کمال خجندی| شهرآرانیوز؛ حاجعلی بخشنده با ۷۲ سال سن، از قدیمیهای بازار مشهد است؛ از آنهایی که کاروکاسبی را سپردهاند به جوانترها و حالا ثمرههای عمرشان را تماشا میکنند که چطور پا میگذارند جا پای بزرگترها. حاجعلی، اما هنوز میز قدیمیاش را دارد در مغازه بزرگ شیشهفروشیاش؛ جایی که شیشههای بزرگ، ردیف شدهاند کنار هم.
حاجی پشت همان میز، از مشهد قدیم گفت؛ از محله «باغ هشتآباد» تا «گلخطمی» و «نخریسی»؛ از جان گرفتن «بولوار فرودگاه» تا اولین تظاهرات انقلابی که خانمهای مکتبی در مشهد برگزار کردند؛ از سفر شاه به مشهد تا خاطرات جلسات تفسیر قرآن رهبرمعظم انقلاب، حضرت آیتا... خامنهای.
دوسه سال دیگر، پنجاه سال میشود. من از سال ۵۶ این مغازه شیشه گری را دارم. قبل از آن، اما شاگرد کارگاهی بودم در میدان سوم اسفند (میدان دهدی)، اما اصلش، بچه دروازهقوچانم. حاجآقا پدرم، کارمند شهرداری بود. مادرم در سهسالگی من درگذشته بود و پدرم تجدیدفراش کرده بود. ما با پدر و نامادری زندگی میکردیم. خانهمان هم حوالی چهارراه میدانبار بود.
نه؛ مادرم ترک تبریز بود، پدرم ترک قفقاز. او از مهاجران قفقاز بود که آمده بودند به مشهد و در جنگ جهانی دوم، سرباز بود. مدتی اسیر انگلیسیها میشود و همانجا نذر میکند اگر آزاد شد، بیاید مشهد، پابوس حضرترضا (ع). پدرم میآید مشهد و ماندگار میشود. بعد در همین مشهد، با دختر یکی از همقطارانش ازدواج میکند و تشکیل خانواده میدهد.
متأسفانه عمر مادرم به دنیا نبود. همانطور که گفتم، سه سال بیشتر نداشتم که به رحمت خدا رفت. شمهای از تصویرش در دوران مریضی را به خاطر دارم؛ پدرم هم بهناچار تجدیدفراش کرد. آنوقتها بیشتر محله ما باغ بود. «باغهشتآباد» که بعدها شد محله باغهشتآباد؛ البته آن موقعها تاجاییکه یادم میآید، بیشتر قبرستان بود. الان هم که پارک شده؛ پارک کودک.
مدرسه را هم شبانه خواندم. آن موقعها مدرسهای بود به اسم «راهنما» که حالا شده است «محسن کاشانی» در حوالی چهارراهعامل. تا ششم را آنجا خواندم. پانزده سال بیشتر نداشتم که آمدم و شاگرد حاجآقای امیری شدم که دور میدان سوم اسفند (میدان دهدی)، شیشهبری و شیشهفروشی داشت.
بعد هم به کمک استادکارم، خانهای گرفتم و دیگر همانجا بودم. آنجا خواهرزادههای آقای امیری هم زیردست من کار میکردند؛ «محمد استقبال» و «مصطفی استقبال»، دو تا برادر بودند که حالا کارخانه بزرگ شیشه ایمنی دارند و حسابی رشد کردهاند. خانه آنها نزدیک پارک شهر بود، در خیابان عنصری، در کوچهای به نام «کوچه نختابها». پدر آنها مغازهای داشت دور حرم امامهشتم (ع) و کارش نختابی بود.
بله؛ من همان کار را ادامه دادم و سال ۵۶ هم این مغازه را در حاشیه بولوارفرودگاه، شراکتی خریدم و تا الان همینجا هستیم؛ نزدیک به پنجاه سال.
بله. اینجا از اولش، چون به فرودگاه وصل بود، همین نام را داشت. موقعی که من آمدم اینجا، اواخر سال ۵۵، دوره «ولیان» (محمدعظیم ولیان، استاندار خراسان و نایبالتولیه وقت آستانقدسرضوی) بود و هنوز داشت این خیابان را تعریض میکرد. قبلش، خیابان تهران را تعریض کرده بود و آن خیابان، شده بود همین خیابان پتوپهنی که همچنان هست، اما «فلکهضد» وجود داشت. اینجا را هم تازه آسفالت کرده بودند.
