صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | عجب رودخانه‌ی قشنگی!

  • کد خبر: ۲۳۶۳۶۷
  • ۱۱ تير ۱۴۰۳ - ۱۴:۴۲
خیلی‌وقت‌ها چیزهایی داریم که حواسمان به آن‌ها نیست. رودخانه هم اصلاً حواسش به چیزهای قشنگی که داشت، نبود. 

لیلا خیامی- خیلی‌وقت‌ها چیز‌هایی داریم که حواسمان به آن‌ها نیست. رودخانه هم اصلاً حواسش به چیز‌های قشنگی که داشت، نبود.

رودخانه یک‌عالمه آواز شُرشُر داشت، یک‌عالمه آب و ماهی داشت، یک‌عالمه سنگ‌ریزه ته دلش داشت، یک‌عالمه چیز داشت که خوشحالش کنند؛ اما باز خوشحال نبود.

دلش چیز‌های دیگر می‌خواست، دلش نهنگ و کشتی می‌خواست، دلش موج‌های بزرگ می‌خواست. هرچه درخت بید کنار ساحل می‌گفت غصه نخور، فایده نداشت.

رودخانه، باز غصه‌ی چیز‌هایی را که نداشت، می‌خورد. رودخانه به خاطر آن‌همه غصه اصلاً نمی‌توانست شاد باشد. آن‌قدر غمگین شد که آواز شرشرش کم و کمتر شد.

آن‌قدر غمگین شد که ماهی‌هایش یکی‌یکی راهشان را کشیدند و رفتند به‌سمت رودخانه‌های شادتر. آن‌قدر غمگین شد که کم‌کم داشت از غمگینی مرداب می‌شد.

یک روز یک پرنده‌ی مهاجر از راه رسید. آمد و نشست روی سنگی کنار رودخانه. کمی بال و پرش را توی آب شست و گفت: «به‌به، عجب آب خنکی، عجب رودخانه‌ی قشنگی!»

رودخانه آهی کشید و گفت: «من کجا قشنگم؟! من الان حتی شرشر و ماهی هم ندارم!» پرنده‌ی مهاجر سرش را بلند کرد و گفت: «خب نداشته باشی. آب خنک که داری. آب شیرین و خوش‌مزه که داری. یک‌عالمه هم سنگ‌ریزه‌ی قشنگ ته دلت داری.»

بعد بال‌های خیسش را تکانی داد و ادامه داد: «من پرنده‌ی مهاجرم. به خیلی جا‌ها رفتم. خیلی رودخانه‌ها را دیدم. خیلی‌ها همین‌ها را که تو داری، ندارند.» رودخانه با شنیدن حرف پرنده‌ی مهاجر حسابی تعجب کرد.

رفت توی فکر. به رودخانه‌ای فکر کرد که آب ندارد. به رودخانه‌ای فکر کرد که ته دلش سنگ‌ریزه‌های قشنگ ندارد. توی فکرش دلش برای آن رودخانه‌ها سوخت. آهی کشید و به شرشر قشنگش و ماهی‌های ریز قشنگش فکر کرد که حالا نبودند.

با خودش گفت: «چرا حواسم نبود چقدر خوشبختم! چرا حواسم نبود چقدر قشنگم!» بعد برگشت و به پرنده‌ی مهاجر که داشت می‌پرید و می‌رفت، نگاه کرد و گفت: «ممنون پرنده‌ی مهاجر.

اگر به رودخانه‌های دیگر رفتی، سلام من را به آن‌ها برسان، حتی به رودخانه‌هایی که آب ندارند، حتی به رودخانه‌هایی که سنگ‌ریزه و ماهی ندارند، حتی به رودخانه‌هایی که شرشر ندارند.» پرنده بال زد و سری تکان داد و رفت.

رودخانه عکس پرنده را توی آب زلالش دید. چه جالب بود! چقدر قشنگ بود! رودخانه خندید. حالا دیگر شاد بود. دلش هیچ‌چیزی نمی‌خواست. با شادی به آب زلال و سنگ‌ریزه‌های ته دلش نگاه کرد. آن‌قدر شاد شد که خیلی زود شرشرش برگشت.

آن‌قدر شاد شد که خبر شادبودنش همه‌جا پیچید و به گوش ماهی‌ها رسید. خیلی زود ماهی‌های زیادی از راه رسیدند. ماهی‌هایی که دلشان می‌خواست توی رودخانه‌ی شاد زندگی کنند.

رودخانه با شادی با ماهی‌ها حرف می‌زد و شرشر می‌کرد و پیش می‌رفت. آن‌قدر شاد بود که حالا کمی موج کوچولو هم توی دلش داشت!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.