لیلا خیامی - وقتی مریض میشوی، خوب است یک پرستار مواظبت باشد تا زود خوب شوی، یک پرستار مهربان و نمونه. خالهقزی هم مریض بود.
خالهقزی مریض بود. تب کرده بود. آنقدر داغ بود که لپهایش گل انداخته بود. آنقدر داغ بود که اگر به پیشانیاش دست میزدی، ممکن بود دستت بسوزد.
طفلکی خالهقزی خوابیده بود توی رختخواب و ناله میکرد که سر و کلهی عمهقزی پیدا شد. عمهقزی آمده بود از خالهقزی کمی بذر شنبلیله قرض بگیرد اما تا دید خالهقزی افتاده توی رختخواب و مانند تنور داغ است، بذر شنبلیله را فراموش کرد و رفت یک حولهی خیس آورد و گذاشت روی پیشانی خالهقزی.
بعد هم برای خالهقزی جوشاندهی گیاهی درست کرد و سوپ شلغم بار گذاشت. آنقدر سرگرم پرستاری از خالهقزی شد که کارهای خودش را فراموش کرد. خاله قزی تا جوشاندهی گیاهی را خورد، حالش بهتر شد و سوپ خوشمزهی شلغم را که خورد، تبش کمکم پایین آمد.
آنوقت نشست توی رختخوابش و لبخندزنان گفت: «ممنونم عمهقزیجان. خیلی خسته شدی. هلاک شدی. از صبح داری از من پرستاری میکنی.» اما عمهقزی هیچ کدام از اینها را نشنید. چرا؟ چون داشت خواب هفت پادشاه را میدید.
همانطور که کنار رختخواب خالهقزی نشسته بود، از خستگی خوابش برده بود. خالهقزی تا فهمید عمهقزی خواب است، ساکت شد. دراز کشید و چیزی نگفت تا عمهقزی یک چرت کوچولو بزند.
یک کم گذشت، دو کم گذشت، سه کم گذشت تا بالأخره عمهقزی چشمهایش را باز کرد و خمیازهکشان به خالهقزی نگاه کرد. وقتی دید رنگ و روی خالهقزی بهتر شده و تبش قطع شده، حسابی خوشحال شد و گفت: «خوب شد که خوبی خالهقزی جان. خیلی نگرانت بودم.»
خالهقزی هم لبخندزنان گفت: «ممنون عمهقزی! اگر تو نبودی، حالاحالاها خوب نمیشدم. تو یک پرستار نمونه هستی!»
بعد همانطور که ته لیوان جوشاندهای را که عمهقزی توی سینی کنار رختخواب برایش گذاشته بود برمیداشت تا سر بکشد پرسید: «راستی! نگفتی عمهقزی! آمده بودی چهکار؟ حتما کاری با من داشتی که آمده بودی خانهام.»
عمهقزی که کمی حواسپرت بود و از صبح برای مریضی خالهقزی یک عالمه سرش شلوغ شده بود، فکری کرد و گفت: «راستش یادم نمیآید خالهقزیجان، اما هرچه بوده خیر بوده. حالا هر وقت یادم آمد دوباره میآیم.»
و بلند شد تا برود خانهاش که خالهقزی گفت: «حالا که میروی، از روی طاقچه برای خودت یک کیسه بذر شنبلیله بردار ببر. یکعالمه خریدهام. شاید لازم داشته باشی.» عمهقزی تشکر کرد و بذر شنبلیلهها را برداشت و راه افتاد برود خانهاش.
او همینجور میرفت و با خودش فکر میکرد: «با خالهقزی چهکار داشتم؟ چرا رفته بودم خانهاش؟ رفته بودم چی بگیرم؟!» وای از دست عمهقزی حواس پرت!