در شماره قبلی گفتیم که گروههای مختلف مدرسه پس از یک دور مذاکره با مدیر، با مشت و لگد با یکدیگر مذاکره کردند و قرار شد نمایندگان گروههای مختلف به راهکاری برای آرامش مدرسهای برسند که هزار نفر دانش آموز داشت. توی نمازخانه بیست و پنج نفر از چهرههای سرشناس مدرسه مقابل امام جماعت، مدیر و معلمان پرورشی نشستند. در اولین اقدام امام جماعت مدرسه از دانش آموزان خواست که ماوقع را توضیح دهند و سمفونی بیست و پنج نفرهای بدون رهبر ارکستر و ملودی واحد شروع به نواختن کردند.
پنج دقیقه طوفانی همه با هم حرف زدند و انگار که گروه سرودی باشند که یکی رپ بخواند و یکی سنتی و خلاصه سر همه رفت! تصمیم بر این شد که به نوبت صحبت کنند، اما سر نوبت هم کار به کتک کاری رسید، چپهای مدرسه معتقد بودند که بورژواهای مدرسه اجازه نمیدهند طبقه پرولتاریا اول صحبت کند و هرچه مدیر مدرسه توضیح میداد که در مدرسه دولتی طبقه کارگر و سرمایه دار معنی ندارد آنها نمیپذیرفتند.
قرار بر این شد که اول چپها حرف بزنند، اما نئونازیها معتقد بودند که در طول تاریخ بیشترین ضربه را از باج دادن به چپها خورده اند و دوباره زد و خورد شروع شد. همه اتفاق نظر داشتند موضوعی که با دعوا حل میشود نیاز به گفتگو ندارد، بالاخره متوجه شدند که مشکل مدرسه مدیریت است و مدیر مدرسه نمیتواند برای هزارنفر، یک نفری تصمیم بگیرد. قرار شد انتخابات شورای دانش آموزی برگزار شود و یک چهلم بچهها یعنی بیست و پنج نفر همیار مدیریت مدرسه باشند.
از فردا سیاسیترین روزهای مدرسه ما شروع شد و قرار شد فعالیت انتخاباتی دو هفته ادامه داشته باشد. ابتدا هر گروهی تصمیم گرفت به تنهایی در انتخابات شرکت کند، اما وقتی لیبرتارینها خودشان را شمردند فهمیدند که با شش نفر عضو فعال نمیتوانند کرسی نمایندگی بگیرند، پس تصمیم گرفتند لیست مشترک بدهند. نتیجه اینکه لیبرتارین ها، گروه سرود میقات، کمونیستهای طرف دار مائو، گروه گیاه خواران و رفرمیستهای طرف دار گورباچف یک لیست مشترک دادند. من هم مثل شما فکر میکردم که آب آنها با هم توی یک جوی نمیرود، اما سر یک میز با صلح و تفاهم از کاهو بود تا ژامبون گوشت و مرغ!
بعد از آن بسیج اعلام انصراف کرد و گفت که بازوی اجرایی مدرسه است و بدون دخالت در انتخابات فقط آن را برگزار میکند، انجمن اسلامی مجبور شد با باقی مانده چپ ها، لیبرال دموکرات ها، گروه نقاشی سهراب و هواداران فرشید امین ائتلاف کند. سر شوخی باز شده بود و همه با هم ائتلاف تشکیل داده بودند. بعضی ائتلافها مانند طرف داران رئال مادرید و بارسلونا خارج از محیط مدرسه ما امکان پذیر نبود، اما بالاخره شد. لابد میپرسید خود نویسنده عضو کدام گروه بود! این فیلمهای هالیوودی را دیده اید که یک گروه زندانی ته حیاط نشسته اند و دمبل میزنند؟
آنها ما بودیم، دو سه تا باند مجزا که ابتدا قصد شرکت نداشتیم، بعد جمهوری خواهان ما را مجاب کردند که اگر دو نفر سهمیه به آنها بدهیم ما را برای انتخابات سازمان دهی میکنند و بقیه لیست ما را میچینند تا اکثریت در اختیار ما باشد.
البته وقتی فهمیدیم کل جمهوری خواهان مدرسه همان دو نفر هستند که میخواهند توی لیست ما باشند بازی را به هم زدیم و تنهایی وارد انتخابات شدیم. انتخابات برگزار شد و هیچ لیستی به صورت کامل رأی نیاورد، اما بنده و شش نفر از کادر انتهای حیاط وارد شورا شدیم.
شورای مدرسه خاصیت چندانی نداشت، یک بازی فرمالیته بود که مدیریت مدرسه پیش پای ما گذاشت، نشان به آن نشان که در جلسه سوم بالاخره توافق شد که بچهها یکی در میان از زنگ تفریح استفاده کنند، چون چارهای نبود. اما من فهمیدم که جای ما ته حیاط نیست و به جز کتک زدن و مسخره کردن دیگران راههای قانع کننده دیگری هم وجود دارد. بقیه بچهها هم فهمیدند که اگر مثل آدم با هم حرف بزنند ائتلاف غیر ممکن نیست، حتی بین استقلال و پرسپولیس!
انتخابات برای ما هیچ چیز نداشت، توی یک مدرسه مگر چقدر دستمان باز بود؟ اما لااقل آدم شدیم! حالا مشکلاتمان را با کتک حل نمیکردیم، با هم حرف میزدیم. شاید آخرش یک کمی هم کتک کاری میشد، اما از کل درسهایی که توی پیش دانشگاهی خواندم و نخواندم، آن کار گروهی، آن زندگی جمعی و آن اعتماد به نفس توی زندگی به دردم خورد و تا ابد یادم ماند و سال بعد حتی عدد آووگادرو را فراموش کردم.