تا چند سال پیش و قبل از اینکه سونامی کرونا همه چیز را بههم بریزد، در رواق غدیر حرم مطهر رضوی هر روز پس از نماز صبح گلهای بالای سر حضرت جمعآوری و خشک و بعد در بستهبندیهای شکیل آماده تحویل به خیل مشتاقان و زائران امام رضا (ع) میشد.
حکایت این گلها را و میزان علاقهای که زائران به داشتن آنها دارند همه میدانند و برای همین پست رواق غدیر یکی از محبوبترین پستها در کشیک شبهاست. خادم خوششانسی که در این پست باشد این فرصت طلایی را دارد که علاوه بر گرفتن راحت و بیدردسر یک بسته گل شاهد صحنههای عاشقی زنان و مردانی باشد که گاه برای گرفتن یک بسته گل ساعتها قبل از بازگشایی رواق پشت در صف کشیدهاند.
در سرمای یکی از شبهای زمستانی قبل از کرونا اقبال پست رواق غدیر نصیب من شد و دقیقا همزمان با اذان صبح باید در رواق غدیر میبودم. آن شب با وجود سرمای شدید هوا، رواق خیلی شلوغ شد و گلها بهسرعت توزیع شد. ۱۰دقیقه بعد از پایان نماز صبح رواق خالی و گلها تمام شد. در حال بستن در رواق و خاموش کردن چراغها بودیم که خانمی حدود پنجاه ساله خودش را به در رواق رساند.
آشفته و پریشان بود و وقتی گفتیم گلها تمام شده و دیر رسیده به گریه افتاد. تا اینجای کار اتفاقی عادی بود، چون بارها دیده بودم که کسانی دیر میرسند و، چون گلها تمام میشود اشک امانشان نمیدهند. اینطور مواقع هر طور شود حتی از سهمیه خودمان به زائران گل میدهیم ولی آن شب واقعا هیچ گلی نبود و من سهمیه خودم را هم قبلتر به کسی داده بودم.
در ناامیدی کامل، زن برای چندمین بار از من درخواست گل کرد و در حالی که قسم میخوردم که ندارم که اگر بود و داشتیم تقدیم میکردم و ... چادرش را توی صورت خیسش جمع کرد و جملهای گفت که هنوز انعکاس صدایش توی گوشهایم هست. او ناامیدانه گفت: «آخه این گل رو برای شفای پسر مریضم میخواستم.» جمله به نظر خیلی ساده و حتی تکراری بود ولی نمیدانم چرا تکانم داد و بغض گلویم را گرفت.
برای چند لحظه رفتن زن را تماشا کردم و بعد به سمت رواق برگشتم که چشمم به احمدآقا افتاد. همسایه قدیمیمان که بعد سالها در کشیک حرم پیدایش کرده بودم. احمدآقا یکی از خادمانی بود که در بخش بستهبندی و توزیع گل کار میکرد. موقع خداحافظی بدون اینکه من حرفی بزنم یک دفعه برگشت و گفت: «گل نمیخوای برای مادرت؟»
گفتم: «مگه شما گل داری هنوز؟!» گفت: «خب آره ...!» تا دست کرد توی جیبش که بسته گل را دربیاورد روی هوا از دستش قاپیدم و بدون توجه به صورت متعجب و حرفهایی که میزد با سرعت به سمت صحن پیامبر اعظم (ص) دویدم تا گل را به آن خانم چادری برسانم. فقط چند دقیقه قبل رفته بود و میتوانستم احتمالا قبل از اینکه از در بابالجواد بیرون برود پیدایش کنم.
منطقی این بود که از این در یا نهایت در بابالرضا بیرون برود و به او نمیخورد که مثلا ماشین داشته باشد و به پارکینگ برود. همه این محاسبات را در حال دویدن انجام دادم و خودم را خیلی زود به صحن پیامبر اعظم (ص) رساندم و چشم انداختم تا آن زن را پیدا کنم، اما اثری از او نبود. بعد به سمت بابالجواد رفتم و بعدش هم تا بابالرضا... ولی نبود که نبود. ناامیدانه سر پست برگشتم و افسوس میخوردم که کاش این گل را به بنده خدا رسانده بودم.
تا طلوع آفتاب و تمام شدن پستم فکرم درگیر این مسئله بود. آن روز، چون بر خلاف اغلب هفتهها ماشین آورده بودم بعد از تمام شدن پستم به پارکینگ رفتم و ازخروجی خیابان شیرازی به طرف منزلمان در خیابان بهجت حرکت کردم. من معمولا از خیایان رضوان به سمت منزلمان میرفتم که به نوعی میانبر بود، ولی آن روز صبح با خودم گفتم از چهارراه شهدا بروم، چون مدت زیادی از آنجا رد نشده بودم میخواستم حال و هوای آنجا و خصوصا مجسمه نادرشاه را ببینم.
به محض اینکه از سر چهارراه به سمت خیابان بهجت پیچیدم دو خانم را در کنار خیابان چمدان به دست دیدم که به قصد گرفتن ماشین دست تکان میدادند. از اینجا به بعدش را میتوانید خودتان حدس بزنید. بله همان خانم بود که میخواست با خواهرش به راهآهن برود تا به شهرش بوئینزهرای قزوین برگردد. خلاصه اینکه من این گل را به این خانم دادم چقدر گریه کرد بماند، تا راهآهن هم بردمش و کمکش کردم سوار قطار بشود و برود. قسمت جالب این ماجرا، اما دو سالواندی بعد اتفاق افتاد که یک شب در حرم دیدم کسی به فامیل صدایم میزند.
تابستان بود و من در پست در نقارهخانه صحن انقلاب بودم. دیدم خانمی جلو آمد به همراه پسری حدودا ۱۰ساله. همان خانم بود که به گفته خودش قیافه و اسم من برای همیشه در یادش مانده بود و چقدر خوشحال شدم که پسرش سالم و سلامت شده بود. به خودم بالیدم و خدا را شکر کردم برای لطفی که امام رضا (ع) به من و زندگی من کرده است تا خادم زائران او باشم و از صدقهسر بزرگواری او وسیله خوشحال کردن گاهبهگاه دل مردم بشوم.