به گزارش شهرآرانیوز؛ این، روایتی درباره شهیدِ بی سر، مدافع حرم سیدمهدی جودی ثانی که در بیستم تیر سال ۱۳۹۶ در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید.
«من، سیدمهدی جودی ثانی میروم سوریه! این قدر میروم و میآیم تا شهید شوم.» بعد دستش را میآورد جلو دوربین و به مادرش که گوشی را سفت توی دست هایش گرفته میگوید: قطع کن! قطع کن! مادر، نشسته کنج خلوت و آرام خانه و دارد برای نمیدانم چندمین بار به این فیلم نگاه میکند. یک دستش به گوشی است، دست دیگرش دارد دانههای تسبیح را رد میکند. نمیداند دور چندم است. اصلا نمیفهمد چه ذکری دارد زمزمه میکند. فقط میداند ترسیده. دلش آشوب است. یک دسته زن دارند توی دلش رخت میشویند. رخت سیاه. رخت عزا.
با چشمهای نگران از پشت عینک به همسرش نگاه میکند: «دو روز شده یک زنگ خشک و خالی نزده. توی سرم بازار مسگراست. توی دلم قیامته. چیکار کنیم سیدحسین؟» سیدحسین، اما آرام است. نشسته رو به ایوان، یک جلد بیدل دهلوی گرفته دستش دارد از مقام صبر میخواند: «هرکجا صبر ضعیفان پای طاقت افشرد/ شیشهها بریکدگر جهد صدا خواهد شکست....»
از نیمههای تیرماه گذشته. این چه وقت رعدوبرق و باران است؟ ابرهای سیاه از سمت غرب، آرام آرام میآیند حوالی خانه آقای جودی. باد، جوری در و پنجرهها را به هم میکوبد انگار میخواهد زبان باز کند. از چشمهای مادر، اضطراب کمانه میکند رو به آسمان. باران گرفته است. هنوز بغض آقای جودی نشکسته که میبیند آن سوتر، رو به حرم امام رضا (ع)، رنگین کمان زیبایی پهن میشود وسط آسمان. دلش آرام میگیرد: رضا برضائک و بعد از خانه بیرون میزند. مادر مانده با گوشی توی دستش که سیدمهدی دارد برای هزارمین بار میگوید: اگر برنگشتم سیاه نپوشید. اگر هم گریه میکنید برای حضرت زینب (س) باشد.
سیدحسین عادت دارد صبحها برود پارک قدم بزند. صبح پس از باران است. خیال طوفان و رنگین کمان رهایش نمیکند. هنوز دارد توی دلش به نشانهها فکر میکند که تلفن همراهش زنگ میخورد. از همان زنگهایی که هزار نفر بیخ گوش آدم میگویند، اتفاق، افتاده است. صدا، سراغ سیدمهدی را میگیرد. در حالی که یک دسته مرغ سرکنده توی دلش بی قراری میکنند، میگوید: «ما دو روزی میشود بی خبریم...».
تماس را که قطع میکند، انگار تمام تکههای پازلش کامل شده باشد، با دستهای لرزان بار دیگر شماره ناشناس را میگیرد: «ما خودمان راهی اش کردیم. خودم از زیر قرآن ردش کردم. به ما بگویید. آنکه غمش را میدهد، صبرش را هم میدهد.» صـــدا، حــــــالا انگار دیگر راه نفسش باز شده است. میگوید: «بله آقای جودی، سیدمهدی بـــه آرزوی خودش رسیده. میخواهیم بیاییم منزل شما برای عرض ادب و تسلیت و تهنیت..» دیگر باقی کلمات را نمیشنود. صدا، دور و دورتر شده. به همسرش فکر میکند و بعد با دستهایی که از فرط اندوه میلرزد رو میکند به آسمان و زیر لب ملتمسانه تکرار میکند: ربِّ اشْرَحْ لی صَدری و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لسانی یَفقَهوا قَوْلی.