بعد از آن مسیر تخریبها و پهن شدن بولوار فرودگاه، در اولین سفری که شاه به مشهد آمد، از همین خیابان رد شد. قبل از آن، مسیر رفتن از فرودگاه به حرم مطهر، از «گلخطمی» و «نخریسی» میگذشت؛ جایی که حالا شده است «خیابان فداییاناسلام». بعد که این خیابان را درست کردند، اینجا شد مسیر اصلی رفتوآمد بین فرودگاه و شهر؛ به همین دلیل هم نام بولوار فرودگاه، رویش ماند. برادرخانمم، مسئول فضای سبز اینجا بود.
او در اداره کشاورزی کار میکرد و مسئول رسیدگی به فضای سبز اینجا شده بود. خاطرم هست نهال درخت آورده و گفته بودند وقتی شاه میخواهد بیاید، این درختها باید حتما سبز باشد. این بندهخدا شب و روز اینجا کار میکرد. بالاخره هم شاه با ماشین روبازش از اینطرف آمد و خیابان مثلا افتتاح شد.
این خیابان، آن روزی که شاه داشت میآمد، قرق بود. من ماشین داشتم آن موقعها. آنطرف خیابان بودم که دیدم همه خیابانها را بستهاند. آنوقتها هنوز این خیابان، بولوار نداشت. یک گروهبانی آنجا ایستاده بود. رفتم پیشش، گفتم میخواهم با ماشینم بروم آنطرف خیابان. گفتتا کسی نیامده است، بیا برو! من هم با خاطرجمع، عرض خیابان را رد کردم و آمدم که بیایم سمت خانه خودمان.
یک «سرهنگ خفاجری» بود؛ رئیس راهنماییورانندگی. او مرا دید. هنوز به خانه نرسیده بودم که جلویم را گرفت و شروع کرد به سینجیم کردن که چه قصدی داشتی؟ هرچه میگفتم مغازهام اینطرف خیابان است، باور نمیکردند. فکر میکردند قصد اخلال یا سوءقصد داشتهام؛
(میخندد) نه؛ خب، مشهد یک شهر مذهبی بود و خانوادههای مذهبی هم دربرابر اتفاقاتی که داشت میافتاد، حساس بودند. یعنی تفکر عمومی در جامعه مذهبی، اینگونه بود که این حاکمیت، در خدمت مذهب، در راستای مذهب نیست.
غیر این، شریکم آقای نیکبخت که اینجا را با هم خریدیم، از بچههای مبارز بود. او هم مرا سوق داد به همین وادیها. او الان بازنشسته شده است و در تهران است. او از بچههای بسیار مذهبی بود که از طریق «آقای نیری» با جلسات رهبر معظم انقلاب، آیتا... خامنهای، ارتباط داشت. مدتی که ایشان در تبعید بودند، آقای نیری جلسات را اداره میکرد. جلسات هم در خانهها برگزار میشد. آن موقع در این محافل، روی تفسیر قرآن کار میکردند.
من هم از طریق آقای نیری، به جلسات عمومی حضرت آقا میرفتم. آن موقع ایشان دو تا جلسه داشتند؛ یکی جلسه مسجد کرامت بود که تعطیل شد و یکی هم جلسات مسجد امامحسنمجتبی (ع) در خیابان دانش، حوالی باغ روسها. حضرت آقا، جمعهشبها آنجا، نهجالبلاغه را تفسیر میکردند.
ناگفته نماند که آن دوران، گاهی برای کار شیشه، میرفتیم زندان وکیلآباد. بند یک زندان، ویژه سیاسیها بود. آنجا هم با موضوعات سیاسی روز آشنا شدم؛ البته در زندان، چپیها مطرح بودند، اما در خود مشهد نه؛ یعنی در زندان، چپیها و مجاهدین که شاخهشاخه هم شده بودند، خیلی فعال بودند، اما در خود مشهد، جو کاملا مذهبی بود، حتی جریانهای روشنفکری اینجا هم روشنفکری مذهبی بود. بیشتر کسانی هم که در جلسات مرحوم شریعتی شرکت میکردند، همانهایی بودند که در جلسات حضرت آقا حضور داشتند. ما هم جزو جریانهای مذهبی شهر بودیم.
