بهاره قانع نیا - «لبخند چیست؟ چه خاصیتی دارد؟ مشکلات را چهطور برطرف میکند؟ دلشورهها را چهطور میشوید و پاک میکند؟ مامان چهطور میتواند همیشه لبخند بزند؟ همیشه چهرهاش باز و مهربان و صدایش خوشطنین و انرژیبخش باشد! مامان را دوست دارم.
معرکه است. عالی است. فقط کافی است خودت را پس از کلی کار و خستگی و هیجان مدرسه و تلخی امتحان، برسانی به خانه. آن وقت با نخستین کسی که روبهرو میشوی مامان است و به اولین چیزی که برخورد میکنی لبخندش است.
آن وقت در چشمبرهمزدنی همهی خستگیها و غمهای آدم دود میشوند و میروند آسمان، بهویژه پس از دیدن لبخند گرم مامان عزیز و مهربان، رایحهی دلچسب غذا هم به مشامت بخورد.
دقیقا چه کسی گفت خانه بهشت است؟ یادم باشد این جمله را با خطّ خوش بنویسم و بچسبانم روی در کمدم.
اما سام، برادر کوچکترم که همبازی همیشگی من است، موجودی بینهایت شیرین و دوستداشتنی است که اگر نبود، واقعا نمیدانستم چهطور روزهایم را شب کنم. میدانم که وقتی بزرگ بشود، همراه و همپیمان من میشود.
اما پدر، تکیهگاه محکم من، الگوی ایستادگی و صبوری است. تقریبا هیچوقت به یاد ندارم به من و برادرم، سام، «نه» گفته باشد.
همیشه با رویی گشاده خواستههای ما دو نفر را یادداشت میکند و توی جیب لباسش میگذارد و فردا، وقتی از سر کار برگشت، آنها را برایمان خریده و به خانه آورده است. پدر قوت قلب و دلگرمی همهی ماست.»
انشایم که به اینجا رسید، سکوت کردم و زیرچشمی نگاهی به آقای معلم و بچههای کلاس انداختم.
بچهها همگی ساکت بودند. انگار هنوز منتظر شنیدن ادامهی انشای من هستند.
آقای منصوری، دبیر ادبیاتمان، هم سرش را انداخته بود پایین و با برگههای روی میزش مشغول بود
صدایم را صاف کردم و گفتم: «آقا، ببخشید! تموم شد.»
آقای منصوری با تعجب از بالای عینکش نگاهم کرد: «چهقدر کم نوشتی! البته قشنگ بود اما میتونستی بیشترش کنی.» دفترم را بستم و گفتم: «آقا، دربارهی موضوع «خانه و خانواده» چیز بیشتری به ذهنمان نرسید.»
آقای منصوری برگههای مرتبشدهاش را گذاشت گوشهی میز و گفت: «اینکه از خصوصیات و خصلتهای خوب پدر، مادر و برادرت برای ما نوشتی عالی است اما جالبتر میشد که به علاوهی اخلاقهای خوب، از هنرها یا افتخاراتی هم که توی زندگیشان داشتهاند هم بگویی.»
کمی فکر کردم تا یادم بیاید بابا و مامان و سام چه هنرهایی دارند. آقای منصوری گفت: «ببین پسرم، برای اینکه ذهنت روشن بشود، مثالی میزنم.
مثلا پدر من یک قهرمان ملی است، یک جانباز که سالها برای دفاع از وطن ایستادگی کرده و همیشه موجب سربلندی ما بوده است. علاوه بر این، هنر سفالگری را هم خیلی خوب بلد است، در حد استادی، یا مادرم کیک و شیرینیهایی میپزد که زبانزد دوست و آشناست.
مجموع این مواردی که گفتم میشود هنرهایی که پدر و مادر من دارند.»
دقیقا متوجه شدم منظور آقای منصوری چیست.
سروش از انتهای کلاس بلند شد و گفت: «آقا، اجازه؟ به نظرم، بیاییم یک کار گروهی برنامهریزی کنیم و هنرهایی را که خودمان یا خانوادههایمان دارند به همدیگر نشان دهیم. اینطوری هم با هنرهای بیشتری آشنا میشویم هم از تواناییهای دیگران ایده میگیریم.»
بچهها از حرف سروش به وجد آمدند. آقای منصوری با خوشحالی گفت: «آفرین پسرم! عجب پیشنهاد خوبی دادی! من که موافقم. خیلی دوست دارم بخشی از سفالگریهای پدرم و شیرینیهای مادرم را بیاورم و نشانتان بدهم.
البته خودم هم بلدم با تکههای کوچک چوب، اسباب بازی درست کنم. اگر دوست داشته باشید، آنها را هم نشانتان میدهم.»
بچهها از خوشحالی دست زدند. هر کسی چیزی میگفت اما از مجموع حرفها پیام رضایت و همراهی برداشت میشد.
آقای منصوری گفت: «بچهها، اجازه بدهید من امروز با مدیریت مدرسه هماهنگ میکنم. اگر مشکل خاصی نباشد، احتمالا برای اول همین هفته که ولادت حضرت عباس(ع) هم هست یک نمایشگاه گروهی با مشارکت خانوادههایتان در سالن مدرسه راه بیندازیم.»
از خوشحالی جیغ و داد راه انداختیم، آنقدر که صدای خندههایمان با صدای زنگ تفریح در هم پیچید.