حالا دیگر همه چیز تمام شده است. مراسم تشییع و خاک سپاری را از سر گذرانده اند و سیدمهدی جایی در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد، آرام گرفته است. مادرش مانده با گیسوانی که یک شبه به برف نشسته و یک خانه خاطره، که به هرکجایش دست میکشد، ردی از اوست. یک گروه از فرماندهان و نظامیها آمده اند خانه شان. عین همان روزی که آمدند نشستند روی همین مبلها گفتند: شهدا، بندگان نظرکرده خدایند. این شهید هم چنین بود و چنان که مادر سیدمهدی با چشمهایی ســـــــــــــــــــــــــرخ و مبــــــــــــهوت خیره ماند به دهان زنی که میگفت: «برادر من هم شهید شده مادر...».
حالا دوباره آمده بودند از صبر و استقامتشان تقدیر کنند، بگویند خدا اجرتان بدهد. صداها در سر مادرش گنگ بود و میخواست این تعارفات را بگذارند کنار. بگوید: «چرا هرگز اجازه ندادید برای آخرین بار صورتش را ببوسم؟ من آخرین بار از پشت پنجره اتوبوس تماشایش کرده بودم. روا نبود این طور از هم دل بکنیم. پدر سیدمهدی، اما همچنان صبور و محکم، بار بیان تلخترینها را به دوش میکشید: «کاتیوشا میدانی چیست؟ یک جور توپخانه سیار است. یک راکت انداز که وقتی شلیک میکند میتواند نیم کیلومتر فضا را به آتش بکشد.
کاتیوشا را شلیک میکنند برای حملات روانی. برای وحشت دشمن. برای ایجاد آتش گستردهای که جبهه مقابل را وادار به عقب نشینی کند. کاتیوشا اصلا سلاح نفرزن نیست.» بعدهمین طور که به سختی آب دهانش را قورت میدهد میگوید: «کاتیوشا اگر به آدم بخورد، شرحه شرحه میکند. عین گلولهای به شیشه ای. سیدمهدی ما، با شلیک کاتیوشا شهید شد. نیم تنه بالایی اش هزارپاره شد. جای بوسیدن نداشت واِلا من کمتر از تو، بی تاب بوییدنش نبودم. سری نبود. تنی نبود. دستی نبود.»
و از این جای روایت به بعد، تمام خانه آقای جودی با میهمان هایش به گریه افتاده بود. مادر سیدمهدی، مدام لب میگزید و چادر به صورت میکشید. نمیخواست حرف پسرش زمین بماند. گریههای بلندش را در سینه دفن کرده بود و مدام به سفارش امام رضا (ع) اشک هایش را تقدیم اباعبدا... میکرد: یَا بنَ شَبیبٍ، إن کُنتَ باکِیا لِشَیءٍ فَابکِ لِلحُسَینِ... پس از آن بیستم تیرماه ۱۳۹۶ بود که پدر و مادر سیدمهدی هرگاه به روضههای علی اکبر سیدالشهدا میرسیدند، جور دیگری بی قرار میشدند و آه از آن لحظه که روضه خوان میخواند: جوانان بنی هاشم بیایید/ علی را بر در خیمه رسانید.
سیدمهدی جودی ثانی از جمله شهدای ارتش جمهوری اسلامی ایران در نبرد نیروهای مقاومت اسلامی برابر داعش در سوریه بود که در ۱۲ تیرماه سال ۱۳۶۲ در درگز متولد شد و در ۲۰ تیرماه ۱۳۹۶ در حلب سوریه به شهادت رسید. «سفیر ثامن»، اثری به قلم سمانه خاکبازی در قالب یک زندگی نامه داستانی، سرگذشت این شهید مدافع حرم است که ابــــعــــاد شخــــصیتی مـــخـــتـــلـــف او را به رشته تحریر درآورده است.