از کجا شستش خبردار میشد آن توپ پنچر گوشهی کمد دستهگل جدیدی است که من به آب دادهام؟
کاش هیچیک از این اتفاقها نیفتاده بود. کاش الان من توی دفتر مدرسه ننشسته بودم. کاش داشتم آزاد و رها مثل بچههای دیگر توی حیاط مدرسه میدویدم و ورزش میکردم.
آقای مسعودی صندلی چرخدار قهوهای را کشید سمت خودش و روبهرویم نشست.
- خب آقا سامان! تعریف کن ببینم چرا این کار را کردی؟
چهقدر دلم میخواست همهچیز را انکار کنم. دوست داشتم بزنم زیر کاری که کرده بودم و بگویم از هیچ چیز خبر ندارم و خلاص، اما با وجدانم چهکار میکردم؟
هرگز قبول نمیکردم دروغ بگویم و کلک بزنم. نه، فریبکاری در ذات من نیست. به قول بابا، آدم باید معرفت داشته باشد و پای کاری که کرده است بایستد.
سرم را بالا آوردم و چهره در چهرهی آقای مسعودی شدم. با ناراحتی گفتم: «آقا، راستش کاری که کردم عمدی نبود. اتفاقی که دیروز افتاد خودم را هم غافلگیر کرد.
میدانم که این تنها توپ بسکتبال مدرسه است و وقتی خراب بشود، بچههای تیم بسکتبال از تمرین و بازی عقب میافتند، اما چهکار باید کرد؟ گاهی نمیشود جلو بعضی از اتفاقها را گرفت.
آقای مسعودی سری تکان داد و گفت: «بله، واقعا گاهی اتفاقهایی میافتند که نمیتوان پیشبینی کرد اما حرف من چیز دیگری است. چرا وقتی این اتفاق افتاد پنهانکاری کردی و توپ را گذاشتی گوشهی کمد وسایل و بیخیال رفتی سر کلاس نشستی؟
انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. چرا همان موقع نیامدی گزارش بدهی؟ طفلک دوستت، مهیار، برای آن توپ پنچر کلی توبیخ شد!»
حرفی نداشتم بزنم.
میدانستم مهیار بهعنوان مسئول وسایل ورزشی متهم ردیف اول به حساب میآمد و بعدش من باید تقاص پس میدادم.
آقای مسعودی فاکتوری را مقابلم گذاشت و گفت: «۵۵۰هزار تومان هزینهی خرید یک توپ بسکتبال جدید برای مدرسه است.»
رنگم پرید. چند ماه بهسختی پسانداز کرده بودم و موفق شده بودم تنها ۴۰۰هزار تومان جمع کنم. تازه برای آن هم کلی نقشه کشیده بودم. حالا باید چهکار میکردم؟
همهی داراییام را دو دستی تقدیم میکردم و با خاکستر یکی میشدم؟ نفرین به شانس من! اصلا لعنت به آن ضربهی محکمی که زدم و توپ بیچاره را به جای سبد فرستادم سمت حفاظهای تیز لب دیوار!
آهی کشیدم و با بیچارگی به چشمهای آقای مسعودی خیره شدم. گفتم: «با اینکه واقعا عمدی در کار نبود، میتوانم بخشی از خسارت را جبران کنم.»
آقای مسعودی زد زیر خنده و گفت: «نه پسرم، لازم نیست خسارتی را جبران کنی. مدرسه خودش برای بچهها توپ تهیه میکند. در عوض، میتوانی طور دیگری برای ما جبران کنی.»
با کنجکاوی نگاهی به آقای مسعودی انداختم. لبخند مهربانی زد و گفت: «شنیدهام تابستانها پیش پدرت تعمیرکاری میکنی و دستبهآچارت خوب است. اتفاقا شوفاژهای مدرسه یک سرویس اساسی لازم دارند و چه کسی بهتر از تو برای کمک به مدرسه؟»
خوشحال شدم. با ذوق از جایم بلند شدم و گفتم: «آقا، ممنون! حتما با دل و جان هر کاری از دستم بربیاید انجام میدهم.»
خدا میداند آن لحظه چهقدر از اینکه به حرف بابا گوش کردم و تابستان هنری یاد گرفتم و حالا حرفهای بلد هستم احساس سربلندی کردم.