اینجا منطقه حاج آقای شمقدری بود؛ همین حاجعلیآقا که بهتازگی به رحمت خدا رفته است. او روبهروی مغازه ما، مغازه لوازمبهداشتی داشت و جلسه انجمن اسلامی را برگزار میکرد که من هم در آن جلسه عضو بودم و الان هم کموبیش هستم. این انجمن، بعدها در قالب «جامعه انجمنهای اسلامی اصناف مشهد» ادامه پیدا کرد. حاجآقای شمقدری دبیر انجمن بود و از نزدیکان رهبر معظم انقلاب. یک برادر دیگر آقای شمقدری، آقارضا، همینجا سر همین میلان به دست منافقین شهید شد. او هم خانهاش پشت خانه ما بود.
شهریور ۵۷ وقتی آقای قمی آمد، اینجا یک شهید داد. آیتا... قمی بعد از قضایای ۱۵ خرداد، مدتی زندان بود و بعد هم تبعید شد. یک دوران را هم در کرج و در حصر خانگی گذراند. شهریور ۵۷ که حصر را برداشتند، او آمد به مشهد و مشهدیها استقبال پرشوری از وی کردند. همینجا سر چهارراه گاراژدارها، آنطرف چهارراه، نیروهای رژیم با مردم درگیر شدند. تیراندازی شد و پسر یکی از همسایههای ما به نام «آقای عرفانی» که معمار بود و ما گاهی برایش کار میکردیم، تیر خورد و شهید شد. اسم پسرش «احمد» بود.
احمد عرفانی جزو اولین شهدای مشهد است در قضایای انقلاب و بعد از او «آقای حنایی»، «محسن کاشانی» و «احمد احمدی» شهید شدند. احمد احمدی هم از بچههای همجلسهای ما بود. همسرم با «مکتب نرجس» و «مکتب اسلامشناسی» ارتباط داشت. اولین راهپیمایی را در مشهد، همین خانمهای مکتبی برگزار کردند. مکتب نرجس، مسئولش، «خانم طاهایی» بود. ایشان نامخانوادگی اصلیاش «خاموشی» است و آنوقتها به نام «خانم طه» معروف بود. خانم من هم شاگرد ایشان بود.
مکتب اسلامشناسی را هم «خانم مقدسی» اداره میکرد که دختر آیتا... شیرازی بود. خانمم هم مکتب نرجس را میرفت و هم مکتب اسلامشناسی را. توی آن راهپیمایی که ۱۷ دی ۱۳۵۶ برگزار شد، خانم من هم بود. آنجا خیلیها را گرفتند. روز ۱۷ دی، میگویند برویم «مکتب عصمتیه». مکتب عصمتیه را «حاجخانم صفری» راه انداخته بود. بنای مکتب عصمتیه، بعد از انقلاب، در طرح توسعه حرم مطهر از بین رفت. تقریبا همینجایی بود که الان بست بابالجواد (ع) است.
همان روز یا روز قبلش حکومت در مشهد، میتینگ زنان بیحجاب را برگزار کرده بود. خانمهای مکتبی هم در اعتراض به آن میتینگ، تظاهرات کردند. حدود صدتا زن با پارچهنوشته از فلکه آب، از دم تکیهنخودبریزها راه میافتند که بیایند مکتب عصمتیه. هنوز به چهارراهخسروی نرسیده، نیروهای شاه میریزند و خانمها را میزنند و خیلیها را هم میبرند؛ ازجمله خانم مقدسی را. آن حرکت، زمینه شروع حرکتهای اعتراضی در مشهد بود.
گروه ما هم چند نوبت برنامههایی داشت. اینطوری بود که بهطور خصوصی اعلام میکردند فلان ساعت، فلانجا باشید. یک بارش را رفتیم فلکه طبرسی. یک گروه آمدند و مقداری لوله و چوبوچماق ریختند توی یکی از کوچهها. ما هم چوبها را برداشتیم و حمله کردیم به بانکهایی که دور فلکه طبرسی بود. اواخر سال ۵۶ بود. شیشهها را شکستیم و فرار کردیم. هرکسی رفت به گوشهای. بیشترشان هم بچههای دانشجو بودند. شب، رادیو بیبیسی اعلام کرد شش نفر از گروهی که امروز در مشهد شیشه بانکها را شکستند، دستگیر شدهاند. آنوقتها ما خبرها را فقط از رادیو بیبیسی میگرفتیم.