به گزارش شهرآرانیوز، آنچه میخوانید تلفیقی است از روایت متون منثور فارسی از آنچه در فاصله ۱۵ رجب ۶۰ هجری قمری، روز مرگ معاویه، تا ۲ محرمِ سال پسین، روز رسیدن امام و همراهان ایشان به کربلا، روی داد.
این متون، که قدیمترینشان حدود ۱۱۰۰ سال و جدیدترینشان حدود ۴۵۰ سال از ما فاصله دارند، بهترتیب عبارتاند از «ترجمه تاریخ طبری» (منسوب به ابوعلی بلعمی، نیمه دوم سده ۴ هجری قمری)، «تاریخ سیستان» (ناشناس، پس از ۴۴۵ هجری قمری)، «ترجمه الفتوح» ابناعثم کوفی (محمدبناحمد مستوفی، ۵۹۶ هجری قمری)، «جامعالتواریخ» (رشیدالدین فضلالله، اوایل سده ۸ هجری قمری)، «روضة الصفا فی سیرة الانبیاء و الملوک و الخلفاء» (محمدبنخاوندشاه [میرخواند]، اوایل سده ۱۰ هجری قمری).
و، چون سال شصت اندرآمد، به ماه رجب اندر، معاویه بمرد؛ و اندر بیماری وصیت کرد و یزید را گفت: «ای پسر! بدان که من هرچه ببایست کردن بکردم و گردن عرب نرم گردانیدم و مبارزان جهان کم کردم و از همه خلق بیعت تو بستدم [..]؛ و حسین بن علی به بیعت خوان. اگر بیعت کند، هرچه خواهد بدهش و نیک دارش، که ما این ولایت از ایشان داریم؛ پس، اگر بیعت نکند، خویشتن را از ایشان نگاه دار؛ و اهل مکه و مدینه را نیکو دار، که ایشان ناصر پدر تو بودند.» پس بمرد به دمشق و هم آنجا به گور کردندش. [..]، چون یزید به پادشاهی بنشست، همه اهل شام را بیعت بستد و به همه مسلمانان نامه کرد به خبر مرگ معاویه و بیعت خود تازه کرد و وصیت پدرش که کرده بود و گفته که پس از من چنین کن.
چون خبر نشستن یزید و بیعت اهل شامْ او را نزدیک حسین علی ــ رضوان الله علیه ــ برسید، مسلم عقیل بوطالب را فرستاد به کوفه تا او را بیعت کنند. پس اهل کوفه بر او غدر کردند، چنان که حال آن پوشیده نیست نزدیک خاص و عام، و مسلم را فرادادند تا گردن بزدند؛ و یزید را آگاه کردند؛ و عمر سعد همان جا نگاه همی کرد، تا یزید عبیدالله بن زیاد را آنجا فرستاد؛ و مسلم آن شب برنشست، سه هزار سوار با او به یک جا. زمانی بود؛ نگاه کرد: مقدار ده مرد با او مانده بود. بازگشت. خواست که بگریزد؛ هیچ کسی ندید. تشنه بود؛ از زنی آب خواست و به سرای او اندر شد. زنْ عبیدالله بن زیاد را آگاه کرد. شُرطی را بفرستاد تا او را بیاورند و بفرمود تا بر بام قصر بردند. گردن او بزدند و سر و بدن او به میدان انداختند.
امیرالمؤمنین، حسین، چون این سخن بر این منوال بشنید، سخت بگریست، گریستنی شدید. بعد از آن فرمود: «إنا لله و إنا الیه راجعون». پس عزیمت به جانب عراق مصمم گردانید. [..]عبدالله عباس گفت: «تو اهل عراق را میدانی و هم دیدهای و میشناسی که با کس وفا نکرده اند و نخواهند کرد: دیروز پدر و برادر عزیز تو را در عراق کشتند و امروز عبیدالله بن زیاد، آن سردفتر شر و فساد، با لشکر زیاد از طرف یزید ملعون آنجاست.
چنانچه پسرعم تو را گرفته و بکشت و مردمان را به بخشش درم و دینار با خود یار کرده ــ و همه عالم بنده درم و دینارند ــ از آن میترسم که قصد هلاک تو کنند! بر خویش بترس و بدان جانب مرو و هم در این حرم ساکن باش!» امیرالمؤمنین فرمود: «مرا بکشند در عراق، دوستتر دارم از آنکه در مکه بکشند!»
حسین ــ علیه السلام ــ مسموع نداشت. یوم التّرویه از مکه بیرون آمد. چون روان شد، در منزل صَفاح، فَرَزدق شاعر به وی رسید. حسین ــ علیه السلام ــ خبر مردم از او پرسید. گفت: «دلهای ایشان با توست و تیغهای ایشان با بنی امیه؛ و القضاء یُنزل من السّماء و یَفعل الله ما یشاء.» حسین ــ علیه السلام ــ گفت: «چون قضا از آسمان نزول میکند، ما نیز بر بلا صبر کنیم.» و روان شد.
خبر وصول او به ابن زیاد رسید؛ حسین ــ علیه السلام ــ را دشنام داد. به آب میاه رسید که مقام عبدالله بن مطیع بود. پرسید که «تو را آخر چه آورد، چه حال مسلم بن عقیل به تو رسیده باشد؟!» حسین ــ علیه السلام ــ گفت: «نامههای کوفیان.» گفت: «اگر به جای مسلم عقیل میآمدی، تو را بهتر بودی، چه او کار تو و از آن خود به زیاد آورد. والسلام!»
آن سخنان التفات نفرمود و همچنان میرفت، تا به منزل سرا رسید و در آنجا بیتوته کرده، صباح روان شد. و، چون آفتاب به وسط السماء رسید، حربن یزید با آن هزار سوار پدید آمدند [..]. حر [..]گفت: «ما [..]مأمور به آنیم که از تو جدا نشویم، تا آن زمان که به کوفه رفته، با عبیدالله بن زیاد ملاقات فرمایی.» [..]بعد از آن، امام حسین با حربن یزید فرمود که «در مسیر با ما موافقت نمای، تا قدمی چند نهاده، نزول کنیم.» و، چون اندک مسافتی قطع کرده، به کربلا رسیدند، مخالفان سر راه به امیرالمؤمنین، حسین [..]، گرفتند و گفتند: «جایز نیست؛ همین جا فرود باید آمد، که فرات به تو نزدیک است.» امام حسین پرسید که «نام این موضع چیست؟» جواب دادند که «کربلا.» فرمود که «این مکانْ ذات کرب و بلاست.» [..]امام [..]به قضای ربانی تن داد و فرمود که بارها از پشت دَواب برگرفته، خیمهها زدند.